فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها اوحدالدین کرمانی
آزار چو باز و آز چون بط منمای
آزار چو باز و آز چون بط منمای چون بوم سوی سلامت طبع گرای زآنند دراز عمر و فرخنده لقای کازار نجست کرکس و آز…
ای دل چو نصیب تست سرگردانی
ای دل چو نصیب تست سرگردانی از طالع شوم خود چه سرگردانی چون رزق تو این است کز اوّل دادند پس جهد تو هیچ است…
تا تو دل را زکبر و زشهوت و آز
تا تو دل را زکبر و زشهوت و آز وز حقد و حسد بجملگی نکنی باز بویی ز وصال او نیابی هرگز خواهی تو به…
خود را به طمع درین بلا افکندی
خود را به طمع درین بلا افکندی بگسل زطمع تا تو درو پیوندی تا هست طمع بدان که اندر بندی رستی تو چو دندان طمع…
رازت همه دارای فلک می داند
رازت همه دارای فلک می داند کز موی به موی و رگ به رگ می داند گیرم که به زرق خلق را بفریبی با او…
عمر تو بهار تازه را می ماند
عمر تو بهار تازه را می ماند روزی دو سه بر سر تو گل افشاند تو معذوری از آنک بس مغروری تا باد خزان شاخ…
هر شه که زعدل شد شعار و شانش
هر شه که زعدل شد شعار و شانش نافذ باشد به ملک در فرمانش ملک چو گوی و عدل چوگان، به مثل گوی آن نبود…
از غایت خودپسندی و خودبینی
از غایت خودپسندی و خودبینی عالم همه نیکند و تو شان بدبینی کس نیست که کس نیست همه کس داند گر باز کنی دیدهٔ دل…
ای کاش بدانمی که من کیستمی
ای کاش بدانمی که من کیستمی در دایرهٔ وجود بر چیستمی گر پنبهٔ غفلتم نبودی در گوش بر خود به هزار نوحه بگریستمی اوحدالدین کرمانی
بی دیده اگر راه روی بی خبری است
بی دیده اگر راه روی بی خبری است تمکین مطلب ازو که او رهگذری است قومی که مکرّمند از گفتهٔ حق تشبیه به گاو و…
خودبین هرگز به هیچ حاصل نرسد
خودبین هرگز به هیچ حاصل نرسد تا جان ندهد به عالم دل نرسد با بدرقهٔ صدق و رفیق اخلاص در راه طلب هیچ به منزل…
زنهار اگرچه راست می آید کار
زنهار اگرچه راست می آید کار مغرور مشو چو شاخ در فصل بهار چون باد خزان شاخ تو در جنباند آنگه دانی که مفلسی از…
گر بر سر نفس عقل را میر کنم
گر بر سر نفس عقل را میر کنم بر گردن او زتوبه زنجیر کنم زنجیر گسل کند چو مرداری دید با این سگ بی ادب…
هر صاحب دل که او نه صاحب نظر است
هر صاحب دل که او نه صاحب نظر است در خورد عقوبت است و بس بر خطر است این بی خبران زکار دور افتادند شهوت…
الورد یقول بعد ما کنت اناس
الورد یقول بعد ما کنت اناس قد صرت من العجب مهانا واداس العجب دعوا فاعتبروا یا جلّاس طیبوا و تواضعوا و خلّوا الوسواس اوحدالدین کرمانی
ای خواجه یقین را به گمان می طلبی
ای خواجه یقین را به گمان می طلبی وز نکتهٔ آن اگر نشان می طلبی با قید طمع صید فراغت مطلب برخیز ازین اگر تو…
تا در سر تو مایهٔ مایی و منی است
تا در سر تو مایهٔ مایی و منی است آگه نشوی که مایهٔ کار تو چیست مایی و منی در می و مستی گم کن…
در حق من ار یکی وگر صد گوید
در حق من ار یکی وگر صد گوید بدگوی همیشه صفت خود گوید چون نیکی خویشتن به من می بخشد نیکش بادا هر که مرا…
زلف سیهت که مشک را زو گله هاست
زلف سیهت که مشک را زو گله هاست از تاب و شکن سلسله در سلسله هاست آسایش صد هزار دلهاست ولیک ما را دل از…
گر کعبه کنی خراب از بدخویی
گر کعبه کنی خراب از بدخویی وز آب جفا نقش شریعت شویی باشد به از آن که همنشین خود را در پیش ستایی وز پس…
یاران زمانه پیچ پیچند همه
یاران زمانه پیچ پیچند همه سودازدگان بی علاجند همه بر هیچ مرید بد به هیچی منگر قصّه چه کنم دراز، هیچند همه اوحدالدین کرمانی
آن را که هوای نفس او معبود است
آن را که هوای نفس او معبود است با خلق تو بودنش همه مقصود است من بندهٔ آن کسم که در چهرهٔ خود آن رنگ…
ای نفس به سوی حق چنین نتوان شد
ای نفس به سوی حق چنین نتوان شد در حضرت او بی دل و دین نتوان شد از خود بینی تو را به خود پروا…
تا خانقه حرص تو ویران نشود
تا خانقه حرص تو ویران نشود دشوار زمانه بر تو آسان نشود تا بر سر آز خویشتن پا ننهی این کافر نفس تو مسلمان نشود…
در تو که بدیدهٔ صفا می نگریم
در تو که بدیدهٔ صفا می نگریم نی از پی شهوت و هوا می نگریم دیدار خوشت آینهٔ لطف خداست ما در تو بدان لطف…
رو دیده بدوز تا دلت دیده شود
رو دیده بدوز تا دلت دیده شود زان دیده جهانی دگرت دیده شود گر تو زسر پسند خود برخیزی کارت همه سر به سر پسندیده…
گر با خردی تو چرخ را بنده مشو
گر با خردی تو چرخ را بنده مشو در پای طمع خوار و سرافکنده مشو چون آتش تیز باش و چون آب روان چون خاک…
یک جرعهٔ می زملک کاوس به است
یک جرعهٔ می زملک کاوس به است وز تخت قباد و مردی طوس به است هر صبحدمی که فاسقی آه زند از زاری صوفیان سالوس…
آن کس که سرشته باشد از آب منی
آن کس که سرشته باشد از آب منی او را نرسد که او کند کبر و منی این است حدیث مصطفای مدنی من اکرمَ عالماً…
این جلوه گری به خلق راهی دگر است
این جلوه گری به خلق راهی دگر است بنمودن خویش پایگاهی دگر است مقصود تو از گوشه کلاهی دگر است از ره دوری که راه…
تا گوش دلت به غفلت است آکنده
تا گوش دلت به غفلت است آکنده دل را تو مپندار که گردد زنده شرمت ناید از آنک از خون تو بود سلطان باشد تو…
در درد اگر تو از دوا محرومی
در درد اگر تو از دوا محرومی اندیشه بکن تا تو چرا محرومی آکندهٔ حشو شهوتی ای مسکین زان است که از عشق خدا محرومی…
زین سان که تو را بی خودی و بی خبری است
زین سان که تو را بی خودی و بی خبری است بر حال تو باید به دو صد چشم گریست با خویشتن آی و این…
گر بد بازد حریف گو بد می باز
گر بد بازد حریف گو بد می باز نیکی و بدی به خصم خود گردد باز تو نیکی کن و گر به دریا فکنی دریاش…
وا می شنوم زگفت از هر جا من
وا می شنوم زگفت از هر جا من کز عشق فلانی شده ام شیدا من برخیز و بیا و بی خصومت با من بنشین و…
آن را که حرامزادگی عادت و خوست
آن را که حرامزادگی عادت و خوست عیب دگران به نزد او سخت نکوست معیوب همه عیب کسان می طلبد از کوزه همان برون تراود…
این دل نه همانا که تو با راه آیی
این دل نه همانا که تو با راه آیی در راه بقا چو طالب جاه آیی چون صحبت شاهان بنکردی حاصل جایت پس در بود…
تشویش دل خستهٔ ما از تو در است
تشویش دل خستهٔ ما از تو در است جانم پر از آشوب و بلا از تو در است فی الجمله چه گویمت، تو خود می…
در دل زغم زمانه باری دارم
در دل زغم زمانه باری دارم در دیدهٔ هر مراد خاری دارم نه همنفسی نه غمگساری دارم شوریده دلی و روزگاری دارم اوحدالدین کرمانی
زین سان که تُوی دیده به خاک آکنده
زین سان که تُوی دیده به خاک آکنده دشوار توان کرد تو را بیننده بیدار شود خفته به یک بانگ ولیک مرده نشود به هیچ…
گر بر سر دریا نه سبک تر زخسی
گر بر سر دریا نه سبک تر زخسی دایم زچه در پی هوا و هوسی خود را زهمه بیشترک می بینی هر دم چو رسن…
هرگز دل من واقف اسرار نشد
هرگز دل من واقف اسرار نشد روزی به صفا و صدق بر کار نشد بس پند که بشنید و یکی گوش نکرد بس عبرتها که…
امروز که در جوی حیات آبی هست
امروز که در جوی حیات آبی هست در نیکی کوش تا توانی پیوست کز آتش ظلم خویش بدکاران را خاکی ماند بر سر و بادی…
با برگ مژه سد سکندر سفتن
با برگ مژه سد سکندر سفتن صد آتش نمرود به دیده سفتن به باشد از آنک دوستان خود را در پیش ستودن و زپس بد…
تا هستی خود را نکنی دامن چاک
تا هستی خود را نکنی دامن چاک ثابت نشود تو را قدم بر افلاک تا چند منی و من، زخود شرمت باد تو خود چه…
در عمر درنگ نیست ممکن، بشتاب
در عمر درنگ نیست ممکن، بشتاب آن قدر که ممکن است از وی دریاب ترسم که چو خواجه سر برآرد از خواب عمری یابد گذشته…
شاها چو به محشر اندر آرند تو را
شاها چو به محشر اندر آرند تو را وانگاه زکرده ها شمارند تو را جور و ستمت یکان یکان عرضه دهند گویی که نکرده ام…
گر شیر دلی صید هراسان مطلب
گر شیر دلی صید هراسان مطلب دشوار شود حاصل آسان مطلب گنجی که دفینه در زمین روم است تو از سر غفلت به خراسان مطلب…
یک دم چو نئی تو عاشق صادق عیش
یک دم چو نئی تو عاشق صادق عیش کی دریابی حلاوت صادق عیش تو از سر عجب خویش معشوق خودی معشوقهٔ خویش کی بود عاشق…
آخر زمنت یاد منت هست بپرس
آخر زمنت یاد منت هست بپرس هشیار دلی زین دل سرمست بپرس بیمار غم توَم، تو خود می دانی بیماران را چنانک رسم است بپرس…