تمنا توانگر
صورتکها سنگیناند
صورتکها سنگیناند صورت تو سنگین است صورت من سنگین است سایهی ما سنگین نیست سایه منت بودن را نمیکشد به همین سنگینیست که همدیگر را…
دلم هزار پرستوی شاد را گم کرد
دلم هزار پرستوی شاد را گم کرد فرا رسید فراموش و یاد را گم کرد به روزهای قشنگی رسید قصهی من به لب نشست؛ ولی…
خاک گوری گرفته بر دوشش
خاک گوری گرفته بر دوشش طعم لبهای من نمانده دگر بر لب آتشین خاموشش کت مشکی، ابای ملایی، چپن سبزهی بدخشانی حیف آن چارشانهی زیبا…
تمام آرزویم این است که یک روز؛ فقط یک روز از صبح تا شام با من حرف بزنی!
تمام آرزویم این است که یک روز؛ فقط یک روز از صبح تا شام با من حرف بزنی! من به اندازهی یک لالِ صدساله تشنهی…
با بادهای وحشی با غصههای اهلی
با بادهای وحشی با غصههای اهلی آن شیر مست مستم با ردپای اهلی گرگ است و گلهاش را بردهست تا لب تیغ تیغ است بر…
از جنس تور
از جنس تور تور برای پنهان شدن صورت عروس تور برای پردههای مانع نور تور برای ماهیها تور برای پروانهها چه قاتل وحشتناکیست این ظریف…
عشق؛ آغاز سکوت است به فرجام دگر
عشق؛ آغاز سکوت است به فرجام دگر زندهگی شعبدۀ گریه و آلام دگر همۀ شهر هواخواه تن فاحشهییست منکه بدنام تو هستم و تو…
جان منی و بیتو جهان هیچ و درهم است
جان منی و بیتو جهان هیچ و درهم است این زندهگی بدون تو یک فصل ماتم است چون باد میوزم به خیالاتِ هر شبت…
هرچه با خودم کلنجار رفتم، چه بنویسم؛ تا در این قصه ثنا گو نباشم؛ چیزی به ذهنم نرسید.
هرچه با خودم کلنجار رفتم، چه بنویسم؛ تا در این قصه ثنا گو نباشم؛ چیزی به ذهنم نرسید. فقط اینکه مداومت و تلاش این دو…
موهایم زمخت و خشمگیناند
موهایم زمخت و خشمگیناند من تارهای خشمناکی را در سرم میپرورانم و ریشههای عصبانیت را بر پوست سرم بارور کردهام. باد به تارهای خشم من…
لعنت به آنروزی که دستان تو جاری شد
لعنت به آنروزی که دستان تو جاری شد با ذکر دستان تو سرمایم بهاری شد سرما خودم بودم که در خود بال میجستم باران زد…
شراب میشوم آنجا که جام بگذاری
شراب میشوم آنجا که جام بگذاری به پای فصل وداعم سلام بگذاری که سنگدل شده یک شهر بعد رفتن تو مگر بیایی و سنگ تمام…
دلخانهی آسمان پر از دل شده است
دلخانهی آسمان پر از دل شده است این چهره به آن چهره مقابل شده است مانند دو روی سکهی ارزشمند خورشید کنار ماه، کامل شده…
چه غمگینم هرات نازنینم
چه غمگینم هرات نازنینم که تنها خوشهی روی زمینم منم گلدختر سرخی که باید میان خاک اندوهت بشینم تو ای انگشتر دنیا نگینم نمیدانم تو…
تقدیم بهروح استادحسینزاده
تقدیم بهروح استادحسینزاده به خنده بگذر از این روزگار استادم که خندههای تو یکباره داده بربادم بریز خاک خودت را بهروی صورت من که صبر…
ایروزگار تلخ فروخورده در لجن!
ایروزگار تلخ فروخورده در لجن! زندان پایدار من آبیست میترسم از حقیقت بیپردهات که آه! آن آسمان روشن و صاف تو آبی است! آبی که…
ابرها چقدر شبیه سقفها هستند؛ ولی شباهتها دردی را درمان نمیکنند.
ابرها چقدر شبیه سقفها هستند؛ ولی شباهتها دردی را درمان نمیکنند. تنهایی! این درد مزمن بیپروا… به هیچ چیز و به هیچ روی درمان نمییابد!…
عشق یک اشتباه بود؛ ولی
عشق یک اشتباه بود؛ ولی من به این اشتباه خوش بودم کردهاند از بهشت بیرونم چون به طعم گناه خوش بودم به سفیدی بخت…
تردید بیمعنی؛ بلی تردید، بیمعنی
تردید بیمعنی؛ بلی تردید، بیمعنی اندوه با معنی ولی امید، بیمعنی یاسین لبخند تو را با یأس میخوانم یک گل به روی صورتم خندید،…
هر چقدر هم که روی چمدان رنگ بپاشی؛
هر چقدر هم که روی چمدان رنگ بپاشی؛ تصویر تلخ سفر از صورت ذهنش پاک نمیشود. دلت خواست پشت چمدان قفل و زنجیر نقاشی کن!…
من تمنای تو و
من تمنای تو و یار تو و جان تو ام پس بمان؛ تا که نمانم به تمنای کسی! تمنا توانگر
ما زمانی ناکام میشویم که
ما زمانی ناکام میشویم که عزیزان مان که در کنار ما میخوابند به جای تکیه کردن به ما به قرص خوابآور پناه برند! تمنا توانگر
شبیه غروب
شبیه غروب شبیه غروب «شاه شهید» است! غروبی که از هوای کوه تلویزیون تا صدای سینمای پامیر به گوش سرک اول شاه شهید میرسید! این…
درخت میخواهد پرواز کند؛
درخت میخواهد پرواز کند؛ اما نمیتواند پرواز کند. کوه میخواهد راه برود؛ اما نمیتواند راه برود. انسان میخواهد بزرگ شود؛ اما نمیتواند بزرگ شود.. ریشهی…
چند بهار باید بگذرد؛ تا شکوفهیی درخت شود!
چند بهار باید بگذرد؛ تا شکوفهیی درخت شود! چند فصل رنج باید بگذرد؛ تا دخترکی بانوی بلند بالای سیمینتن شود؟ رهگذران سایهی درخت را ساده…
پنجرهی اتاق تو چوبی بود؛
پنجرهی اتاق تو چوبی بود؛ پنجرهی اتاق من هم چوبی بود؛ ولی فرق دارد؛ چوب بهاری با چوب خزان زده! پنجرهی اتاق تو آبی بود؛…
باز کن با غصههایت عهد دقیانوس را
باز کن با غصههایت عهد دقیانوس را خشک کن با اشکهایت جام اقیانوس را تلخ بودم، تلخ! با شیرینیِ لبخند خود گفته بودی: بس کن…
آدمها به خاطر چوکی خودشان را و عمرشان را به کشتن دادند و من به خاطر نشستن در آغوش تو…
آدمها به خاطر چوکی خودشان را و عمرشان را به کشتن دادند و من به خاطر نشستن در آغوش تو… هیچ چوکی از زیر پای…
شراب میشوم آنجا که جام بگذاری
شراب میشوم آنجا که جام بگذاری به پای فصل وداعم سلام بگذاری که سنگدل شده یک شهر بعد رفتن تو مگر بیایی و سنگ…
بعد از این بوسهی تو خواب و خیالم باشد
بعد از این بوسهی تو خواب و خیالم باشد بوسه بر گونهی تو کار محالم باشد تو همان حال عجیبی که مرا خواهد کشت…
نه قرار است شراب لب هر خم باشم
نه قرار است شراب لب هر خم باشم نه قرار است که همقصهی گندم باشم بوسهیی هستم و از روی لبت میافتم چقدر سخت که…
من آمدهام تا که شکستت بدهم
من آمدهام تا که شکستت بدهم خونابه به چشم مستِ مستت بدهم گل داده بر آب و آبرو در کوزه من آمدهام که کار دستت…
گیسوانم رمان بلند هزار و یک شب است
گیسوانم رمان بلند هزار و یک شب است هزار و یک شب ملال بیپایان زنان با گیسوانشان قصه میگویند قصه گاهی سیاه قصه گاهی سرخ…
شبِ حضورِ تو را غرق در سرور کنم
شبِ حضورِ تو را غرق در سرور کنم چراغِ کورِ خودم را فدای نور کنم به پای لنگ در آن راهِ رفته خواهم رفت که…
دگر پایان راه توست اینجا
دگر پایان راه توست اینجا بکش کفش قشنگت را مترسک همان کفشی که مال دیگران بود نقاب رنگ رنگت را مترسک! برای هرکه آمد رقص…
چنان که مرگ آغوشِ تو را
چنان که مرگ آغوشِ تو را چنان که مرگ زیباییِ تو را چنان که مرگ خندههایِ تو را آغوش زنی پنهان، تمامیت تو را فراگرفته…
پرندهجان تو بمان!
پرندهجان تو بمان! دنیا به رنگرفتهگی تو کاری ندارد؛ دنیا از سیاهی تو وحشت نمیکند؛ دنیا تمام بال پرواز آدم را به تو داده است؛…
با ترسِ از دستدادن تو، سالها گریه کردم.
با ترسِ از دستدادن تو، سالها گریه کردم. امروز تو را میبینم که لباس تنت را تکه تکه از تنم جدا میکنی و دار و…
«گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم!»
«گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم!» چنان به گریه دچارت کنم که برگردی مگر که درک کنی بر سرم چه آوردی تو ای…
سیاهم رفته از دستم، سفیدم رفته از دستم
سیاهم رفته از دستم، سفیدم رفته از دستم تمام رنگهایی را که چیدم رفته از دستم خدای من کلیدم بود وقتی راه میرفتم خودم…
بانو بگو که خوب بسازم؟ کجای تو؟
بانو بگو که خوب بسازم؟ کجای تو؟ مرهم چه کرده است در اینجا برای تو؟ تنهایی شگفت تو را بال داده است تنهایی همیشهگی…
نو رباعی
نو رباعی ۱ ای کاش به جای برف و باران یک روز از سقف فرو ریخته نانی بچکد! ۲ پرواز مرا به خاطرِ خود بسپار!…
گناه از شاعران است
گناه از شاعران است آنانکه کلاغ را به جرم یکرنگی به پرتگاه فراموشی فرستادند آنانکه میدانستند بالاتر از سیاهی، رنگی نیست و نگذاشتند کلاغ یکرنگ…
سیاهم رفته از دستم، سفیدم رفته از دستم
سیاهم رفته از دستم، سفیدم رفته از دستم تمام رنگهایی را که چیدم رفته از دستم خدای من کلیدم بود وقتی راه میرفتم خودم را…
درختان چه گناهی کردهاند؟
درختان چه گناهی کردهاند؟ اگر غربت زیبا نیست! چشمهها هویت شان را از دست ندادهاند چشمههاییکه عکس کوزه بر شانهی مرا فوتوشاپ شده نشان میدهند!…
چنان جیغی که صدایی ندارد؛
چنان جیغی که صدایی ندارد؛ چون هفتتیرِ صدا خفهکن؛ چون دهانی که در زیر بالشت، خفقان گرفته است؛ چون مردی که در مرداب میافتد؛ چون…
به هر دلیل، اگر بیمنی؛ ملالی نیست
به هر دلیل، اگر بیمنی؛ ملالی نیست که عمر عهد و وفای مرا زوالی نیست تو در کنار کسی ماندهای و میخندی اگر کنار خودم…
آیینه جان امید مرا بیاثر مکن
آیینه جان امید مرا بیاثر مکن لطفاً به انجماد سکوتت سفر مکن آیینه جان تو آب گواراستی، بدان! دیگر به هیچ و پوچ خودت را…
آتش شده گرچه خانه و دور و برم
آتش شده گرچه خانه و دور و برم با شعله نسوختهست پا تا به سرم ای کاش که ناگهان در آتش افتم آن لحظه که…
شاید شعرم بر کاغذ پارهیی نوشته شود
شاید شعرم بر کاغذ پارهیی نوشته شود که روزگاری درختی بوده است که تمام پرندهگان را نفس میداده درختی که سایهبان دو عاشق بوده…