این جنگل است جای شیر و پلنگ، مگریز!
رهتوشهیی که داریم از زندهگی همین است
جانی لبالب از غم، چشمی ز گریه لبریز
کشتی شکستهها را از یاد برده ساحل
گم شد صدای شاعر؛ ای باد شرطه برخیز
اینجا پیمبری نیست، آیات صلح گنگ است
از بلخ؛ تا بخارا لشکر کشیده چنگیز
خواهی که ماه و خورشید بر پرچمات بتابند
بشکن طلسم شب را با دیوها درآویز
پرهیز از چه باید؛ ها ای پزشک؟ گفتا:
نان و شراب کمتر، از عاشقی بپرهیز
دنبال شمس گشتم دیوانهیی صدا زد
یک پلک چشم راه است، از بلخ تا به تبریز
یحیا جواهری