درداکه قرار از دل سرمستم رفت

درداکه قرار از دل سرمستم رفت خون شد دلم و امید پیوستم رفت بر بوی وصال او نشستم عمری او دست نداد و جمله از…

ادامه مطلب

دردا که جفای چرخ پیوسته بماند

دردا که جفای چرخ پیوسته بماند وین جان نفس گسسته دل خسته بماند از بس که فرو خورد زمین خون جگر بنگر که زمین چون…

ادامه مطلب

در هر چیزی ترا جمالی دگرست

در هر چیزی ترا جمالی دگرست در هر ورق حسن تو حالی دگرست هرناقص را ازتو کمالی دگرست هر عاشق را ز تو وصالی دگرست

ادامه مطلب

در غنچه نگاه کن که چون میجوشد

در غنچه نگاه کن که چون میجوشد پیکانش نگر که همچو خون میجوشد بلبل سرِپیکانش به منقار بسفت خون از سرِ پیکانش برون میجوشد

ادامه مطلب

در عشق چو شمع با خطر نتوان زیست

در عشق چو شمع با خطر نتوان زیست چون شمع شدی نیز به سر نتوان زیست دل مُرده چو مرد بی خبر نتوان مُرد در…

ادامه مطلب

در عشق تو دین خویش نو خواهم کرد

در عشق تو دین خویش نو خواهم کرد در ترسایی گفت و شنو خواهم کرد زنّارِ چهارْ کرد برخواهم بست دستار به میخانه گرو خواهم…

ادامه مطلب

در عالم خوف روزگاری دارم

در عالم خوف روزگاری دارم زیرا که امید چون تو یاری دارم چون من هر دم فرو ترم تو برتر تادر تو رسم درازکاری دارم

ادامه مطلب

در ذات تو سالها سخن راندهایم

در ذات تو سالها سخن راندهایم بسیار کتاب دیده و خواندهایم هم با سخنِ پیرزنان آمدهایم کای تو همه تو! جمله فرو ماندهایم

ادامه مطلب

در بادیهای که پا ز سر باید کرد

در بادیهای که پا ز سر باید کرد هر روز سفر نوع دگر باید کرد ایمان برود اگر بخواهی استاد جان گم گردد اگر سفر…

ادامه مطلب

دانی تو که از حلقهٔ زلفت چونم

دانی تو که از حلقهٔ زلفت چونم چون حلقه منه از در خود بیرونم شک نیست که خونی نرهد از سردار خونی گردی اگر شوی…

ادامه مطلب

خورشید که چرخ در نکوئیش آورد

خورشید که چرخ در نکوئیش آورد گوئی که برای یافه گوئیش آورد چون پیشِ رخِ تو لافِ نیکوئی زد زان لافِ دروغْ زرد روئیش آورد

ادامه مطلب

خواهم که همی عاشق رویت میرم

خواهم که همی عاشق رویت میرم سرگشته چو موی پیش مویت میرم دانم به یقین که زنده مانم جاوید گر نعرهزنان در آرزویت میرم

ادامه مطلب

چون وصل تو یک ذرّه نیفتاد به دست

چون وصل تو یک ذرّه نیفتاد به دست جز باد چه دارد دل ناشاد به دست ازوصل تو چون به دست جز بادی نیست باخاک…

ادامه مطلب

چون نیست کسی در دو جهان دمسازت

چون نیست کسی در دو جهان دمسازت کس نتواند شناخت هرگز رازت در حاضریت ز خویش غایب شدهام ای حاضر غایب! ز که جویم بازت

ادامه مطلب

چون می بتوان به پادشاهی مردن

چون می بتوان به پادشاهی مردن افسوس بود بدین تباهی مردن عالم همه پرمایدهٔ انعام است تو گرسنه و تشنه بخواهی مردن

ادامه مطلب

چون لایق گنج نیست ویرانهٔ عمر

چون لایق گنج نیست ویرانهٔ عمر می نتوان شد مقیم هم خانهٔ عمر وقت است که درخواب شوم، بو که شوم! زیرا که به آخر…

