به باد گفت شبانگه چراغ پير زنى
كه پيش مشت تو نتوان گشود كس دهنى
هنوز ناشده روشن كه ميكُشى ما را
مگر به دست تو بستند، هستى چو منى
قفاى تند تو تبلرزه افكند در جان
جفا و جور تو دل مرده سازد هر بدنى
ز بس نهان شدم از بيم تندى نفست
كدام پيرهنم، كو به تن نشد، كفنى
كدام شمع كه از سرد مهرى ات نگداخت
كدام حلقه كه برهم نخورد بى چو منى
كدام شب كه نلرزيده باشم از بيمت
كدام لحظه كه بر من نشد ز تو فتنى
به كشتن من، سوزي دل جهانى را
اگر شبى به صفا گرم سازم انجمنى
به پاس من چه شود گر شب نفسى نكشى
كنيم تا نفسى تازه بى غم و حزنى
جهيد و جست و خروشيد باد و پاسخ داد
كه اين معامله مرگ توراست گر محنى
بدان كرانه ديگر ميان باغ و چمن
هزار عقده به دل منتظر بود به منى
اگر به پاس چو تو خيره سر، دمى نوزم
كه وا گشايد لب هاى غنچه در چمنى؟
به خاطر تو اگر لحظه اى نفس دزدم
كه كاه و دانه ى خرمن جدا كند به منى
خموش باش كه استاد كارگاه وجود
هزار بستن نو ميدهد ز يك شكنى
استاد ضيا قاريزاده