مطالع – صائب تبریزی
ذات حق را چون توان در این جهان ادراک کرد؟
ذات حق را چون توان در این جهان ادراک کرد؟ در مکان چون لامکانی را توان ادراک کرد؟
دل به صحبت ذوق خلوت دیده را در بند نیست
دل به صحبت ذوق خلوت دیده را در بند نیست این نهال خوش ثمر را حاجت پیوند نیست
در دل معشوق جای خود ادب وا می کند
در دل معشوق جای خود ادب وا می کند بهله از کوتاه دستی بر کمر جا می کند
داستان عمر طی شد حرف او آخر نشد
داستان عمر طی شد حرف او آخر نشد برگریزان زبان شد گفتگو آخر نشد
حسنت هلال را به سر آسمان شکست
حسنت هلال را به سر آسمان شکست می خواست چله (را) بنشاند، کمان شکست
چون سویداست نهان در دل شب کوکب ما
چون سویداست نهان در دل شب کوکب ما خط بیزاری صبح است سواد شب ما
چنین از می گر آن سیب زنخدان لاله گون گردد
چنین از می گر آن سیب زنخدان لاله گون گردد سرانگشت سهیل از زخم دندان جوی خون گردد
جای برگ گل به بستر اشک رنگینم بس است
جای برگ گل به بستر اشک رنگینم بس است شعله آواز بلبل شمع بالینم بس است
تا مسیحا رفت از عالم دل خرم نماند
تا مسیحا رفت از عالم دل خرم نماند سوزنی کز دل برآرد خار در عالم نماند
پند ارباب خرد پنبه گوش است مرا
پند ارباب خرد پنبه گوش است مرا ناله نی حدی محمل هوش است مرا
به هر کس آسمان شد مهربان بیچاره می گردد
به هر کس آسمان شد مهربان بیچاره می گردد چو گل را باغبان بندد کمر آواره می گردد
به دست من کمر نازک تو چون آید؟
به دست من کمر نازک تو چون آید؟ مگر مرا ز کف دست مو برون آید
بزرگان را به تعلیم کسی حاجت نمی باشد
بزرگان را به تعلیم کسی حاجت نمی باشد ادیبی اهل دولت را به از دولت نمی باشد
باز سرمشق جنونم خط نازک رقمی است
باز سرمشق جنونم خط نازک رقمی است که دو نیم است ز عشقش دل هر جا قلمی است
آن که لب باز از سر رغبت به غیبت می کند
آن که لب باز از سر رغبت به غیبت می کند حلقه ذکر خدا را طوق لعنت می کند
از شراب لاله گون همت دوبالا می شود
از شراب لاله گون همت دوبالا می شود هر که نوشد آب این سرچشمه رعنا می شود
از توست آنچه می دهی آن را به دیگران
از توست آنچه می دهی آن را به دیگران از دیگری است هر چه گره می زنی بر آن
یوسف از بی مهری اخوان به چاه افتاده است
یوسف از بی مهری اخوان به چاه افتاده است بی حسد نبود برادر گر پیمبرزاده است
هر که برگش بیش، وقت مرگ لرزد بیشتر
هر که برگش بیش، وقت مرگ لرزد بیشتر از پریشانی گل صد برگ لرزد بیشتر
نگردم چون سبو غافل ز حفظ آبروی خود
نگردم چون سبو غافل ز حفظ آبروی خود ز غیرت دست خود پیوسته دارم بر گلوی خود
می گشاید ذکر بر رویت در الله را
می گشاید ذکر بر رویت در الله را نیست جز این حلقه دیگر حلقه آن درگاه را
من آن سیلم که منزل پیش راه من نمی گیرد
من آن سیلم که منزل پیش راه من نمی گیرد غبار از گرم رفتاری مرا دامن نمی گیرد
ما نه امروز ز گلگشت چمن سیر شدیم
ما نه امروز ز گلگشت چمن سیر شدیم غنچه بودیم درین باغ که دلگیر شدیم
گرفتم سال را پنهان کنی، با مو چه می سازی؟
گرفتم سال را پنهان کنی، با مو چه می سازی؟ گرفتم موی را کردی سیه، با رو چه می سازی؟
که جز من می تواند تا مرا گرم سخن دارد؟
که جز من می تواند تا مرا گرم سخن دارد؟ که در آیینه طوطی گفتگو با خویشتن دارد
قرار نیست دمی چون شرار، خرده جان را
قرار نیست دمی چون شرار، خرده جان را چه حاجت است به طبل رحیل ریگ روان را؟
عمر عزیز قابل سوز و گداز نیست
عمر عزیز قابل سوز و گداز نیست این رشته را مسوز که چندان دراز نیست
عالمی را لعل او مست از شراب ناب کرد
عالمی را لعل او مست از شراب ناب کرد چشمه حیوان همین یک خضر را سیراب کرد
شوخی راز محبت می شکافد سینه را
شوخی راز محبت می شکافد سینه را آب این گوهر به طوفان می دهد گنجینه را
زینهار از درد و داغ عشق روگردان مشو
زینهار از درد و داغ عشق روگردان مشو بر چراغان تجلی آستین افشان مشو
ز ماه نوگشاد عقده دلها نمی آید
ز ماه نوگشاد عقده دلها نمی آید گره وا کردن از یک ناخن تنها نمی آید
ز بی دردی پر و بال طلب از کار می ماند
ز بی دردی پر و بال طلب از کار می ماند ز پای خفته دامن در ته دیوار می ماند
دیده هر کس که از اشک ندامت تر شود
دیده هر کس که از اشک ندامت تر شود راست هر مژگان او سرو لب کوثر شود
دل چو روشن گشت در غمخانه دنیا ممان
دل چو روشن گشت در غمخانه دنیا ممان خرمن خود را چو کردی پاک در صحرا ممان
در خموشی لب من چهره گشای رازست
(در خموشی لب من چهره گشای رازست پشت این آینه از ساده دلی غمازست)
داغدار عشق را نور و صفای دیگرست
داغدار عشق را نور و صفای دیگرست در نظرها سنگ آتش را جلای دیگرست
خال تو سوخت جان من غم سرشته را
خال تو سوخت جان من غم سرشته را آه است خوشه، دانه آتش برشته را
حاصل دنیا و بال جان فارغبال توست
حاصل دنیا و بال جان فارغبال توست هر چه در کشتی شکستن با تو ماند آن مال توست
چنان که مهر خموشی سپند آفتهاست
چنان که مهر خموشی سپند آفتهاست نفس درازی بیجا کمند آفتهاست
تا گوهر ذات تو نهان زیر زمین شد
تا گوهر ذات تو نهان زیر زمین شد گردون چو نگین خانه افتاده نگین شد
پهلو تهی ز ناوک آن دلربا مکن
پهلو تهی ز ناوک آن دلربا مکن در استخوان مضایقه با این هما مکن
به هر رنگی که باشد دل، همان صورت جهان گیرد
به هر رنگی که باشد دل، همان صورت جهان گیرد بهار از زردی آیینه، سیمای خزان گیرد
به دست چون شکن زلف او شمار کنم
به دست چون شکن زلف او شمار کنم مگر ز عقده دل سبحه اختیار کنم
برنیایی خوش به اهل فکر، ناخوش هم مباش
برنیایی خوش به اهل فکر، ناخوش هم مباش گر سخن کش نیستی باری سخن کش هم مباش
اگر مهر خموشی زان لب شیرین بیان خیزد
اگر مهر خموشی زان لب شیرین بیان خیزد سبک چون پنبه سنگینی ز هر گوش گران خیزد
از سفر با رخ افروخته جانان آمد
از سفر با رخ افروخته جانان آمد رفت چون ماه و چو خورشید درخشان آمد
از ترحم حسن جولان می نماید در نقاب
از ترحم حسن جولان می نماید در نقاب ساقی از بی ظرفی ما می کند در باده آب