شگوفه باختری
هر لحظه خاطرات تو را می زنم قدم
هر لحظه خاطرات تو را می زنم قدم تابوت دل به دوش ، کجا می زنم قدم ؟ خاکستری به جا ز تو مانده است…
من می برم تابوت خود را بی دلیل
من می برم تابوت خود را بی دلیل در جستجوی مرگ هر جا بی دلیل دل خسته از دنیا و دنیا خسته تر بیزار شد…
گل امید دل را چیده میرفت
گل امید دل را چیده میرفت به باور های من خندیده میرفت تنم را سوخته در بین آتش بسوزد، دیده دیده دیده میرفت شگوفه باختری
عالمی در نگاه من جاریست عشق فریاد می زند در من
عالمی در نگاه من جاریست عشق فریاد می زند در من چون صدای سکوت یک آهم درد و غم داد می زند در من رودِ…
روی لبان من پُر از آزار می شود
روی لبان من پُر از آزار می شود لبخند های تلخ که تکرار می شود آخر میان جنگل تاریک ذهنتان نور از کدام شمع پدیدار…
خورشید عشق سر زده تابیده زود رفت
خورشید عشق سر زده تابیده زود رفت نورِ صفای عاشقی پاشیده زود رفت نور سپیده در وسط سینه ریخته از چشم اشکبار شتابیده زود رفت…
تو از سکوت نگاهم به دارها بیزار
تو از سکوت نگاهم به دارها بیزار من از صدای پر از آهِ تار ها بیزار تو از شکستنِ هر سروِ ایستاده ی باغ من…
به چشمانم نگاهت خفته و خوابی به مژگان نیست
به چشمانم نگاهت خفته و خوابی به مژگان نیست پس از آنکه تو رفتی نبض من یک لحظه یکسان نیست پس از تو عشق هم…
باز دیدم در خیالِ وحشی اش
باز دیدم در خیالِ وحشی اش یک غزالی،خواست تا صیدش کند آهوی آسوده و آزاده را با مهاری ساده در قیدش کند آن نگاهش آتشی…
آن آسمانِ دل به چه ناگاه شد عوض
آن آسمانِ دل به چه ناگاه شد عوض در بغض یک سکوت ، به اکراه شد عوض در برکه ی دلم همه ی عمر خفته…
هرگز نیافتم گلِ زیبا شبیه تو
هرگز نیافتم گلِ زیبا شبیه تو گشتم ولی نبود به دنیا شبیه تو در دفتر و کتاب همه سرکشیده ام هرگز نبود جمله ی شیوا…
من سراپا مثلِ یک پاییزِ زردم بعد تو
من سراپا مثلِ یک پاییزِ زردم بعد تو با نسیمی ریختم از خویش و طردم بعد تو عمر من در آسمانِ یک نگاهت صبح شد…
گفتند در شب تار، مهتاب می فروشند
گفتند در شب تار، مهتاب می فروشند دیریست شاهدم من شبتاب می فروشند شب های سرد و ساکت با این همه خماری از چشم خسته…
شعر هايت
شعر هايت آهسته آهسته بال مى كشند تا بلندترين نقطه ى آسمان هاى خيالت نسبت به تو در من ! مى خواهم به اين…
رگ ها را بزن
رگ ها را بزن برای رود تشنه ی این خاک سالیانی با خون زنده بوده نگذار زنجیر های شب با کلید صبح آشنا شود تا…
خودت آمدی
خودت آمدی بدون آنکه بخواهم خودت رفتی وقتی نمی خواستم هنوز برای دیدارت از واژه های غزل می پرم آسمان سپید هر کوتاه را بارانی…
تو را دیدم هراسانی که می آیی تو در خوابم
تو را دیدم هراسانی که می آیی تو در خوابم به زیری چتر بارانی که می آیی تو در خوابم به دستت یک بغل شعر…
به چشم هر گلِ سرخی به ماه نوروزی
به چشم هر گلِ سرخی به ماه نوروزی نشسته رنگ بهار و نگاه نوروزی به بال بال پرستو گلوی باد کشید هزار نغمه ،نشان و…
با یک پیاله چای بخوانید و لذت ببرید
با یک پیاله چای بخوانید و لذت ببرید یک شعر با ترانه و با یک پیاله چای یک حرف عاشقانه و , با یک پیاله…
آمدی
آمدی و چه آرام در رگ هایم ریختی خون عشقت را پرنده ی دلم چه آسوده خوابید در آشیانه ی که از آغوشت برایش ساخته…
هر قفل لبی را سخنی خواهد بود
هر قفل لبی را سخنی خواهد بود در پردهٔ عشق روزنی خواهد بود چون ماه که در دل شبی می تابد تاریخ در آینده ،…
من لحظه لحظه ها را با درد می کشیدم
من لحظه لحظه ها را با درد می کشیدم بر صفحه ی نگاهم شبگرد می کشیدم پاییز بود و یک یک تا برگ و بار…
گشته دلم هوایی دیدار یک کسی
گشته دلم هوایی دیدار یک کسی دنیا چه سرد بی پک سیگار یک کسی در تُنگ تنگ شیشه یی جانِ خویشتن ماهی چه زود گشته…
شرابِ شعرت را
شرابِ شعرت را قطره قطره نوشيدم و دريا دريا غرق شدم آسمان چشمانم دانه دانه باريد و تو كاسه كاسه سيراب شدى من بيشتر شراب…
دیریست
دیریست در سرزمین شعر هایم واژه ها گریه می کنند برگرد با عشقت دوباره آسمانم را آفتابی کن شگوفه باختری
خدایا وقتی که دلتنگ باشی
خدایا وقتی که دلتنگ باشی وٓ با یار خودت در جنگ باشی شکسته میشود آیینه ی دل چنانکه زیر ضرب سنگ باشی شگوفه باختری
تنها نه شعر كرده به ذهنم قدم دريغ
تنها نه شعر كرده به ذهنم قدم دريغ بشكست تا به دست گرفتم قلم دريغ نه این که واژه ها زغزل ریختند و بس خشکیده…
بگذارنقش دستانت
بگذارنقش دستانت در تنم حک شوند بوسه هایت عشق را در من بریزند تا عطر آغوشت را حس کنم و زندگیِ دوباره خیال هایت همیشه…
با لحظه ها بخند و بیا می شود اگر
با لحظه ها بخند و بیا می شود اگر در آسمان صلح و صفا ،می شود اگر در سرزمینِ ما گلِ از شاخه ی امید…
آمدی در نگاه خستهٔ من
آمدی در نگاه خستهٔ من رهرو کوچه های خواب شوی درشبی پیش چشم آینه ها خندهٔ صبح آفتاب شوی آمدی تا شبیه هر مهتابِ خنده…
هر صبح عاشقت می شوم
هر صبح عاشقت می شوم هر شب برایت می میرم هر صبح عاشقت می شوم هر شب برایت می میرم هر صبح عاشقت می شوم…
من درختم
من درختم که پاییز برگ برگ از تنم جدا می کند قامتم هنوز استوار است و هر بهار را انتظار می کشم من آسمانم که…
کنار این همه اندوه عید زیبا نیست
کنار این همه اندوه عید زیبا نیست به روی زخم لباس سپید زیبا نیست کنار سفره ی از عشق، خالیِ شبها اگر که آمده ماهِ…
شب را کنار رود خیالات من بخواب
شب را کنار رود خیالات من بخواب آسوده در ترنم عاشق شدن بخواب در هر نگاهِ حسرتِ آیینه های چشم چون اشک های سرد به…
دیریست باسکوتِ خودم خو گرفته ام
دیریست باسکوتِ خودم خو گرفته ام ای عقل از تو، من ز ازل رو گرفته ام فریاد موج ساحلِ دل را گرفته است من چشمه…
خواب می دیدم
خواب می دیدم خواب می دیدم به کابل خفته ام قصه ی دل پیش میهن گفته ام خواب می دیدم که دست شب شکست قفل…
تنها حافظ
تنها حافظ رفيق تنهايى هايم در گوشم زمزمه كرد “من از بيگانه گان هر گز ننالم كه با من هر چه كرد آن آشنا كرد…
بشکن شبی دستِ سیاهی ها را
بشکن شبی دستِ سیاهی ها را تابستر آغوشِ او می آیم پیچیده در تنپوشِ یک عریانی دزدیده و مدهوش او می آیم شگوفه باختری
با شعر هایم
با شعر هایم به سوی تو قدم می گذارم شاید واژه ها غلط ردیف شده اند هر چی می نویسم به تو نمی رسم شگوفه…
اگر می فهمیدم
اگر می فهمیدم شعر هام به گوش ات می رسد در همین شعر اقرارم را میریختم که همه ی سروده هایم برای توست ! شگوفه…
نهفته در شعر
نهفته در شعر دارم سخنی نگفته در شعر صد راز دلِ نهفته در شعر بشنو ز دلی که درد دارد واز دیده که خونِ رفته…
من درخت نيستم
من درخت نيستم كه در دل زمين ريشه بگسترانم وبه آسمان برگ و بار هديه دهم با آب ، سرشار از تازگى شوم و شاخسارى…
شبیه یک پرنده در قفس بند
شبیه یک پرنده در قفس بند پر و بالم همه در خار وخس بند تو که نزدیک دل از دیده دوری نفس بندم نفس بند…
دوستت دارم
دوستت دارم مثل شب ماه را مثل دریا موج را مثل ماهی آب را مثل خودم که ترا شگوفه باختری
حسرتِ خنده یی به لب تاکی
حسرتِ خنده یی به لب تاکی اینقدر اشک و درد و تب تا کی سنگ در دست و در پیِ دل ها ناله یِ شیشه…
تمام شب برایش گریه کردم
تمام شب برایش گریه کردم بیاد خنده هایش گریه کردم چکیده مثل باران قطره قطره نشسته زیر پایش گریه کردم شگوفه باختری
بشکفت غنچه ی وطنم در بهار غم
بشکفت غنچه ی وطنم در بهار غم زخمی نشسته روی تنم در بهار غم بالم ببست, دست به دستِ قفس مرا بردند دور از چمنم…
آیینه ام مرا همه با سنگ می زنند
آیینه ام مرا همه با سنگ می زنند هر لحظه ام به حیله و نیرنگ می زنند اینجا درخت بهر تبر دسته می شود با…
آفتاب در خون خود می تپید
آفتاب در خون خود می تپید وابر های سیاه ماتم دارند برای آفتاب که کشته شد مادران پا های پر آبله پسران خود را جستجو…