مطالع – صائب تبریزی
هر که برگش بیش، وقت مرگ لرزد بیشتر
هر که برگش بیش، وقت مرگ لرزد بیشتر از پریشانی گل صد برگ لرزد بیشتر
نگردم چون سبو غافل ز حفظ آبروی خود
نگردم چون سبو غافل ز حفظ آبروی خود ز غیرت دست خود پیوسته دارم بر گلوی خود
می گشاید ذکر بر رویت در الله را
می گشاید ذکر بر رویت در الله را نیست جز این حلقه دیگر حلقه آن درگاه را
من آن سیلم که منزل پیش راه من نمی گیرد
من آن سیلم که منزل پیش راه من نمی گیرد غبار از گرم رفتاری مرا دامن نمی گیرد
ما نه امروز ز گلگشت چمن سیر شدیم
ما نه امروز ز گلگشت چمن سیر شدیم غنچه بودیم درین باغ که دلگیر شدیم
گرفتم سال را پنهان کنی، با مو چه می سازی؟
گرفتم سال را پنهان کنی، با مو چه می سازی؟ گرفتم موی را کردی سیه، با رو چه می سازی؟
که جز من می تواند تا مرا گرم سخن دارد؟
که جز من می تواند تا مرا گرم سخن دارد؟ که در آیینه طوطی گفتگو با خویشتن دارد
قرار نیست دمی چون شرار، خرده جان را
قرار نیست دمی چون شرار، خرده جان را چه حاجت است به طبل رحیل ریگ روان را؟
عمر عزیز قابل سوز و گداز نیست
عمر عزیز قابل سوز و گداز نیست این رشته را مسوز که چندان دراز نیست
عالمی را لعل او مست از شراب ناب کرد
عالمی را لعل او مست از شراب ناب کرد چشمه حیوان همین یک خضر را سیراب کرد
شوخی راز محبت می شکافد سینه را
شوخی راز محبت می شکافد سینه را آب این گوهر به طوفان می دهد گنجینه را
زینهار از درد و داغ عشق روگردان مشو
زینهار از درد و داغ عشق روگردان مشو بر چراغان تجلی آستین افشان مشو
ز ماه نوگشاد عقده دلها نمی آید
ز ماه نوگشاد عقده دلها نمی آید گره وا کردن از یک ناخن تنها نمی آید
ز بی دردی پر و بال طلب از کار می ماند
ز بی دردی پر و بال طلب از کار می ماند ز پای خفته دامن در ته دیوار می ماند
دیده هر کس که از اشک ندامت تر شود
دیده هر کس که از اشک ندامت تر شود راست هر مژگان او سرو لب کوثر شود
دل چو روشن گشت در غمخانه دنیا ممان
دل چو روشن گشت در غمخانه دنیا ممان خرمن خود را چو کردی پاک در صحرا ممان
در خموشی لب من چهره گشای رازست
(در خموشی لب من چهره گشای رازست پشت این آینه از ساده دلی غمازست)
داغدار عشق را نور و صفای دیگرست
داغدار عشق را نور و صفای دیگرست در نظرها سنگ آتش را جلای دیگرست
خال تو سوخت جان من غم سرشته را
خال تو سوخت جان من غم سرشته را آه است خوشه، دانه آتش برشته را
حاصل دنیا و بال جان فارغبال توست
حاصل دنیا و بال جان فارغبال توست هر چه در کشتی شکستن با تو ماند آن مال توست
چنان که مهر خموشی سپند آفتهاست
چنان که مهر خموشی سپند آفتهاست نفس درازی بیجا کمند آفتهاست
تا گوهر ذات تو نهان زیر زمین شد
تا گوهر ذات تو نهان زیر زمین شد گردون چو نگین خانه افتاده نگین شد
پهلو تهی ز ناوک آن دلربا مکن
پهلو تهی ز ناوک آن دلربا مکن در استخوان مضایقه با این هما مکن
به هر رنگی که باشد دل، همان صورت جهان گیرد
به هر رنگی که باشد دل، همان صورت جهان گیرد بهار از زردی آیینه، سیمای خزان گیرد
به دست چون شکن زلف او شمار کنم
به دست چون شکن زلف او شمار کنم مگر ز عقده دل سبحه اختیار کنم
برنیایی خوش به اهل فکر، ناخوش هم مباش
برنیایی خوش به اهل فکر، ناخوش هم مباش گر سخن کش نیستی باری سخن کش هم مباش
اگر مهر خموشی زان لب شیرین بیان خیزد
اگر مهر خموشی زان لب شیرین بیان خیزد سبک چون پنبه سنگینی ز هر گوش گران خیزد
از سفر با رخ افروخته جانان آمد
از سفر با رخ افروخته جانان آمد رفت چون ماه و چو خورشید درخشان آمد
از ترحم حسن جولان می نماید در نقاب
از ترحم حسن جولان می نماید در نقاب ساقی از بی ظرفی ما می کند در باده آب
هر که با بی نسبتان گردد طرف، دیوانه است
هر که با بی نسبتان گردد طرف، دیوانه است روی گردانیدن اینجا حمله مردانه است
نلرزد چون دل از دهشت چو برگ بیدپیران را؟
نلرزد چون دل از دهشت چو برگ بیدپیران را؟ که عینک هست میزان قیامت دوربینان را
ما را کنار و بوس توقع ز یار نیست
ما را کنار و بوس توقع ز یار نیست دریای بی قراری ما را کنار نیست
کیم، به وادی فقر و سلوک نزدیکی
کیم، به وادی فقر و سلوک نزدیکی چو تیغ کرده قناعت به آب باریکی
کجا اندیشه عقباست عقل ذوفنونت را؟
کجا اندیشه عقباست عقل ذوفنونت را؟ که دارد فکر نان و جامه بیرون و درونت را
عمر گویی است سبک، قامت خم چوگانش
عمر گویی است سبک، قامت خم چوگانش که به یک زخم برون می برد از میدانش
طول امر از دل چه خیال است برآید؟
طول امر از دل چه خیال است برآید؟ این ریشه ازین خاک محال است برآید
شکر را نی به ناخن می کند دشنام تلخ تو
شکر را نی به ناخن می کند دشنام تلخ تو به شور حشر چشمک می زند بادام تلخ تو
زهی ز روزن داغ تو روشنایی دلها
زهی ز روزن داغ تو روشنایی دلها شکست طرف کلاه تو مومیایی دلها
ز شرم افزون توان گل از عذار دلستان چیدن
ز شرم افزون توان گل از عذار دلستان چیدن خوشا باغی که گل از باغبانش می توان چیدن
ز اهل عقل همواری به مجنونان فزون تر کن
ز اهل عقل همواری به مجنونان فزون تر کن به ترخانان درگاه الهی با ادب سر کن
دیدار یار در گره چشم بستن است
دیدار یار در گره چشم بستن است بند نقاب او ز دو عالم گسستن است
دل از سفید گشتن مو ناامید شد
دل از سفید گشتن مو ناامید شد عالم سیه به چشمم ازین پی سفید شد
در حفظ آن کسی که ز می بی خبر شود
در حفظ آن کسی که ز می بی خبر شود هر برگ تاک، دست دعای دگر شود
خموش هر که شد از قیل و قال وارسته است
خموش هر که شد از قیل و قال وارسته است نمی زنند دری را که از برون بسته است