شاه بیت های غزلیات ابوالمعانی بیدل
سبکروحی نیاید راست با وهم جسد بیدل
سبکروحی نیاید راست با وهم جسد بیدل طلسم بیضه تا نشکستهای بال طرب مگشا حضرت ابوالمعانی بیدل رح
سر بیمغز لوح مشق ناخن میسزد بیدل
سر بیمغز لوح مشق ناخن میسزد بیدل توان طنبورکردن کاسهٔ از باده خالی را حضرت ابوالمعانی بیدل رح
سرشتما و میناگویی ازیک خاک شد بیدل
سرشتما و میناگویی ازیک خاک شد بیدل که ما را دل به تن میخندد از خندیدن مینا حضرت ابوالمعانی بیدل رح
سواد آن تبسم نیستکشف هیچکس بیدل
سواد آن تبسم نیستکشف هیچکس بیدل مگر این خط مبهم را لبش پر و زبرگردد حضرت ابوالمعانی بیدل رح
مخوان به موج گهر قصهٔ تعلق بیدل
مخوان به موج گهر قصهٔ تعلق بیدل مباد چون نفس از دل شود به تنگ و گریزد حضرت ابوالمعانی بیدل رح
مست جام مشربم بیدل که از موج میاش
مست جام مشربم بیدل که از موج میاش جادههای دشت یکرنگی نمایان میشود حضرت ابوالمعانی بیدل رح
مقیم انجمن نارساییام بیدل
مقیم انجمن نارساییام بیدل به هرکجا نرسد سعیکس مرا دریاب حضرت ابوالمعانی بیدل رح
من بیدل از خم طرهات بهکجا روم که سپهر هم
من بیدل از خم طرهات بهکجا روم که سپهر هم سر خود به خاک عدم نهد که ز چنبرت بهدر آورد حضرت ابوالمعانی بیدل رح
منزل سرگشتگان راه عجز افتادگیست
منزل سرگشتگان راه عجز افتادگیست تا دل خاک است بیدل اشک را حد سفر حضرت ابوالمعانی بیدل رح
میکشم عمریست بیدل خجلت نشو و نما
میکشم عمریست بیدل خجلت نشو و نما در عرق مانند شمع آخر نهان خواهم شدن حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نام صیاد پرافشانی عنقا کافیست
نام صیاد پرافشانی عنقا کافیست غیر بیدلگرهی نیست به دام دل ما حضرت ابوالمعانی بیدل رح
ندارد این ستم آباد ما و من بیدل
ندارد این ستم آباد ما و من بیدل لباس عافیتی غیر لب بهم دوزی حضرت ابوالمعانی بیدل رح
ندانم فرش تسیلم سر راه که ام بیدل
ندانم فرش تسیلم سر راه که ام بیدل به دامن گردی از خود داشتم افشاندهم جایی حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نصیحتکارگر نبود غریق عشق را بیدل
نصیحتکارگر نبود غریق عشق را بیدل به دریا احتیاج در نباشدگوش ماهی را حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نقدی دگر نمیشمرد کیسهٔ حباب
نقدی دگر نمیشمرد کیسهٔ حباب بیدل من از تهی شدن خویشتن پرم حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نه آسان است صید خاطر آزادگان بیدل
نه آسان است صید خاطر آزادگان بیدل ز شوق مرغ دارد چاکها جیب قفس اینجا حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نوحه بر تدبیرکن بیدل که در صحرای عشق
نوحه بر تدبیرکن بیدل که در صحرای عشق پا به دفع خار زآتش بار منت میکشد حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نیست بیدل جزنوای قلقل مینای من
نیست بیدل جزنوای قلقل مینای من هیچکس درمحفل خونیندلان همدرد ما حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نیست ممکن بیدل از تسلیم، سر دزدیدنم
نیست ممکن بیدل از تسلیم، سر دزدیدنم نسبتی دارد به آن زلف دوتا افتادگی حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هر چه هست از الفت صحرای امکان جسته است
هر چه هست از الفت صحرای امکان جسته است بیدل اینجا گردی از نخجیر نتوان یافتن حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هرکجا جوش جنون دارد تب سودای عشق
هرکجا جوش جنون دارد تب سودای عشق بیدل ایننه آسمان سرپوش یک تبخاله نیست حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هستی ما نیست بیدل غیر اظهار عدم
هستی ما نیست بیدل غیر اظهار عدم تا خموشی پرده از رخ برفکند آواز بود حضرت ابوالمعانی بیدل رح
همه جا مفت بر خال زیادی بیدل
همه جا مفت بر خال زیادی بیدل طاس این نرد برایتو چهکم میآرد حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هیچ جا بیدل سراغ رنگهای رفته نیست
هیچ جا بیدل سراغ رنگهای رفته نیست صد نگه چون شمع در هر انجمن گم کردهام حضرت ابوالمعانی بیدل رح
وصل هم بیدل علاجتشنهٔ دیدار نیست
وصل هم بیدل علاجتشنهٔ دیدار نیست دیدهها چندانکه محو اوست دیدن آرزوست حضرت ابوالمعانی بیدل رح
یک سپند آنهمه سامان نفروشد بیدل
یک سپند آنهمه سامان نفروشد بیدل عقدهای داشت دل سوخته شیون کردند حضرت ابوالمعانی بیدل رح
مخور بیدل فریب تازگی از محفل امکان
مخور بیدل فریب تازگی از محفل امکان که من عمریست میبینم همان چرخ و همان انجم حضرت ابوالمعانی بیدل رح
مستی اوهام بیدل بیدماغم کرد و رفت
مستی اوهام بیدل بیدماغم کرد و رفت فرصتی میزد نفس در شیشهها قلقل نبود حضرت ابوالمعانی بیدل رح
مکن تهیهٔ آرایش دگر بیدل
مکن تهیهٔ آرایش دگر بیدل چراغ محفل تسلیم چشم قربانیست حضرت ابوالمعانی بیدل رح
من بیدل از در عاجزی به کجا روم چه فسون کنم
من بیدل از در عاجزی به کجا روم چه فسون کنم ز شکست جرات بال و پر قفس آفرین توکلم حضرت ابوالمعانی بیدل رح
منکه باشم تا به ذکر حق زبانم واشود
منکه باشم تا به ذکر حق زبانم واشود نام بیدل هم ز خجلتبرلبمکم رفتهاست حضرت ابوالمعانی بیدل رح
میکند بیدل تبسم زهر چشمش را علاج
میکند بیدل تبسم زهر چشمش را علاج پستهاش خواهد نمک زد گر شود بادام تلخ حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نامحرم آن جلوهام از بیدلی خویش
نامحرم آن جلوهام از بیدلی خویش آیینه ندارم چهکنم زنگ من این است حضرت ابوالمعانی بیدل رح
ندارد صید بیدل طاقت زخم تغافلها
ندارد صید بیدل طاقت زخم تغافلها خدنگ امتحان ناز پر دلگیر میآید حضرت ابوالمعانی بیدل رح
ندانم عذر این غفلت چه خواهم خواستن بیدل
ندانم عذر این غفلت چه خواهم خواستن بیدل که حسنش خصم تمثالست و من آیینه پردازم حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نشیند طفل اشکم در دبستان صدف بیدل
نشیند طفل اشکم در دبستان صدف بیدل که چندی از تپش آساید و کمتر کند بازی حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نقش او از اضطرابم در نفس صورت نبست
نقش او از اضطرابم در نفس صورت نبست حسن را آیینه میبایست و این بیدل نداشت حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نه اشک شمعم ونی شبنم سحربیدل
نه اشک شمعم ونی شبنم سحربیدل چه عبرتم که به حال من آه میگرید حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نومید وصالم من بیدل چه توانکرد
نومید وصالم من بیدل چه توانکرد دل خوشکنم ایکاش به این نام و بگریم حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نیست بیدل در ادبگاه خموشی مشربان
نیست بیدل در ادبگاه خموشی مشربان شیشه را جز سرنگونگردیدن از قلقل بهکف حضرت ابوالمعانی بیدل رح
نیستانی به ذوق ناله انشا کردهام بیدل
نیستانی به ذوق ناله انشا کردهام بیدل ز چندین آستین دست دعای خویش میجویم حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هر دو عالم به غبار در دل یافتهاند
هر دو عالم به غبار در دل یافتهاند بیدل اینجا عبث ابرام نکردهست نفس حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هرکجا رفتیم بیدل درد ما پنهان نماند
هرکجا رفتیم بیدل درد ما پنهان نماند خرقهٔ دروبشی ما لختی از دل پنبه بود حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هستیم بیدل از نسق دلفریب نظم
هستیم بیدل از نسق دلفریب نظم حیرت نگاه قافیه پیمایی زبان حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هنگامهٔ دل است چه دنیا چه آخرت
هنگامهٔ دل است چه دنیا چه آخرت بیدل شوید و ترک غم این و آن کنید حضرت ابوالمعانی بیدل رح
هیچ کس نشکافت بیدل پردهٔ تحقیق من
هیچ کس نشکافت بیدل پردهٔ تحقیق من چون فلک پوشیده چشم عالم عریانیام حضرت ابوالمعانی بیدل رح
وفا سررشتهٔ تسخیر میخواهد رسا بیدل
وفا سررشتهٔ تسخیر میخواهد رسا بیدل به آیینیکه هرکس راگرفتی دست، پا بندی حضرت ابوالمعانی بیدل رح
یک قلم شوق است بیدل کلفت وارستگان
یک قلم شوق است بیدل کلفت وارستگان موج عرض تازهرویی دارد از چین جبین حضرت ابوالمعانی بیدل رح
یکقدم ناکرده بیدل قطع راه آرزو
یکقدم ناکرده بیدل قطع راه آرزو منزل آسودگی ازما به صد فرسنگ ماند حضرت ابوالمعانی بیدل رح
مدٌ عمرم چون نگه بیدل به حیرانی گذشت
مدٌ عمرم چون نگه بیدل به حیرانی گذشت گوشهٔ چشمی نشد پیداکه جا پیداکنم حضرت ابوالمعانی بیدل رح