چراغ پير زن

چراغ پير زن
‏‎
به باد گفت شبانگه چراغ پير زنى
‏‎ كه پيش مشت تو نتوان گشود كس دهنى
‏‎هنوز ناشده روشن كه ميكُشى ما را
‏‎مگر به دست تو بستند، هستى چو منى
‏‎قفاى تند تو تبلرزه افكند در جان
‏‎جفا و جور تو دل مرده سازد هر بدنى
‏‎ز بس نهان شدم از بيم تندى نفست
‏‎كدام پيرهنم، كو به تن نشد، كفنى
‏‎كدام شمع كه از سرد مهرى ات نگداخت
‏‎كدام حلقه كه برهم نخورد بى چو منى
‏‎كدام شب كه نلرزيده باشم از بيمت
كدام لحظه كه بر من نشد ز تو فتنى
‏‎ به كشتن من، سوزي دل جهانى را
‏‎اگر شبى به صفا گرم سازم انجمنى
به پاس من چه شود گر شب نفسى نكشى
‏‎كنيم تا نفسى تازه بى غم و حزنى
‏‎جهيد و جست و خروشيد باد و پاسخ داد
‏‎كه اين معامله مرگ توراست گر محنى
‏‎بدان كرانه ديگر ميان باغ و چمن
‏‎هزار عقده به دل منتظر بود به منى
‏‎ اگر به پاس چو تو خيره سر، دمى نوزم
‏‎كه وا گشايد لب هاى غنچه در چمنى؟
‏‎به خاطر تو اگر لحظه اى نفس دزدم
‏‎كه كاه و دانه ى خرمن جدا كند به منى
‏‎خموش باش كه استاد كارگاه وجود‎
هزار بستن نو ميدهد ز يك شكنى
استاد ضيا قاريزاده
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *