رباعیات سنایی غزنوی
از گفتهٔ بد گوی تو چون
از گفتهٔ بد گوی تو چون هر عاقل در کوشش خصم تو چو هر بیحاصل خالی نکنم تا ننهندم در گل سودای تو از دماغ…
آتش در زن ز کبریا در
آتش در زن ز کبریا در کویت تا ره نبرد هیچ فضولی سویت آن روی نکو ز ما بپوش از مویت زیرا که به ما…
هر روز به درد از تو
هر روز به درد از تو نویدی دارم بر تهمت عود خشک بیدی دارم نومید مکن مرا و رخ برمفروز کاخر به تو جز درد…
نی آب دو چشم داری ای
نی آب دو چشم داری ای حورافش زان روی درین دلست چندین آتش بی باد تکبر تو ای دلبر کش با خاک سر کوی تو…
مستست بتا چشم تو و تیر
مستست بتا چشم تو و تیر به دست بس کس که به تیر چشم مست تو بخست گر پوشد عارضت زره عذرش هست از تیر…
گویی که من از بلعجبی
گویی که من از بلعجبی دارم عار سیب از چه نهی میان یکدانهٔ نار این بلعجبی نباشد ای زیبا یار کاندر دهن مور نهی مهرهٔ…
گفتم چو لبی بوسه دهای
گفتم چو لبی بوسه دهای بیمعنی خود چون زلفی پر گرهای بیمعنی گفتی ز که یابیم بهای بیمعنی با ما تو برین دلی زهای بیمعنی…
گبری که گرسنه شد به نانی
گبری که گرسنه شد به نانی ارزد سگ زان تو شد به استخوانی ارزد اظهار نهانی به جهانی ارزد آسایش زندگی به جانی ارزد حضرت…
عقلی که ز لطف دیدهٔ جان
عقلی که ز لطف دیدهٔ جان پنداشت بر دل صفت ترا به خوبی بنگاشت جانی که همی با تو توان عمر گذاشت عمری که دل…
سرو چمنی یاد نیاید ز منت
سرو چمنی یاد نیاید ز منت شد پست چو من سرو بسی در چمنت خورشید همه ز کوه آید بر اوج وان من مسکین ز…
روزی که بود دلت ز جانان
روزی که بود دلت ز جانان پر درد شکرانه هزار جان فدا باید کرد اندر سر کوی عاشقی ای سره مرد بی شکر قفای نیکوان…
دل بندهٔ عاشقی تن آزاد
دل بندهٔ عاشقی تن آزاد چه سود باشد جان گشته خراب و عالم آباد چه سود باشد فریاد همی خواهم و تو تن زدهای فریاد…
در دوستی ای صنم چو دادم
در دوستی ای صنم چو دادم دادت بر من ز چه روی دشمنی افتادت دشمن خوانی مرا و خوانم بادت ای دوست چو من هزار…
دارد پشتم ز وعدهٔ خام تو
دارد پشتم ز وعدهٔ خام تو خم بارد چشمم ز بردن نام تو نم تا کرد قضا حدیثم از کام تو کم هرگز نروم به…
چون حمله دهی نیک سوارا
چون حمله دهی نیک سوارا که تویی چون بوسه دهی ظریف یارا که تویی در صلح شکر بوسه شکارا که تویی در جنگ قوی ستیزه…
جز تیر بلا نبود در ترکش
جز تیر بلا نبود در ترکش عشق جز مسند عشق نیست در مفرش عشق جز دست قضا نیست جنیبت کش عشق جان باید جان سپند…
تا شد صنما عشق تو همراه
تا شد صنما عشق تو همراه رهی درهم زده شد عشق و تمناه رهی چونان شد اگر ازین دل آهی نزنم جز جان نبود تعبیه…
بیزار شو از خود که زیان
بیزار شو از خود که زیان تو تویی کم شو ز ستاره کاسمان تو تویی پیدا دگران راست نهان تو تویی خوش باش که در…
بر رهگذر دوست کمین خواهم
بر رهگذر دوست کمین خواهم کرد زیر قدمش دیده زمین خواهم کرد گر بسپردش صد آفرین خواهم گفت نه عاشق زارم ار جز این خواهم…
با هجر تو بنده دل خمین
با هجر تو بنده دل خمین میدارد شبهاست که روی بر زمین میدارد گویند مرا که روی بر خاک منه بی روی توام روی چنین…
این بیریشان که سغبهٔ
این بیریشان که سغبهٔ سیم و زرند در سبلت تو به شاعری که نگرند زر باید زر که تا غم از دل ببرند ترانهٔ خشک…
ای عهد تو عهد دوستان سر
ای عهد تو عهد دوستان سر پل از وصل تو هجر خیزد از عز تو دل پر مشغله و میان تهی همچو دهل ای یک…
ای دیده ز هر طرف که
ای دیده ز هر طرف که برخیزد خس طرفهست که جز در تو نیاویزد خس هش دار که تا با تو کم آمیزد خس زیرا…
ای بسته به تو مهر و وفا
ای بسته به تو مهر و وفا یک عالم مانده ز تو در خوف و رجا یک عالم وی دشمن و دوست مر ترا یک…
اندوه تو دلشاد کند مرجان
اندوه تو دلشاد کند مرجان را کفر تو دهد بار کمی ایمان را دل راحت وصل تو مبیناد دمی با درد تو گر طلب کند…
آن بت که دل مرا فرا چنگ
آن بت که دل مرا فرا چنگ آورد شد مست و سوی رفتن آهنگ آورد گفتم: مستی، مرو، سر جنگ آورد چون گل بدرید جامه…
از غایت بیتکلفی ما در
از غایت بیتکلفی ما در هر کار دیوانه و مستمان همی خواند یار گفتیم تو خوش باش که ما ای دلدار دیوانهٔ عاقلیم و مست…
آب از اثر عارض تو می
آب از اثر عارض تو می گردد آتش زد و رخسار تو پر خوی گردد گر عاشق تو چو خاک لاشی گردد چون باد به…
یک شب غم هجران تو ای جان
یک شب غم هجران تو ای جان جهان با هشت زبان بگفتم ای کاهش جان موسوم همه جان شد آن راز جهان با هشت زبان…
هر خوش پسری را حرکات
هر خوش پسری را حرکات دگرست واندر لب هر یکی حیات دگرست گویند مزاج مرگ دارد هجران هجر پسران خوش ممات دگرست حضرت حکیم سنایی…
نه چرخ به کام ما بگردد
نه چرخ به کام ما بگردد یک بار نه دارد یار کار ما را تیمار نه نیز دلم را بر من هست قرار احسنت ای…
مردی که به راه عشق جان
مردی که به راه عشق جان فرساید باید که بدون یار خود نگراید عاشق به ره عشق چنان میباید کز دوزخ و از بهشت یادش…
گویند که راستی چو زر
گویند که راستی چو زر کانیست سرمایهٔ عز و دولت و آسانیست گر راست به هر چه راستست ارزانیست من راستم آخر این چه سرگردانیست…
گفتم پس از آنهمه طلبهای
گفتم پس از آنهمه طلبهای درست پاداش همان یکشبه وصل آمد چست برگشت به خنده گفت ای عاشق سست زان یکشبه را هنوز باقی بر…
گاهی فلکم گریستن فرماید
گاهی فلکم گریستن فرماید ناخفته دو چشم را عنا فرماید گاهیم به درد خنده لب بگشاید گوید ز بدی خنده نیاید آید حضرت حکیم سنایی…
عقلی که خلاف تو گزیدن
عقلی که خلاف تو گزیدن نتوان دینی که ز شرط تو بریدن نتوان وهمی که به ذات تو رسیدن نتوان دهری که ز دام تو…
سادات به یک بار همه
سادات به یک بار همه مهجورند کز سایهٔ حشمت تو مهتر دورند از غایت مهر تو به دل رنجورند گر شکر تو گویند به جان…
روزی که بتم ز فوطه رخ
روزی که بتم ز فوطه رخ بنماید با فوطه هزار جان ز تن برباید در فوطه بتا خمش ازین به باید عاشق کش فوطه پوش…
دستی که حمایل تو بودی
دستی که حمایل تو بودی پیوست پایی که مرا نزد تو آوردی مست زان دست بجز بند ندارم بر پای زان پای بجز باد ندارم…
در دیدهٔ خصم نیک روی تو
در دیدهٔ خصم نیک روی تو مباد بر عاشق سفله نیک خوی تو مباد چون قامت من دل دو توی تو مباد جز من پس…
خورشید به زیر دام
خورشید به زیر دام معشوقهٔ ماست مه با همه حسن نام معشوقهٔ ماست امروز جهان به کام معشوقهٔ ماست عالم همه بانگ و نام معشوقهٔ…
چون در غم آن نگار سرکش
چون در غم آن نگار سرکش باشم آب انگارم گر چه در آتش باشم چون من به مراد آن پریوش باشم گر قصد به کشتنم…
جایی که نمودی آن رخ
جایی که نمودی آن رخ روحافزای بنمای دلی را که نبردی از جای ز آنروز بیندیش که بیعلت و دای خصمی دل بندگان کند بر…
تا زلف بتم به بند زنجیر
تا زلف بتم به بند زنجیر منست سرگشته همی روم نه هشیار و نه مست گویم بگرم زلف ترا هر چون هست نه طاقت دل…
بیداد تو بر جان سنایی تا
بیداد تو بر جان سنایی تا کی وین باختن عشق ریایی تا کی از هر چه مرا بود ببردی همه پاک آخر بنگویی این دغایی…
بر من فلک ار دست جفا
بر من فلک ار دست جفا گستردست شاید که بسی وفا و خوبی کردست امروز به محنتم از آن از سر و دست تا درد…
با من دو هزار عشوه
با من دو هزار عشوه بفروختهای تا این دل من بدین صفت سوختهای تو جامهٔ دلبری کنون دوختهای این چندین عشوه از که آموختهای حضرت…
ای مه تویی از چهار گوهر
ای مه تویی از چهار گوهر شده هست زینست که در چهار جایی پیوست در چشم آبی و آتشی اندر دل بر سر خاکی و…
ای عمر عزیز داده بر باد
ای عمر عزیز داده بر باد ز جهل وز بیخبری کار اجل داشته سهل اسباب دوصد ساله سگالنده ز پیش نایافته از زمانه یک ساعت…
ای دیدن تو راحت جانم
ای دیدن تو راحت جانم جاوید شب ماه منی و روز روشن خورشید روزی که نباشدم به دیدارت امید آن روز سیاه باد و آن…