عاشقش استم؛ اما

عاشقش استم؛ اما
شهری‌ست فراموش
در یادها فری ندارد و فرهنگی
دهکده‌یی‌ست بی‌درخت
رودی‌ست بی‌آب و لبریز از ماهی‌های مرده
خانه‌یی‌ست که هیچ چیزش در جایش نیست
کتاب‌هایش در پس‌خانه
بشقاب‌هایش و قاشق‌هایش در کتابخانه
در حویلی‌اش سوسمارها پرسه می‌زنند

جنگ و جنگ و جنگ
چنگ زد در گریبانش
از چنگ جنگ اندکی خود را کشید و دوید
جنگ و جنگ و جنگ
چنگ زد بر گیسوانش
تار تار تار شد این وطن
در شاهراه‌ها زخم برداشت
گلویی نداشت که بر می‌کشید صدایی
جنگ و جنگ و جنگ
سنگ شد این وطن
عاشقش استم اما
تکیه‌گاهی نشد برای من
تاریکستان شد این وطن
اما چراغش منم ، فروغش منم

در رگ‌هایم آزادی موج می‌زند
پیراهنم را غرق آزادی نکرد این وطن
عاشقش استم اما
عشق شاهد خواهد بود
آزادی از رگ‌هایم بیرون خواهد ریخت
پیراهنم را غرق خواهد کرد
فروغش منم چراغش منم
فراموشی‌اش را من از یادها می‌زدایم
ناممکنی نیست
با من دوباره وطن به یادها خواهد آمد
و تکرار خواهد شد
وطن وطن وطن
تا واژه‌ها زنده‌اند
خالده فروغ

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *