لاهور که دلبریش بسی عیار است

لاهور که دلبریش بسی عیار است از شوخی طبع با که و مه یار است گر کنچنیش دست زد خلق بود عیبش نکنی طلای دست…

ادامه مطلب

شوری اگرت هست ز مردی درسر

شوری اگرت هست ز مردی درسر از حق نمک تا بتوانی مگذر گر چشم تو بر دلبر یاری افتد شمشیر برهنه باش در قطع نظر…

ادامه مطلب

دل غیر تأنی به صفایی نرسد

دل غیر تأنی به صفایی نرسد از بیتابی به مدعایی نرسد شبنم که رسد به مهر از نرم روی است از گرم روی شرر به…

ادامه مطلب

جویا خود را به شعر مشهور مکن

جویا خود را به شعر مشهور مکن بسیار ازین مقوله مذکور مکن باشد نمک صحبت احباب سخن بی قاعده اش صرف مکن شور مکن جویای…

ادامه مطلب

با آنکه فتاده ام به راهش چون گرد

با آنکه فتاده ام به راهش چون گرد یکبار به سهو هم مرا یاد نکرد هی هی چه بلا شوخ دل آزار است او الله…

ادامه مطلب

آن ذات خفی که لا اله الا هوست

آن ذات خفی که لا اله الا هوست از خود می داندش چه بیگانه چه دوست هر کس سوی شمع بیند از مجلسیان داند نظر…

ادامه مطلب

نسبت به خودت عقل و تمیزی ندهی

نسبت به خودت عقل و تمیزی ندهی یعنی در قیمتت پشیزی ندهی فردا بازار خودفروشی است کساد امروز بهار خویش چیزی ندهی جویای تبریزی

ادامه مطلب

شاهنشاها کف تو بحرین عطاست

شاهنشاها کف تو بحرین عطاست تقوای تو زیب سلطنت نام خداست زینت بخش صلاح باشد کرمت در دست تو سبحه چون گهر در دریا است…

ادامه مطلب

در زیر فلک جای دل آسایی نیست

در زیر فلک جای دل آسایی نیست هر جا که روی به غیر غوغایی نیست از طعن خلائق ار مفر می جویی عزلتکدهٔ سکوت بدجایی…

ادامه مطلب

حیف است اگر ز دخت رز جویی کام

حیف است اگر ز دخت رز جویی کام کاین فاحشه باشد از ذوات اعلام تا کی سر خود به پای خودخواهی سود تا چند کشی…

ادامه مطلب

این دشت که دل چسبی هر خار به دل

این دشت که دل چسبی هر خار به دل شد فیض رسان چو سیر گلزار به دل شد گرمی و سردی هوایش همه را چون…

ادامه مطلب

الله طلبیست کار اللهی را

الله طلبیست کار اللهی را سیری نبود نعمت آگاهی را کی درد طلب کم شود از شربت وصل دریا نبرد تشنگی ماهی را جویای تبریزی

ادامه مطلب

لعلی آخر چه بود آواخ ترا

لعلی آخر چه بود آواخ ترا ای کاش ببر کشیدمی آخ ترا بودی در ناسفته ز قیمت انداخت آن بدگهری که کرد سوراخ ترا جویای…

ادامه مطلب

سرسبز شده جهان ز فیض نوروز

سرسبز شده جهان ز فیض نوروز یعنی که رسید روز عشرت اندوز بنشسته امیر مؤمنان جان نبی بگرفته قرار حق به مرکز امروز جویای تبریزی

ادامه مطلب

در راه وصالت ای بت کج کلهم

در راه وصالت ای بت کج کلهم شب تا به سحر چشم تمنا به رهم تا پیک صبا مژدهٔ دیدار آورد چون شعلهٔ شمع مضطرب…

ادامه مطلب

تا چند ز معشوق بمانی به حجاب

تا چند ز معشوق بمانی به حجاب از خویش دمی برآی یعنی ز نقاب شد هستی ما حجاب ما در ره عشق خود پردهٔ خود…

ادامه مطلب

ایدل چو زوصل یار مأیوس شدی

ایدل چو زوصل یار مأیوس شدی با محنت و درد هجر مأنوس شدی پا تا به سرت گشته نهان در گل داغ گلشن تن خود…

ادامه مطلب

آن دل که ز جام عشق مسرور بود

آن دل که ز جام عشق مسرور بود در سینه اگر بماند مجبور بود تا کی در قید جسم خاکی باشد آخر تا چند زنده…

ادامه مطلب

هر کس قدر شکستگی را داند

هر کس قدر شکستگی را داند دانسته به دل نهال غم بنشاند غم بار دل خاک نشینان نشود کی سایهٔ کوه سبزه را رنجاند جویای…

ادامه مطلب

ماند روش کبک به لغزیدن تو

ماند روش کبک به لغزیدن تو منت به زمین نهد خرامیدن تو لحم و شحم است بسکه سر تا پایت آغوش نظاره پر شد از…

ادامه مطلب

شب عینک چشم عارف آگاهست

شب عینک چشم عارف آگاهست شب خضر ره تیره دل گمراهست بی ظلمت شب روشنی از مه مطلب تاریکی شب سرمهٔ چشم ماهست جویای تبریزی

ادامه مطلب

در بتکده و کعبه نباشد جویا

در بتکده و کعبه نباشد جویا مطلوب به جز معرفت ذات خدا مقصود یکی است مؤمن و کافر را منظور یکی است دیده گو باش…

ادامه مطلب

پهلو تهی از صوفی خر باید کرد

پهلو تهی از صوفی خر باید کرد یعنی اندیشه از خطر باید کرد از شیعه صوفیست سگ سنی به کز دشمن خانگی حذر باید کرد…

ادامه مطلب

آید بوی یدالله از خاک بشر

آید بوی یدالله از خاک بشر هر چند بود زجهل حالش ابتر با آنکه برون آمده است از دریا بیرون نتواند آمد از آب گهر…

ادامه مطلب

آن کس که به کدیه روزگارش گذرد

آن کس که به کدیه روزگارش گذرد در روسیهی لیل و نهارش گذرد عار از طلب آنرا که نباشد چون ماه از کاسهٔ همسایه مدارش…

ادامه مطلب

یارب چه شد آن دلبر دل سخت مرا

یارب چه شد آن دلبر دل سخت مرا ننواخت به وصل این دل صد لخت مرا سنگ ره وصل یار شد آخر کار این خواب…

ادامه مطلب

گویند مدام عارفان آگاه

گویند مدام عارفان آگاه کاندر خلق است جلوهٔ سراله نقصی به علوشان گردون نرسد هر چند که خویش را نماید در چاه جویای تبریزی

ادامه مطلب

شماعیک آن به بحر مکاری غرق

شماعیک آن به بحر مکاری غرق می ریزد شمع بسکه با حیله و زرق یک چشم زدن بیش نباشد روشن گویی که بود فتیله اش…

ادامه مطلب

در تعزیهٔ حسین آن شاه شهید

در تعزیهٔ حسین آن شاه شهید تا روز قیامت خوشی از خلق رمید هر صبح شود تازه فلک را این داغ مردم به گمان آنکه…

ادامه مطلب

پیوسته به دوران تو ای چرخ کهن

پیوسته به دوران تو ای چرخ کهن با اهل کمال هستی از بس دشمن چون خامه که سر فورد آرد به دوات محتاج سیه کاسه…

ادامه مطلب

ایدل تا کی به گل رخان یار شوی

ایدل تا کی به گل رخان یار شوی بینم که تو هم چو دیده خونبار شوی آشفتهٔ حسن بد بلایم کردی یارب به بلای بد…

ادامه مطلب

افسوس که فیض از دل آگه نبری

افسوس که فیض از دل آگه نبری راهی به خود از همت کوته نبری از خویش برون خرام و در منزل باش ناکرده سفر ز…

ادامه مطلب

هر کس که ملایمت به او یار بود

هر کس که ملایمت به او یار بود از خست پیشگان در آزار بود مانند مگس که از تمام اعضا با گوشهٔ چشم بیشتر کار…

ادامه مطلب

غرق است به بحر جرم تا گردن من

غرق است به بحر جرم تا گردن من شرمنده بود دلم ز بد کردن من ای کاش که هر نقش قدم چون سوزن چاهی شود…

ادامه مطلب

زان عارض لاله گون و آن خال بنفش

زان عارض لاله گون و آن خال بنفش نه فکر کلاه دارم و نه غم کفش با آن سر مژگان دل خونین مرا باشد پیوسته…

ادامه مطلب

در بزم چو نیست گفتگوها به صواب

در بزم چو نیست گفتگوها به صواب در بستن لب دیده دلم فتح الباب هر جا که بود زان درازی چون موج لبریز خموشی است…

ادامه مطلب

تخمی است غمت بدل فشاندیم او را

تخمی است غمت بدل فشاندیم او را وز آب دو دیده بردماندیم او را بالید چنان که ما در او گم شده ایم بنگر کآخر…

ادامه مطلب

ای زنده جهانیان ز فیض نعمت

ای زنده جهانیان ز فیض نعمت بسیار بود به خلق احسان کمت باشد کشت امید ما تشنه لبان سرسبز ز یک قطرهٔ ابر کرمت جویای…

ادامه مطلب

افسوس ز تخم آرزو کشتهٔ عمر

افسوس ز تخم آرزو کشتهٔ عمر وز حاصل با خون دل آغشتهٔ عمر صد حیف که در حسرتم اوقات گذشت گلدستهٔ داغ بستم از رشتهٔ…

ادامه مطلب

یکه شوی ار زخواب غفلت بیدار

یکه شوی ار زخواب غفلت بیدار هر سوی که بنگری بود جلوهٔ یار در هر ذره سر الهی پنهان چون معنی نازکست در خط غبار…

ادامه مطلب

کان کرم است و منبع احسان است

کان کرم است و منبع احسان است سردار جوانان و سرمردان است قوس فلک امروز به تأیید خدای در قبضهٔ قدرت خدائی خان است جویای…

ادامه مطلب

ز آغاز وجود خویشتن تا انجام

ز آغاز وجود خویشتن تا انجام هرگز نزدم در ره حق جویی گام افسوس که پرکار صفت از غفلت دورم همه در لغزش پا گشت…

ادامه مطلب

دایم به سراغ سر کوی تو دوم

دایم به سراغ سر کوی تو دوم تا جان دارم به جستجوی تو دوم با آنکه ز ضعف عنکبوتی شده ام بر تار نگاه رو…

ادامه مطلب

پیدایی او اگر چه باشد به کمال

پیدایی او اگر چه باشد به کمال بیگانهٔ دید ماست آن حسن و جمال همچون نرگس به هیچ جا ره نبرد گر دیده ز شش…

ادامه مطلب

ای روی تو آفتاب در چشم تمیز

ای روی تو آفتاب در چشم تمیز وی زلف سیاه تو بود عنبر بیز عمرت گویم ولی ازین می ترسم کز نسبت او تو بی…

ادامه مطلب

از سنگ جفایش دل غم پیشه شکست

از سنگ جفایش دل غم پیشه شکست یعنی مینای صاف اندیشه شکست غیر از دل پر درد به ما هیچ نبود زآنرو گله پهن شد…

ادامه مطلب

هستی نخلی است مرتضایش ثمر است

هستی نخلی است مرتضایش ثمر است بیگانه ز حق هر که ازو بی خبر است گردون بی او سریست خالی از مغز مغز این سر…

ادامه مطلب

فریاد و فغان ز جور نفس بی درد

فریاد و فغان ز جور نفس بی درد نامرد بمن چه دشمنیها که نکرد بر روی ز بس غبار خجلت دارم گردد چون رنگ بر…

ادامه مطلب

زان پیش که پا فرق کنیم از سر خویش

زان پیش که پا فرق کنیم از سر خویش بودیم مدام طالب دلبر خویش چون غنچه به شوق گرد سرگشتن او در بیضه رسانده ایم…

ادامه مطلب

داغت جتی ای شمع دلافروز خوش است

داغت جتی ای شمع دلافروز خوش است مژگان توام خدنگ دلدوز خوش است هست ار به گلویت اثر سوختگی رمزی است که معشوق گلوسوز خوش…

ادامه مطلب