یک شب غم هجران تو ای جان

یک شب غم هجران تو ای جان جهان با هشت زبان بگفتم ای کاهش جان موسوم همه جان شد آن راز جهان با هشت زبان…

ادامه مطلب

هر خوش پسری را حرکات

هر خوش پسری را حرکات دگرست واندر لب هر یکی حیات دگرست گویند مزاج مرگ دارد هجران هجر پسران خوش ممات دگرست حضرت حکیم سنایی…

ادامه مطلب

نه چرخ به کام ما بگردد

نه چرخ به کام ما بگردد یک بار نه دارد یار کار ما را تیمار نه نیز دلم را بر من هست قرار احسنت ای…

ادامه مطلب

مردی که به راه عشق جان

مردی که به راه عشق جان فرساید باید که بدون یار خود نگراید عاشق به ره عشق چنان می‌باید کز دوزخ و از بهشت یادش…

ادامه مطلب

گویند که راستی چو زر

گویند که راستی چو زر کانیست سرمایهٔ عز و دولت و آسانیست گر راست به هر چه راستست ارزانیست من راستم آخر این چه سرگردانیست…

ادامه مطلب

گفتم پس از آنهمه طلبهای

گفتم پس از آنهمه طلبهای درست پاداش همان یکشبه وصل آمد چست برگشت به خنده گفت ای عاشق سست زان یکشبه را هنوز باقی بر…

ادامه مطلب

گاهی فلکم گریستن فرماید

گاهی فلکم گریستن فرماید ناخفته دو چشم را عنا فرماید گاهیم به درد خنده لب بگشاید گوید ز بدی خنده نیاید آید حضرت حکیم سنایی…

ادامه مطلب

عقلی که خلاف تو گزیدن

عقلی که خلاف تو گزیدن نتوان دینی که ز شرط تو بریدن نتوان وهمی که به ذات تو رسیدن نتوان دهری که ز دام تو…

ادامه مطلب

سادات به یک بار همه

سادات به یک بار همه مهجورند کز سایهٔ حشمت تو مهتر دورند از غایت مهر تو به دل رنجورند گر شکر تو گویند به جان…

ادامه مطلب

روزی که بتم ز فوطه رخ

روزی که بتم ز فوطه رخ بنماید با فوطه هزار جان ز تن برباید در فوطه بتا خمش ازین به باید عاشق کش فوطه پوش…

ادامه مطلب

دستی که حمایل تو بودی

دستی که حمایل تو بودی پیوست پایی که مرا نزد تو آوردی مست زان دست بجز بند ندارم بر پای زان پای بجز باد ندارم…

ادامه مطلب

در دیدهٔ خصم نیک روی تو

در دیدهٔ خصم نیک روی تو مباد بر عاشق سفله نیک خوی تو مباد چون قامت من دل دو توی تو مباد جز من پس…

ادامه مطلب

خورشید به زیر دام

خورشید به زیر دام معشوقهٔ ماست مه با همه حسن نام معشوقهٔ ماست امروز جهان به کام معشوقهٔ ماست عالم همه بانگ و نام معشوقهٔ…

ادامه مطلب

چون در غم آن نگار سرکش

چون در غم آن نگار سرکش باشم آب انگارم گر چه در آتش باشم چون من به مراد آن پریوش باشم گر قصد به کشتنم…

ادامه مطلب

جایی که نمودی آن رخ

جایی که نمودی آن رخ روح‌افزای بنمای دلی را که نبردی از جای ز آنروز بیندیش که بی‌علت و دای خصمی دل بندگان کند بر…

ادامه مطلب

تا زلف بتم به بند زنجیر

تا زلف بتم به بند زنجیر منست سرگشته همی روم نه هشیار و نه مست گویم بگرم زلف ترا هر چون هست نه طاقت دل…

ادامه مطلب

بیداد تو بر جان سنایی تا

بیداد تو بر جان سنایی تا کی وین باختن عشق ریایی تا کی از هر چه مرا بود ببردی همه پاک آخر بنگویی این دغایی…

ادامه مطلب

بر من فلک ار دست جفا

بر من فلک ار دست جفا گستردست شاید که بسی وفا و خوبی کردست امروز به محنتم از آن از سر و دست تا درد…

ادامه مطلب

با من دو هزار عشوه

با من دو هزار عشوه بفروخته‌ای تا این دل من بدین صفت سوخته‌ای تو جامهٔ دلبری کنون دوخته‌ای این چندین عشوه از که آموخته‌ای حضرت…

ادامه مطلب

ای مه تویی از چهار گوهر

ای مه تویی از چهار گوهر شده هست زینست که در چهار جایی پیوست در چشم آبی و آتشی اندر دل بر سر خاکی و…

ادامه مطلب

ای عمر عزیز داده بر باد

ای عمر عزیز داده بر باد ز جهل وز بی‌خبری کار اجل داشته سهل اسباب دوصد ساله سگالنده ز پیش نایافته از زمانه یک ساعت…

ادامه مطلب

ای دیدن تو راحت جانم

ای دیدن تو راحت جانم جاوید شب ماه منی و روز روشن خورشید روزی که نباشدم به دیدارت امید آن روز سیاه باد و آن…

ادامه مطلب

ای آنکه مرا به جای عقل و

ای آنکه مرا به جای عقل و جانی با لذت علم و قوت و ایمانی از دوستی تو زنده گردد دانی گر نام تو بر…

ادامه مطلب

اندر عقب دکان قصاب گویست

اندر عقب دکان قصاب گویست و آنجا ز سر غرقه به خونش گرویست از خون شدن دل که می‌اندیشد آنجا که هزار خون ناحق به…

ادامه مطلب

آن باید آن که مرد عاشق

آن باید آن که مرد عاشق آید تا عشق هنرهای خودش بنماید شاهنشه عشق روی اگر بنماید با او همه غوغای جهان برناید حضرت حکیم…

ادامه مطلب

از عشوهٔ چرخ در امانم ز

از عشوهٔ چرخ در امانم ز تو من و آزاد ز بند این و آنم ز تو من هر چند ز غم جامه‌درانم ز تو…

ادامه مطلب

آب ارچه نمی‌رود به جویم

آب ارچه نمی‌رود به جویم با تو جز در ره مردمی نپویم با تو گویی که چه کرده‌ام نگویی با من آن چیست نکرده‌ای چگویم…

ادامه مطلب

یک روز نباشد که تو با

یک روز نباشد که تو با کبر و منی صد تیغ جفا بر من مسکین نزنی آن روز که کم باشد آن ممتحنی از کوه…

ادامه مطلب

هر چند دلم بیش کشد بار

هر چند دلم بیش کشد بار غمت گویی که بود شیفته‌تر بر ستمت گفتی کم من گیر نگیرد هرگز آن دل که کم خویش گرفتست…

ادامه مطلب

نوری که همی جمع نیابی در

نوری که همی جمع نیابی در مشت ناری که به تو در نتوان زد انگشت دهری که شوی بر من بیچاره درشت بختی که چو…

ادامه مطلب

مرغان که خروش بی‌نهایت

مرغان که خروش بی‌نهایت کردند از فرقت گل همی شکایت کردند چون کار فراقشان روایت کردند با گل گله‌های خود حکایت کردند حضرت حکیم سنایی…

ادامه مطلب

گویند که کرده‌ای دلت

گویند که کرده‌ای دلت بردهٔ عشق وین رنج تو هست از دل آوردهٔ عشق گر بر دارم ز پیش دل پردهٔ عشق بینند دلی به…

ادامه مطلب

گشتم ز غم فراق دیبا دوزی

گشتم ز غم فراق دیبا دوزی چون سوزن و در سینهٔ سوزن سوزی باشد که مرا به قول نیک آموزی چون سوزن خود به دست…

ادامه مطلب

کی بسته کند عقل سراپردهٔ

کی بسته کند عقل سراپردهٔ عشق کی باز آرد خرد ز ره بردهٔ عشق بسیار ز زنده به بود مردهٔ عشق ای خواجه چه واقفی…

ادامه مطلب

عشقست مرا بهینه‌تر کیش

عشقست مرا بهینه‌تر کیش بتا نوشست مرا ز عشق تو نیش بتا من می‌باشم ز عشق تو ریش بتا نه پای تو گیرم نه سر…

ادامه مطلب

زین عالم بی وفا بپردازی

زین عالم بی وفا بپردازی به خود را ز برای حرص نگدازی به عالم چو به دست ابلهان دادستند با روی زمانه همچنان سازی به…

ادامه مطلب

روز آمد و برکشید خورشید

روز آمد و برکشید خورشید علم شب کرد ازو هزیمت و برد حشم گویی ز میان آن دو زلفین به خم پیدا کردند روی آن…

ادامه مطلب

دشنام که از لب تو مهوش

دشنام که از لب تو مهوش باشد دری شمرم کش اصل از آتش باشد نشگفت که دشنام تو دلکش باشد کان باد که بر گل…

ادامه مطلب

در دل ز طرب شکفته باغیست

در دل ز طرب شکفته باغیست مرا بر جان ز عدم نهاده داغیست مرا خالی ز خیالها دماغیست مرا از هستی و نیستی فراغیست مرا…

ادامه مطلب

خود ماه بود چنین منور که

خود ماه بود چنین منور که تویی یا مهر بود چنین سمنبر که تویی گفتی که برو نکوتری گیر از من الله الله ازین نکوتر…

ادامه مطلب

چون چهرهٔ تو ز گریه باشد

چون چهرهٔ تو ز گریه باشد پر درد زنهار به هیچ آبی آلوده مگرد اندر ره عاشقی چنان باید مرد کز دریا خشک آید از…

ادامه مطلب

تیغ از کف و بازوی تو ای

تیغ از کف و بازوی تو ای فخر امم هم روی مصاف آمد و هم پشت حشم از تیغ علی بگوی تیغ تو چه کم…

ادامه مطلب

تا دید هوات در دلم غایت

تا دید هوات در دلم غایت عشق در پیش دلم کشید خوش رایت عشق گر وحی ز آسمان گسسته نشدی در شان دل من آمدی…

ادامه مطلب

بی‌خوابی شب جان مرا گر

بی‌خوابی شب جان مرا گر چه بکاست جر بیداری ز روی انصاف خطاست باشد که خیال او شبی رنجه شود عذر قدمش به سالها نتوان…

ادامه مطلب

بر خاک نهم پیش تو سر گر

بر خاک نهم پیش تو سر گر خواهی وان خاک کنم ز دیده‌تر گر خواهی ای جان چو به یاد تو مرا کار نکوست جان…

ادامه مطلب

با هر تاری سوخته چون پود

با هر تاری سوخته چون پود شوی یا جمله همه زیان بی سود شوی در دیدهٔ عهد دوستان دود شوی زینگونه به کام دشمنان زود…

ادامه مطلب

ای من به تو زنده همچو

ای من به تو زنده همچو مردم به نفس در کار تو کرده دین و دنیا به هوس گرمت بینم چو بنگرم با همه کس…

ادامه مطلب

ای عقل اگر چند شریفی دون

ای عقل اگر چند شریفی دون شو وی دل زدگی به گرد و خون در خون شو در پردهٔ آن نگار دیگرگون شو با دیده…

ادامه مطلب

ای دیدهٔ روشن سنایی ز

ای دیدهٔ روشن سنایی ز غمت تاریک شد این دو روشنایی ز غمت با این همه یک ساعت و یک لحظه مباد این جان و…

ادامه مطلب

ای برده دل من چو هزاران

ای برده دل من چو هزاران درویش بی رحمیت آیین شد و بد عهدی کیش تا کی گویی ترا نیازارم بیش من طبع تو نیک…

ادامه مطلب