یحیا جواهری
یک نفر رفته از این شهر ندانم به کجاها
یک نفر رفته از این شهر ندانم به کجاها به کجاها که به جایی نرسد هیچ صداها یک نفر بیچمدان سفر و پای پیاده رفته…
یادش بهخیر اوغایتا دنیای ما صفا داشت
یادش بهخیر اوغایتا دنیای ما صفا داشت لات و لتیره کم بود، خسدزد هم حیا داشت در کوچهٔ خرابات، ساز رباب سُر بود پرجوشتر ز…
هرگز از درد ننالم که تویی تسکینام
هرگز از درد ننالم که تویی تسکینام در همه آیینهها عکس تو را میبینم تو به قدر دل و دنیای خودت دلشادی من به اندازهی…
نه شرم است و نه محتاج بهانه
نه شرم است و نه محتاج بهانه شکست دل در این آیینهخانه گهی بر دل بزن، گاهی به شیشه به سنگی میتوان زد صدنشانه شکار…
میخواستم آب، چشمه، شبنم بشوم
میخواستم آب، چشمه، شبنم بشوم در مزرعه بارانک نم نم بشوم یک عمر سرودم و سرودم آخر شاعر نشدم؛ کاشکه آدم بشوم باران که نگو…
من تشنهام، کویرم بر من ببار باران
من تشنهام، کویرم بر من ببار باران عطر شکوفهها را با خود بیار باران تو قطره قطره قطره با جان ما درآمیز هم با بهار…
ما هرچه کشیدیم ز یاران گلهیی نیست
ما هرچه کشیدیم ز یاران گلهیی نیست در انجمن صددلهها؛ یکدلهیی نیست بگذار که در مرگ خودم زار بگریم سوگند به قرآن که دگر حوصلهیی…
گرچه در شکل و شمایل روستاییزادهای
گرچه در شکل و شمایل روستاییزادهای اندکی مشکلپسندی، اندکی هم سادهای آدمیزادی؛ ولی با این جلال و دلبری از کجایی؟ از کدامین کهکشان افتادهای؟ شاید…
کسی که با تو سخنهای شاد میگوید
کسی که با تو سخنهای شاد میگوید نگفتههای دلش را به باد میگوید صبور باش که این مرد، قصهٔ شب را پس از مکاشفهٔ بامداد…
غزال وحشییی را رام کردم
غزال وحشییی را رام کردم دلِ سرگشته را آرام کردم میان این همه سیاره و نور تو را ماه شناور نام کردم نه چیده میوهٔ…
صد بار در میانهی آتش در آمدی
صد بار در میانهی آتش در آمدی ققنوسوار سوختی؛ اما بر آمدی رفتی که بال و پر بزنی شادتر شوی اما نشد، دوباره پریشانتر آمدی…
شامات شب بغداد و رُخت صبح دمشق است
شامات شب بغداد و رُخت صبح دمشق است از صلح بگو، صلح خط اول عشق است از جنگ تو رسوا شده این ملک به عالم…
زآن کلبه هرچه مانده به جز سنگ و خشت نیست
زآن کلبه هرچه مانده به جز سنگ و خشت نیست دستی که خاک باغچه را میسرشت نیست در پشت میز کوچک خود نیمههای شب مردی…
دیدم در این جزیره یک خندهوار جا نیست
دیدم در این جزیره یک خندهوار جا نیست گنجشک هم که باشی در آسمان هوا نیست آنجا کنار ساحل مردی ترانه میخواند: امروز زندهگی کن؛…
دلی که من به تو دادم هوای خویش ندارد
دلی که من به تو دادم هوای خویش ندارد خمار چشم تو فکر مَی و حشیش ندارد صفا و روشنیات را به غیر آیینه و…
دِق بود و خسته بود و غمش را نهاده رفت
دِق بود و خسته بود و غمش را نهاده رفت مثل غریبهها چقدر زود و ساده رفت آن نیمهروز گرم به پُرسان یک رفیق پای…
در شعر هر چه بود؛ حدیث فراق بود
در شعر هر چه بود؛ حدیث فراق بود ما گم شدیم لیلیی ما در عراق بود رفتیم تا جزیرهی آخر؛ ولی دریغ! پایان راه چشمه…
خنجر زدی ز پشت، نگفتم چرا رفیق؟
خنجر زدی ز پشت، نگفتم چرا رفیق؟ میبخشمات؛ ولی به سراغم نیا رفیق نارفته زیر تیغ چه دانی چه میکشم؟ دنیای عاشقیست پر از ماجرا…
چو شاعر مثل «نی» لب میگشاید
چو شاعر مثل «نی» لب میگشاید تکلم میکند غم میسراید سراسر روح شاعر نینواز است زهر نای آه و اندوه میفزاید خدا! این حوصلهٔ چلساله…
چه جویی آسمانها را، زمینی شو خدا اینجاست
چه جویی آسمانها را، زمینی شو خدا اینجاست فرود آ از بلندیها؛ خدا در چشم آدمهاست نه شمشیراست در دستش؛ نه خونریز است مژگانش به…
تیر شکستهپر به نشانی نمیخورد
تیر شکستهپر به نشانی نمیخورد مثل کلنگ کهنه به کانی نمیخورد دنیا هزار بار تکان خورد و بازهم یکروز ذوالفقار تکانی نمیخورد سرمایهدار! مرد شریف…
تو از تبار مُغلدختران مغروری
تو از تبار مُغلدختران مغروری به پلک چشم منی گرچه ظاهرآ دوری به دامنات نرسد دست هیچ جنگآور تو شاهدخت سرای امیرتیموری هوا پر است…
تابی به یک تکانهٔ دیگر نمانده است
تابی به یک تکانهٔ دیگر نمانده است زآن خندهها نشانهٔ دیگر نمانده است تنهایم آنقدر که برای گریستن بین قبیله شانهٔ دیگر نمانده است هنگام…
بیدوست هر شبم شبِ چلهست تا سحر
بیدوست هر شبم شبِ چلهست تا سحر نی ماه، نی ستاره و نی بانگ رهگذر فصل هزارویکشب ما تازه شد شروع این فصل، فصل عشق…
به گِرداگِرد گورم رقص کن ای باد سرگردان
به گِرداگِرد گورم رقص کن ای باد سرگردان که من غمگینِ غمگینم ورق را زود برگردان مرا صدبار کشتی آه، اما دوستانم را که دلخوناند…
به اینتمکین به اینناز و به اینشرم
به اینتمکین به اینناز و به اینشرم عزیز من! دلات شاد و دمات گرم صدا کردی صدایت شکرآمیز چو بانگ «بشنوازنی» دلکش و نرم بیافزاید…
بدون دوست؛ بدون دلیل خُرسندم
بدون دوست؛ بدون دلیل خُرسندم دگر بهانه ندارم به زور میخندم میان چار کمربند شهر محبوسم خوشم چنان که به شیراز یا سمرقندم بیا و…
با مصلحت و لطف و مدارا و تکلم
با مصلحت و لطف و مدارا و تکلم منسوخ شود قاعدهٔ سوء تفاهم سرباز تو یا شاعر گمنام بمانم؟ داری تو در این فیصلهها حق…
اینجا برای گریه دلایل زیاد هست
اینجا برای گریه دلایل زیاد هست گردن زیاد و تیغ و حمایل زیاد هست ازقصههای جنگ مگو، گوش ما پُر است در پشت جبهه نیز…
ای سراپا مهر! با من باش مهرانگیزتر
ای سراپا مهر! با من باش مهرانگیزتر چشم در راهم کمی تعجیل فرما؛ تیزتر!!! گفته بودم: «با مسافرهای نوروزی بیا تا بهار بلخ گردد با…
آهِ ناله بر دوشم، چلچراغِ خاموشم
آهِ ناله بر دوشم، چلچراغِ خاموشم خندههای من زخمیست، کابل سیهپوشم آی ابر! باران کو؟ مستیِ بهاران کو؟ جای آب، خونِ دل در پیاله مینوشم…
آگه نهای، ز دلهرههای درونیام
آگه نهای، ز دلهرههای درونیام فوارهام که دستخوش سرنگونیام بیزارم از گرَم گرَم طبلهای جنگ درگیر ساز و سوز خودم، هارمونیام کابوسها به جمجمهام تیر…
از چشم دل پنهان شدن کاری «نشد» این است
از چشم دل پنهان شدن کاری «نشد» این است بگریز؛ اما عینک مهتاب شببین است آن سر به زانو ظاهراً تنهاست؛ اما نه! آن یک…
هر کس در اینجا یکرقم یکرنگ میمیرد
هر کس در اینجا یکرقم یکرنگ میمیرد عسکر جدا؛ دشمن جدا در جنگ میمیرد از دشت میآمد کسی، فریاد زد آهای… اینجا زنی در…
گل و شمع است و قهوه و آجیل
گل و شمع است و قهوه و آجیل سفرهٔ پُر تجملی داریم با نفسهای دوستان قدیم بزم شعر و تغزلی داریم گور بابای غم،…
صحنه صحنه عشق بود، جبهه جبهه جنگ شد
صحنه صحنه عشق بود، جبهه جبهه جنگ شد حال ماهیان بد است رودخانه سنگ شد آن قناریِ اسیر تن به میله زد گریست راه…
دوستان! از منِ ناکردهگنه درگذرید
دوستان! از منِ ناکردهگنه درگذرید این دل متهمم را بزنید و ببرید هنرم شعر و کمی عشق و دو خط دلتنگی ادبیات من این…
خلق، لیوانهای پُر را بشمرند
خلق، لیوانهای پُر را بشمرند سوی لیوانهای خالی ننگرند پیکهای خالی پس مانده را از درِ میخانه بیرون میبرند تشنهکامان در هوای جام پُر…
تو خوش بتاب، تو ماهی و من گواه تو هستم
تو خوش بتاب، تو ماهی و من گواه تو هستم مسافر شبام و شاعر نگاه تو هستم به هر طریقه و ملت، به هر…
بگذار! با هوای خودم زندهگی کنم
بگذار! با هوای خودم زندهگی کنم یعنی کمی برای خودم زندهگی کنم من خسته از سیاه و سفیدم، رها کنید یکلحظه با خدای خودم…
ای غم! چو عنکبوت؛ چه خواهی ز جان من؟
ای غم! چو عنکبوت؛ چه خواهی ز جان من؟ زاین بیش تار خویش بر اندام من متن! یک روز تارومار کنم کارخانهی ـ نساجی…
یکروز خواهی دید ما هم شاد و خُرسندیم
یکروز خواهی دید ما هم شاد و خُرسندیم آن روز میخندیم؛ میخندیم؛ میخندیم بگذار کفترهای عاشق بال بگشایند ما هم دو تا گنجشک در باغ…
هی مگو از نیستی، حالا که هستی بهتر است
هی مگو از نیستی، حالا که هستی بهتر است رشتهٔ اوهام کاذب را گسستی بهتر است چارسو تحقیق کردم کارها برعکس بود هوشیاران خود گرفتارند…
هر قدر زخم زنی باز همان بسملِتم
هر قدر زخم زنی باز همان بسملِتم مثل یک خاطره در کنج و کنار دلِتم آه ای موج گریزندهی دریابردوش مبر از یاد که من…
نگه کن جوقه جوقه گورکن را
نگه کن جوقه جوقه گورکن را درآرند از تن مرده کفن را من و تو «یاعلی» گفته سپردیم به دست چند دیوانه وطن را یحیا…
میروی حالا برو، امروز یا فردا مکن
میروی حالا برو، امروز یا فردا مکن من گرفتار خودم این نازها با ما مکن پیش ماهیهای قرمز در دل تُنگ بلور حال شان خوش…
من شاعر کوچههای ناآرامم
من شاعر کوچههای ناآرامم هر کوچه صدا کند مرا با نامم دیوار و در و پنجرهها میفهمند من عاشقم و قلندر گمنامم نه زن نه…
ما زندهایم زنده؛ ولی با مرام عشق
ما زندهایم زنده؛ ولی با مرام عشق در شهر ماست سکهٔ دولت به نام عشق از شغل ما مپرس که ما سربلندها هستیم پادشاه خود؛…
گرچه از شهر شما عزم سفر دارم من
گرچه از شهر شما عزم سفر دارم من تن به آتن نکشم، فکر دگر دارم من دلم آهسته به من گفت: «مرو دیوانه! از تپشهای…
کسی در میزند چون ماه هر شب
کسی در میزند چون ماه هر شب و من از شعر میگردم لبالب خدا داند تو هم دانی عزیزم دوبیتیهای من دارد مخاطب