ادامه مطلب

چون عهده نمیکند کسی فردا را

چون عهده نمیکند کسی فردا را یک امشب خوش کن دلِ پر سودا را مینوش به نور ماه ای ماه که ماه بسیار بتابد که…

ادامه مطلب

چون روی تو مینبینم ای شمع طراز

چون روی تو مینبینم ای شمع طراز چون شمع ز تو سوخته میمانم باز گر بنشینی با تو بسی دارم کار ور بنیوشی با تو…

ادامه مطلب

چون دردِ دلم تو میپسندی بسیار

چون دردِ دلم تو میپسندی بسیار تن در دادم به دردمندی بسیار چون خنده همی آیدت از گریهٔ من زان میگریم تا تو بخندی بسیار

ادامه مطلب

چون چشم به یارِ سیم تن میافتد

چون چشم به یارِ سیم تن میافتد خون در دل و چشم ممتحن میافتد چون چشم نگه نداشتم خون شد دل هر خون که فتد…

ادامه مطلب

چون بدنامی به روزگاری افتد

چون بدنامی به روزگاری افتد مرد آن نبود که نامداری افتد گر دُر خواهی ز قعرِ دریا طلبی کان کَفْک بود که با کناری افتد

ادامه مطلب

چندین امل تو ای دل غافل چیست

چندین امل تو ای دل غافل چیست چون رفتنییی درین سرا منزل چیست چون عاقبت کار همه گم شدن است آخر ز پدید آمدنت حاصل…

ادامه مطلب

چندان که ترا حجاب میخواهد بود

چندان که ترا حجاب میخواهد بود از جانب تو عتاب میخواهد بود چون پای تو در رکاب میخواهد بود سودای تو در حساب میخواهد بود

ادامه مطلب

جانی که درو تیره و روشن تو بوَد

جانی که درو تیره و روشن تو بوَد آنجا به یقین جان تو بوَد تن تو بوَد اینجاست که تو تویی ومن من امروز لیکن…

ادامه مطلب

جانت به گُوِ تنی در افتاد و برفت

جانت به گُوِ تنی در افتاد و برفت جمشید به گلخنی در افتاد و برفت از مُوْت و حیات چند پرسی آخر خورشید به روزنی…

ادامه مطلب

جانا! جانی عاشق روی تو مراست

جانا! جانی عاشق روی تو مراست افتادگییی بر سر کوی تو مراست هرگز نتوان گفت –یقین میدانم آن قصه که با هر سر موی تو…

ادامه مطلب

جانا رخ چون تویی به حس نتوان دید

جانا رخ چون تویی به حس نتوان دید زر چون بینم به حس که مس نتوان دید وصل تو به دو دست تهی نتوان یافت…

ادامه مطلب

جان رسته ازین قالب صد لون به است

جان رسته ازین قالب صد لون به است دل جسته ازین نفس چو فرعون به است جز آتش تو هیچ نمیباید تیز انس تو یکی…

ادامه مطلب

جان پیش تو بر میان کمر خواهم داشت

جان پیش تو بر میان کمر خواهم داشت هر دم به تو شوق بیشتر خواهم داشت من خاک توام دایم و خاکم بر سر گر…

ادامه مطلب

تن از پی کارِ خویش سرگردان است

تن از پی کارِ خویش سرگردان است جان بر سرِ ره منتظر فرمان است رازی که به سوزنیش کاود تن تو دریا دریا در اندرونِ…

ادامه مطلب

تا هیچ وجود و عدمت میماند

تا هیچ وجود و عدمت میماند نیک و بد و شادی و غمت میماند مرده شو و دم مزن که در پردهٔ عشق همدم نشوی…

ادامه مطلب

تا کی سخن لطیف نیکو گویم

تا کی سخن لطیف نیکو گویم تا چند ز جان و نفس بدخو گویم چون نیست کسی که راز من بنیوشد در دل کشتم تا…

ادامه مطلب

تا کی باشم عاجز و مضطر مانده

تا کی باشم عاجز و مضطر مانده بادی در دست و خاک بر سر مانده هر روزم اگر هزاردر بگشایند من زانهمه همچو حلقه بر…

ادامه مطلب

تا روی به روی دلفروز آوردیم

تا روی به روی دلفروز آوردیم چون شمع گداختیم و سوز آوردیم بس شب که میان جمع اندوهگنان چون شمع به صد سوز به روز…

ادامه مطلب

تا چند مرا سوخته خرمن نگری

تا چند مرا سوخته خرمن نگری وز دوستیت به کام دشمن نگری تو ناقد عاشقانی و رویم زر آخر به زکات چشم در من نگری

ادامه مطلب

تا چند درین مقام بیدادگران

تا چند درین مقام بیدادگران روزی به شبی شبی به روزی گذران هین کاسهٔ می! که عمر در بیخبری از کیسهٔ ما میرود ای بیخبران!

ادامه مطلب

تا تفرقه میبود به هر سوی از تو

تا تفرقه میبود به هر سوی از تو بیزار بود فقر به صد روی از تو تا بر جای است یک سر موی از تو…

ادامه مطلب

پیوسته ز عشق جان و تن میسوزم

پیوسته ز عشق جان و تن میسوزم در درد فراق خویشتن میسوزم من خام طمع به صد هزاران زاری چون شمع میان پیرهن میسوزم

ادامه مطلب

پروانه به شمع گفت میسوزم خویش

پروانه به شمع گفت میسوزم خویش شمعش گفتا که نیستی دور اندیش یک لحظه تو سوختی و رستی از خویش من شب تا روز سوختن…

ادامه مطلب

پای از تو فرو شد به گِلم میدانی

پای از تو فرو شد به گِلم میدانی دود از تو برآمد ز دلم میدانی چون سختتر است هر زمان مشکل من حل نتوان کرد…

ادامه مطلب

بی ره رفتن، رموز میاندیشی

بی ره رفتن، رموز میاندیشی برفیست که در تموز میاندیشی مردان جهان هزار عالم رفتند تو بر دو قدم، هنوز میاندیشی

ادامه مطلب

بنشین که اگر بسی گذر خواهی کرد

بنشین که اگر بسی گذر خواهی کرد هم بر سر خویش خاک بر خواهی کرد چندان که درین پرده سفر خواهی کرد حیرانی خویش بیشتر…

ادامه مطلب

بس کس که ز کوچهٔ هوس برنامد

بس کس که ز کوچهٔ هوس برنامد تا از دو جهان به یک نفس برنامد از بس که درین بادیهٔ بی سر و پای رفتند…

ادامه مطلب

برخیز که کار ما چو زر خواهد شد

برخیز که کار ما چو زر خواهد شد اسبابِ شراب مختصر خواهد شد بشتاب که بر پُشتی رویت خورشید خوش خوش به دهان شیر در…

ادامه مطلب

بر خاکِ درت پای در آتش بودن

بر خاکِ درت پای در آتش بودن خوشتر بودم کز دگری خوش بودن گفتی «ستمم مکش!» خوشم میآید از چون تو سمن بری ستم کش…

ادامه مطلب

با هستی و نیستیم بیگانگیست

با هستی و نیستیم بیگانگیست کز هر دو شدن برون، ز مردانگیست گر من ز عجایبی که در جان دارم دیوانه نمیشوم، ز دیوانگیست

ادامه مطلب

با روی تو ماه را منوّر ننهم

با روی تو ماه را منوّر ننهم با زلف تو مشک را معطّر ننهم گر هر دوجهان زیر و زبر خواهد شد سر بنهم و…

ادامه مطلب

این نوحه که از چنگ کنون میآید

این نوحه که از چنگ کنون میآید تا کی گویی که بوی خون میآید وین نالهٔ زارِ نای در وقت بهار گوئی که ز گور…

ادامه مطلب

این بیخودیی که من در آن افتادم

این بیخودیی که من در آن افتادم شرحش بدهم که از چسان افتادم خورشید بتافت سایه دیدم خود را برخاستم و در آن میان افتادم

ادامه مطلب

ای مرغ عجب! ستارگان چینهٔ تست

ای مرغ عجب! ستارگان چینهٔ تست از روز الست عهد دیرینهٔ تست گر جام جهان نمای میجویی تو در صندوقی نهاده در سینهٔ تست

ادامه مطلب