با ترسِ از دست‌دادن تو، سال‌ها گریه کردم.

با ترسِ از دست‌دادن تو، سال‌ها گریه کردم.
امروز تو را می‌بینم که لباس تنت را تکه تکه از تنم جدا می‌کنی و دار و ندار مشترک که خاطرات مشترک ما را ساخته، دانه به دانه از من می‌گیری به رسم عادت و وظیفه شاید هنوز هم نقاشی مرا روی دیوارها بکشی؛ اما این نقاشی‌ها خالی از عشق و حوصله هستند.
تو را می‌بینم که قلبت را از عشق من خالی کرده‌ای و درشت مرا نمی‌بینی چون رهگذری که ساختمان عظیمی را نبیند.
سال‌ها با ترس از دست‌دادن تو گریه کردم و امروز که روز از دست‌دادن تو فرا رسیده است کاری از دستم بر نمی‌آید که انجام دهم.
اشکی اگر بود خشک شد؛
گلوی عذر و زاری پاره شد؛
پای دویدن شل شد؛
قلب تپیدن از کار افتاد…!
تمنا توانگر
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *