زلیخاوار دیشب قصهء نیخانه می گفتم

زلیخاوار دیشب قصهء نیخانه می گفتم
به پاس خاطر یوسف وشی افسانه می گفتم
ز کیف گردش چشم خمارآلود بیمارش
حدیث عشرت انگیز می و میخانه می گفتم
نرنجد خاطرت ای آشنا کز بیم رسوایی
ترا در پیش روی مردمان بیگانه می گفتم
نمی گردید دور این چراغان جهان دیگر
اگر وصف گل روی تو با پروانه می گفتم
به زلف یار شاید قصه می کرد از زبان من
پریشان حالی خود را اگر با شانه می گفتم
ز گردشهای چرخ اکنون عزیزی رفته از یادم
که ذکرش عمرها با سبحهء صددانه می گفتم
دو روزی در سرای دل ز روی عاریت بودند
بتان را از گمان خویش صاحبخانه می گفتم
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *