به صدای تو چنان محتاجم

به صدای تو چنان محتاجم
که گلی از تهِ دشت به بیابان سفر اندازد و من،
تهِ این قحطی و ترکیدگیِ صورت عشق،
به نسیمی که به کوه تو وزد می‌میرم!
به شبی کز درِ تنهایی تو می‌گذرد
که صدای تو صدای سحر است!
مثل قفلی که بهاران درازی از آن می‌گذرند
روی لب‌های تو گل کاشته‌ام
چه دریغ است چه دریغ
قفل بر لب زده‌ای!
به صدای تو چنان محتاجم!…
تمنا توانگر
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *