رباعیات جویای تبریزی
لاهور که دلبریش بسی عیار است
لاهور که دلبریش بسی عیار است از شوخی طبع با که و مه یار است گر کنچنیش دست زد خلق بود عیبش نکنی طلای دست…
شوری اگرت هست ز مردی درسر
شوری اگرت هست ز مردی درسر از حق نمک تا بتوانی مگذر گر چشم تو بر دلبر یاری افتد شمشیر برهنه باش در قطع نظر…
دل غیر تأنی به صفایی نرسد
دل غیر تأنی به صفایی نرسد از بیتابی به مدعایی نرسد شبنم که رسد به مهر از نرم روی است از گرم روی شرر به…
جویا خود را به شعر مشهور مکن
جویا خود را به شعر مشهور مکن بسیار ازین مقوله مذکور مکن باشد نمک صحبت احباب سخن بی قاعده اش صرف مکن شور مکن جویای…
با آنکه فتاده ام به راهش چون گرد
با آنکه فتاده ام به راهش چون گرد یکبار به سهو هم مرا یاد نکرد هی هی چه بلا شوخ دل آزار است او الله…
آن ذات خفی که لا اله الا هوست
آن ذات خفی که لا اله الا هوست از خود می داندش چه بیگانه چه دوست هر کس سوی شمع بیند از مجلسیان داند نظر…
نسبت به خودت عقل و تمیزی ندهی
نسبت به خودت عقل و تمیزی ندهی یعنی در قیمتت پشیزی ندهی فردا بازار خودفروشی است کساد امروز بهار خویش چیزی ندهی جویای تبریزی
شاهنشاها کف تو بحرین عطاست
شاهنشاها کف تو بحرین عطاست تقوای تو زیب سلطنت نام خداست زینت بخش صلاح باشد کرمت در دست تو سبحه چون گهر در دریا است…
در زیر فلک جای دل آسایی نیست
در زیر فلک جای دل آسایی نیست هر جا که روی به غیر غوغایی نیست از طعن خلائق ار مفر می جویی عزلتکدهٔ سکوت بدجایی…
حیف است اگر ز دخت رز جویی کام
حیف است اگر ز دخت رز جویی کام کاین فاحشه باشد از ذوات اعلام تا کی سر خود به پای خودخواهی سود تا چند کشی…
این دشت که دل چسبی هر خار به دل
این دشت که دل چسبی هر خار به دل شد فیض رسان چو سیر گلزار به دل شد گرمی و سردی هوایش همه را چون…
الله طلبیست کار اللهی را
الله طلبیست کار اللهی را سیری نبود نعمت آگاهی را کی درد طلب کم شود از شربت وصل دریا نبرد تشنگی ماهی را جویای تبریزی
لعلی آخر چه بود آواخ ترا
لعلی آخر چه بود آواخ ترا ای کاش ببر کشیدمی آخ ترا بودی در ناسفته ز قیمت انداخت آن بدگهری که کرد سوراخ ترا جویای…
سرسبز شده جهان ز فیض نوروز
سرسبز شده جهان ز فیض نوروز یعنی که رسید روز عشرت اندوز بنشسته امیر مؤمنان جان نبی بگرفته قرار حق به مرکز امروز جویای تبریزی
در راه وصالت ای بت کج کلهم
در راه وصالت ای بت کج کلهم شب تا به سحر چشم تمنا به رهم تا پیک صبا مژدهٔ دیدار آورد چون شعلهٔ شمع مضطرب…
تا چند ز معشوق بمانی به حجاب
تا چند ز معشوق بمانی به حجاب از خویش دمی برآی یعنی ز نقاب شد هستی ما حجاب ما در ره عشق خود پردهٔ خود…
ایدل چو زوصل یار مأیوس شدی
ایدل چو زوصل یار مأیوس شدی با محنت و درد هجر مأنوس شدی پا تا به سرت گشته نهان در گل داغ گلشن تن خود…
آن دل که ز جام عشق مسرور بود
آن دل که ز جام عشق مسرور بود در سینه اگر بماند مجبور بود تا کی در قید جسم خاکی باشد آخر تا چند زنده…
هر کس قدر شکستگی را داند
هر کس قدر شکستگی را داند دانسته به دل نهال غم بنشاند غم بار دل خاک نشینان نشود کی سایهٔ کوه سبزه را رنجاند جویای…
ماند روش کبک به لغزیدن تو
ماند روش کبک به لغزیدن تو منت به زمین نهد خرامیدن تو لحم و شحم است بسکه سر تا پایت آغوش نظاره پر شد از…
شب عینک چشم عارف آگاهست
شب عینک چشم عارف آگاهست شب خضر ره تیره دل گمراهست بی ظلمت شب روشنی از مه مطلب تاریکی شب سرمهٔ چشم ماهست جویای تبریزی
در بتکده و کعبه نباشد جویا
در بتکده و کعبه نباشد جویا مطلوب به جز معرفت ذات خدا مقصود یکی است مؤمن و کافر را منظور یکی است دیده گو باش…
پهلو تهی از صوفی خر باید کرد
پهلو تهی از صوفی خر باید کرد یعنی اندیشه از خطر باید کرد از شیعه صوفیست سگ سنی به کز دشمن خانگی حذر باید کرد…
آید بوی یدالله از خاک بشر
آید بوی یدالله از خاک بشر هر چند بود زجهل حالش ابتر با آنکه برون آمده است از دریا بیرون نتواند آمد از آب گهر…
آن کس که به کدیه روزگارش گذرد
آن کس که به کدیه روزگارش گذرد در روسیهی لیل و نهارش گذرد عار از طلب آنرا که نباشد چون ماه از کاسهٔ همسایه مدارش…
یارب چه شد آن دلبر دل سخت مرا
یارب چه شد آن دلبر دل سخت مرا ننواخت به وصل این دل صد لخت مرا سنگ ره وصل یار شد آخر کار این خواب…
گویند مدام عارفان آگاه
گویند مدام عارفان آگاه کاندر خلق است جلوهٔ سراله نقصی به علوشان گردون نرسد هر چند که خویش را نماید در چاه جویای تبریزی
شماعیک آن به بحر مکاری غرق
شماعیک آن به بحر مکاری غرق می ریزد شمع بسکه با حیله و زرق یک چشم زدن بیش نباشد روشن گویی که بود فتیله اش…
در تعزیهٔ حسین آن شاه شهید
در تعزیهٔ حسین آن شاه شهید تا روز قیامت خوشی از خلق رمید هر صبح شود تازه فلک را این داغ مردم به گمان آنکه…
پیوسته به دوران تو ای چرخ کهن
پیوسته به دوران تو ای چرخ کهن با اهل کمال هستی از بس دشمن چون خامه که سر فورد آرد به دوات محتاج سیه کاسه…
ایدل تا کی به گل رخان یار شوی
ایدل تا کی به گل رخان یار شوی بینم که تو هم چو دیده خونبار شوی آشفتهٔ حسن بد بلایم کردی یارب به بلای بد…
افسوس که فیض از دل آگه نبری
افسوس که فیض از دل آگه نبری راهی به خود از همت کوته نبری از خویش برون خرام و در منزل باش ناکرده سفر ز…
هر کس که ملایمت به او یار بود
هر کس که ملایمت به او یار بود از خست پیشگان در آزار بود مانند مگس که از تمام اعضا با گوشهٔ چشم بیشتر کار…
غرق است به بحر جرم تا گردن من
غرق است به بحر جرم تا گردن من شرمنده بود دلم ز بد کردن من ای کاش که هر نقش قدم چون سوزن چاهی شود…
زان عارض لاله گون و آن خال بنفش
زان عارض لاله گون و آن خال بنفش نه فکر کلاه دارم و نه غم کفش با آن سر مژگان دل خونین مرا باشد پیوسته…
در بزم چو نیست گفتگوها به صواب
در بزم چو نیست گفتگوها به صواب در بستن لب دیده دلم فتح الباب هر جا که بود زان درازی چون موج لبریز خموشی است…
تخمی است غمت بدل فشاندیم او را
تخمی است غمت بدل فشاندیم او را وز آب دو دیده بردماندیم او را بالید چنان که ما در او گم شده ایم بنگر کآخر…
ای زنده جهانیان ز فیض نعمت
ای زنده جهانیان ز فیض نعمت بسیار بود به خلق احسان کمت باشد کشت امید ما تشنه لبان سرسبز ز یک قطرهٔ ابر کرمت جویای…
افسوس ز تخم آرزو کشتهٔ عمر
افسوس ز تخم آرزو کشتهٔ عمر وز حاصل با خون دل آغشتهٔ عمر صد حیف که در حسرتم اوقات گذشت گلدستهٔ داغ بستم از رشتهٔ…
یکه شوی ار زخواب غفلت بیدار
یکه شوی ار زخواب غفلت بیدار هر سوی که بنگری بود جلوهٔ یار در هر ذره سر الهی پنهان چون معنی نازکست در خط غبار…
کان کرم است و منبع احسان است
کان کرم است و منبع احسان است سردار جوانان و سرمردان است قوس فلک امروز به تأیید خدای در قبضهٔ قدرت خدائی خان است جویای…
ز آغاز وجود خویشتن تا انجام
ز آغاز وجود خویشتن تا انجام هرگز نزدم در ره حق جویی گام افسوس که پرکار صفت از غفلت دورم همه در لغزش پا گشت…
دایم به سراغ سر کوی تو دوم
دایم به سراغ سر کوی تو دوم تا جان دارم به جستجوی تو دوم با آنکه ز ضعف عنکبوتی شده ام بر تار نگاه رو…
پیدایی او اگر چه باشد به کمال
پیدایی او اگر چه باشد به کمال بیگانهٔ دید ماست آن حسن و جمال همچون نرگس به هیچ جا ره نبرد گر دیده ز شش…
ای روی تو آفتاب در چشم تمیز
ای روی تو آفتاب در چشم تمیز وی زلف سیاه تو بود عنبر بیز عمرت گویم ولی ازین می ترسم کز نسبت او تو بی…
از سنگ جفایش دل غم پیشه شکست
از سنگ جفایش دل غم پیشه شکست یعنی مینای صاف اندیشه شکست غیر از دل پر درد به ما هیچ نبود زآنرو گله پهن شد…
هستی نخلی است مرتضایش ثمر است
هستی نخلی است مرتضایش ثمر است بیگانه ز حق هر که ازو بی خبر است گردون بی او سریست خالی از مغز مغز این سر…
فریاد و فغان ز جور نفس بی درد
فریاد و فغان ز جور نفس بی درد نامرد بمن چه دشمنیها که نکرد بر روی ز بس غبار خجلت دارم گردد چون رنگ بر…
زان پیش که پا فرق کنیم از سر خویش
زان پیش که پا فرق کنیم از سر خویش بودیم مدام طالب دلبر خویش چون غنچه به شوق گرد سرگشتن او در بیضه رسانده ایم…
داغت جتی ای شمع دلافروز خوش است
داغت جتی ای شمع دلافروز خوش است مژگان توام خدنگ دلدوز خوش است هست ار به گلویت اثر سوختگی رمزی است که معشوق گلوسوز خوش…