غزلیات – صائب تبریزی
به زلف عنبرین روبند خوبان جلوه گاهش را
به زلف عنبرین روبند خوبان جلوه گاهش را به نوبت پاس می دارند گلها خار راهش را ز دست کوته مشاطه این جرأت نمی آید…
شوق اگر قافله سالار شود قافله را
شوق اگر قافله سالار شود قافله را راه خوابیده پر و بال شود راحله را دعوی پوچ دلیل است به نقصان کمال رهزنی نیست به…
به دور لعل تو یاقوت از آب و رنگ افتاد
به دور لعل تو یاقوت از آب و رنگ افتاد ز چشم جوهریان چون سفال و سنگ افتاد دگر به قبله اسلام کج نگاه کند…
شود خرج زمین هر سر که سودایی نمی گردد
شود خرج زمین هر سر که سودایی نمی گردد نشیند در گل آن کشتی که دریایی نمی گردد فروغ شمع را فانوس نتواند نهان کردن…
به دست خود کند بیدادگر بنیاد دولت را
به دست خود کند بیدادگر بنیاد دولت را ستمگر لشکر بیگانه می سازد رعیت را دو چندان می شود راه از میان راه خوابیدن به…
شهره می سازد سخن را در جهان استادگی
شهره می سازد سخن را در جهان استادگی می کند این آب روشن را روان استادگی از تأمل مستمع سازد سخن را خوش عنان تیر…
به خرج رفت حیاتم ز هرزه کوشی ها
به خرج رفت حیاتم ز هرزه کوشی ها به خاک ریخت شرابم ز خامجوشی ها به سود داشتم امیدها درین بازار نماند مایه به دستم…
شمع روشن شد چو اشک از دیده بینا فشاند
شمع روشن شد چو اشک از دیده بینا فشاند خوشه ای برداشت هر کس دانه ای اینجا فشاند از تجرد چون مسیحا هیچ کس نقصان…
به حرف سرد نصیحت زوال ما بندست
به حرف سرد نصیحت زوال ما بندست هلاک شمع به یک سیلی صبا بندست درین محیط که باید گرفت سر به دو دست به جمع…
مرو ز گوشه عزلت به هیچ منظر دیگر
مرو ز گوشه عزلت به هیچ منظر دیگر مجو بغیر در دل گشایش از در دیگر بجز سفال پر از خون دل که نیست خمارش…
به جرم این که کله کج نهاده است شکوفه
به جرم این که کله کج نهاده است شکوفه به روی خاک مذلت فتاده است شکوفه گره ز کیسه پر زر گشاده است شکوفه صلای…
مردمک را سیر کن در حلقه چشم نگار
مردمک را سیر کن در حلقه چشم نگار گر ندیدی درمیان جرگه آهوی تتار جام لبریزی است در گردش میان میکشان مردمک در حلقه آن…
به بهشتی نتوان رفت که رضوانی هست
به بهشتی نتوان رفت که رضوانی هست ننهم پای در آن خانه که دربانی هست نیست زنجیر سر زلف تو بی دل هرگز دایم این…
مرا که دست به خواب است وقت گل چیدن
مرا که دست به خواب است وقت گل چیدن چه دل گشایدم از گرد باغ گردیدن؟ نظر ز روی تو خورشید برنمی دارد اگر چه…
به آسانی به روی زرد ما کی رنگ می آید؟
به آسانی به روی زرد ما کی رنگ می آید؟ به دور ما می لعلی برون از سنگ می آید تپیدنهای دل در گوش من…
مرا دل از قد خم زنگ ناک می گردد
مرا دل از قد خم زنگ ناک می گردد ز صیقل آینه هرچند پاک می گردد بود ز جانوران پاک هرچه زنده بود بغیر نفس…
به آبداری لعل تو هیچ گوهر نیست
به آبداری لعل تو هیچ گوهر نیست به این صفا، گهری در ضمیر کوثر نیست مرا به ساغری ای خضر نیک پی دریاب که بی…
مرا آه از خموشی در دل دیوانه می پیچد
مرا آه از خموشی در دل دیوانه می پیچد که از بی روزنیها دود در کاشانه می پیچد زخال دلفریب او رهایی چشم چون دارم؟…
بغیر اشک که راه نگاه من بندد
بغیر اشک که راه نگاه من بندد که دیده قافله ای چشم راهزن بندد؟ روا مدار خدایا که متحست زر می به زور گیرد و…
مدتی چون غنچه در خون جگر پیچیده ام
مدتی چون غنچه در خون جگر پیچیده ام تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیده ام از سر هر خار صد زخم نمایان خورده…
بس که در زلف تو دلهای اسیران آب شد
بس که در زلف تو دلهای اسیران آب شد حلقه های زلف یکسر حلقه گرداب شد روی او در دور خط دلخوش کن احباب شد…
مخمور را نگاه توسرشار می کند
مخمور را نگاه توسرشار می کند بد مست را عتاب تو هشیارمی کند آیینه را که مست شکر خواب حیرت است مژگان شوخ چشم تو…
بزرگانی که مانع می شوند ارباب حاجت را
بزرگانی که مانع می شوند ارباب حاجت را به چوب از آستان خویش می رانند دولت را نمی داند کسی در عشق قدر درد و…
محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست
محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست بشکند دستی که دست مردم افتاده بست! عکس خود را دید در می زاهد کوتاه بین تهمت آلوده…
برگ عیش خود از آن تازه چمن می خواهم
برگ عیش خود از آن تازه چمن می خواهم یک گل بوسه از آن کنج دهن می خواهم طفل گستاخم و کامم به شکر خو…
متاب از کشتن ما ای غزال شوخ گردن را
متاب از کشتن ما ای غزال شوخ گردن را که خون عاشقان باشد شفق این صبح روشن را مرا از صافی مشرب ز خود دانند…
برسانید به خاک قدم یار مرا
برسانید به خاک قدم یار مرا که رسانید به جان این دل بیمار مرا وقت نازک تر ازان موی میان گردیده است می کنی رحمی…
مباد اهل عمل بیخود از شراب شود
مباد اهل عمل بیخود از شراب شود که از خرابی او عالمی خراب شود نقاب اگر به رخ دلبران حجاب شود رخ لطیف تو بی…
بر نمی آید مراد از کعبه گل عشق را
بر نمی آید مراد از کعبه گل عشق را هست محراب دعا از رخنه دل عشق را می چو خون گرم جوشد از ته دل…
ماند دلتنگ آن که باغ دلگشای خود نشد
ماند دلتنگ آن که باغ دلگشای خود نشد دربدر افتاد هر کس آشنای خود نشد می کند در ناخنش نی، پرده بیگانگی هر که از…
بر زمین از ناز زلف او چو دامان می کشد
بر زمین از ناز زلف او چو دامان می کشد بوی پیراهن سر خود در گریبان می کشد طره شمشاد را در خاک و خون…
ما لب خشک قناعت لب نان می دانیم
ما لب خشک قناعت لب نان می دانیم دست شستن ز طمع آب روان می دانیم دل نبندیم به اسباب سبکسیر جهان بادپیمایی اوراق خزان…
بر چرخ محیط است فروغ نظر ما
بر چرخ محیط است فروغ نظر ما ساحل دل دریاست ز آب گهر ما در نامه ما حرف نسنجیده نباشد از جیب صدف سفته برآید…
ما زمزمه عشق به بازار فکندیم
ما زمزمه عشق به بازار فکندیم ما شور درین قلزم زخار فکندیم طاس فلک از زمزمه عشق تهی بود ما غلغله در گنبد دوار فکندیم…
بخیه تا کی بر لباس تن ز آب و نان زدن؟
بخیه تا کی بر لباس تن ز آب و نان زدن؟ از بصیرت نیست گل بر رخنه زندان زدن ظلم بر افتادگان شرمندگی می آورد…
ما را ز عشق درد و غم بیکرانه است
ما را ز عشق درد و غم بیکرانه است دریای بیکنار سراسر میانه است غفلت نگشت مانع تعجیل عمر را در خواب نیز قافله ما…
باغبان در نگشوده است گلستان ترا
باغبان در نگشوده است گلستان ترا بو نکرده است صبا سیب زنخدان ترا از تو محجوب تری یاد ندارد ایام بوی گل باز ندیده است…
ما چو صبح از راست گفتاری علم در عالمیم
ما چو صبح از راست گفتاری علم در عالمیم محرم آیینه خورشید از پاس دمیم از گرانقدری درین دریا گره گردیده ایم ورنه چون آب…
باده منصور در جام و سبوی من رسید
باده منصور در جام و سبوی من رسید صاف شد این سیل خونین تا به جوی من رسید عالمی خوشوقت شد از نافه سودای من…
ما به دنیا نه پی ناز و نعم آمده ایم
ما به دنیا نه پی ناز و نعم آمده ایم بهر تحصیل غم و درد و الم آمده ایم دامن از ما مکش ای ساحل…
بادام تلخ نیست سزاوار قند را
بادام تلخ نیست سزاوار قند را در کار غیر چند کنی نوشخند را؟ می زیردست خود نکند هوشمند را پروای سیل نیست زمین بلند را…
لعل لبش ز سبزه خط دلنواز شد
لعل لبش ز سبزه خط دلنواز شد زین قفل زنگ بسته در عیش باز شد دوران بی نیازی خوبی به سر رسید هر حلقه ای…
با ما یکی است هر که ز مردم جداترست
با ما یکی است هر که ز مردم جداترست درمان ماست هر که به درد آشناترست در تنگنای دل گره غنچه باز شد هر خانه…
لبش به خنده دل غنچه را دونیم کن
لبش به خنده دل غنچه را دونیم کن نگاه را گل رخسار او شمیم کند من ومضایقه دل به آنچنان چشمی بخیل را نگه گرم…
با عاشقان عداوت گردون چه می کند
با عاشقان عداوت گردون چه می کند چشم بدحجاب به جیحون چه می کند همواره ایمن است زسوهان حادثات سیل گران رکاب به هامون چه…
لب لعل تو ز خون دل من جام گرفت
لب لعل تو ز خون دل من جام گرفت سرو قد تو ز آغوش من اندام گرفت هیچ کس زهره نظاره چشم تو نداشت نمک…
با روی تو صبر از دل بیتاب نیاید
با روی تو صبر از دل بیتاب نیاید خودداری ازین آینه چون آب نیاید غافل نکند بستر گل شبنم ما را در دیده روشن گهران…
لاله رنگ از خون دل شد نرگس سیراب او
لاله رنگ از خون دل شد نرگس سیراب او می شود نرگس به هر رنگی که باشد آب او هر طرف صبح امیدی هست از…
با چهره شکفته گلستان چه حاجت است؟
با چهره شکفته گلستان چه حاجت است؟ با خط و زلف، سنبل و ریحان چه حاجت است؟ روی ترا به زلف پریشان چه حاجت است؟…
گوهر عکس لبش گر به شراب اندازد
گوهر عکس لبش گر به شراب اندازد کله عیش، می از جوش حباب اندازد جدل شبنم و خورشید بود مشت و درفش خرد آن به…