غزلیات فارسی میرزا غالب دهلوی
هر ذره محو جلوه حسن یگانه ای ست
هر ذره محو جلوه حسن یگانه ای ست گویی طلسم شش جهت آینه خانه ای ست حیرت به دهر بی سر و پا می برد…
نوگرفتار تو و دیرینه آزاد خودم
نوگرفتار تو و دیرینه آزاد خودم وه چه خوش بودی که بودی ذوق بهباد خودم معنی بیگانه خویشم، تکلف بر طرف چون مه نو مصرع…
نشاط آرد به آزادی ز آرایش بریدن هم
نشاط آرد به آزادی ز آرایش بریدن هم گلم بر گوشه دستار زد دامن ز چیدن هم بیا لطف هوا بنگر که چون موج می…
لعل تو خسته اثر التماس کیست؟
لعل تو خسته اثر التماس کیست؟ بخت من از تو شکوه گزار سپاس کیست؟ گیرم ز داغ عشق تو طرفی نبست دل اینم نه بس…
گرد ره خویش از نفسم باز ندانست
گرد ره خویش از نفسم باز ندانست ننگش ز خرام آمد و پرواز ندانست ز انسان غم ما خورد که رسوایی ما را خصم از…
قدر مشتاقان چه داند؟ درد ما چندش بود؟
قدر مشتاقان چه داند؟ درد ما چندش بود؟ آن که دایم کار با دلهای خرسندش بود شاهد ما همنشین آرای و رنگین محفل ست لاجرم…
شوخی چشم حبیب فتنه ایام شد
شوخی چشم حبیب فتنه ایام شد قسمت بخت رقیب گردش صد جام شد تا تو به عزم حرم ناقه فگندی به راه کعبه ز فرش…
سبکروحم بود بار من اندک
سبکروحم بود بار من اندک چرا نشماری آزار من اندک تنم فرسوده در بند تو بسیار دلت بخشوده بر کار من اندک از این پرسش…
راهی ست که در دل فتد ار خون رود از دل
راهی ست که در دل فتد ار خون رود از دل ناید به زبان شکوه و بیرون رود از دل آتش به دمی آب تسلی…
دل زان مژه تیز به یکبار کشیدن
دل زان مژه تیز به یکبار کشیدن دامن به درشتی بود از خار کشیدن دارم سر این رشته بدان سان که ز دیرم تا کعبه…
در پرده شکایت ز تو داریم و بیان هیچ
در پرده شکایت ز تو داریم و بیان هیچ زخم دل ما جمله دهانست و زبان هیچ ای حسن گر از راست نرنجی سخنی هست…
خوشا روز و شب کلکته و عیش مقیمانش
خوشا روز و شب کلکته و عیش مقیمانش گورنر مهر و مکناتن بهادر ماه تابانش سکندر با همه گردنکشی چاووش درگاهش ارسطو با همه دانشوری…
چون گویم از تو بر دل شیدا چه می رود؟
چون گویم از تو بر دل شیدا چه می رود؟ بنگر بر آبگینه ز خارا چه می رود خوابیده است تا که به کویت رسیده…
جنون محمل به صحرای تحیر رانده است امشب
جنون محمل به صحرای تحیر رانده است امشب نگه در چشم و آهم در جگر وامانده است امشب به ذوق وعده سامان نشاطی کرده پندارم…
تا فصلی از حقیقت اشیا نوشته ایم
تا فصلی از حقیقت اشیا نوشته ایم آفاق را مرادف عنقا نوشته ایم ایمان به غیب تفرقه ها ضمیر رفت از ضمیر ز اسما گذشته…
بی پردگی محشر رسوایی خویشم
بی پردگی محشر رسوایی خویشم در پرده یک خلق تماشایی خویشم نقش به ضمیر آمده نقش طرازم حاشا که بود دعوی پیدایی خویشم نی جلوه…
به خود رسیدنش از ناز بس که دشوارست
به خود رسیدنش از ناز بس که دشوارست چو ما به دام تمنای خود گرفتارست تمام زحمتم، از هستیم چه می پرسی؟ ز جسم لاغر…
بدین خوبی خرد گوید که کام دل مخواه از وی
بدین خوبی خرد گوید که کام دل مخواه از وی نکوروی و نکوکار و نکونام ست آه از وی نگارم ساده و من رند رنگ…
ای که گفتم ندهی داد دل آری ندهی
ای که گفتم ندهی داد دل آری ندهی تا چو من دل به مغان شیوه نگاری ندهی چشمه نوش همانا نتراود ز دلی کش نگیری…
اندوده به داغی دو سه پر کاله فرو ریخت
اندوده به داغی دو سه پر کاله فرو ریخت چون برگ شقایق جگر از ناله فرو ریخت آتشکده خوی تو نازم که ز طرفش رفتم…
از انده نایافت قلق می کنم امشب
از انده نایافت قلق می کنم امشب گر پرده هستی ست که شق می کنم امشب؟ هان آینه بگذار که عکسم نفریبد نظاره یکتایی حق…
هله من عاشق ذاتم تنه ناها یا هو
هله من عاشق ذاتم تنه ناها یا هو ناظر حسنه صفاتم تنه ناها یا هو موسی و خضر و تماشای تجلی بر طور من نه…
نگویم تازه دارم شیوه جادوبیانان را
نگویم تازه دارم شیوه جادوبیانان را ولی در خویش بینم کارگر جادوی آنان را همانا پیشکار بخت ناسازم به تنهایی ستوه آورده ام از چاره…
منع ما از باده عرض احتسابی بیش نیست
منع ما از باده عرض احتسابی بیش نیست محتسب افشرده انگور، آبی بیش نیست رنج و راحت بر طرف شاهد پرستانیم ما دوزخ از سرگرمی…
مدام محرم صهبا بود پیاله ما
مدام محرم صهبا بود پیاله ما به گرد مهر تنیده ست خط هاله ما زهی ز گرمی خویت نفس گرانمایه گداز ناله ما آبیار ناله…
گستاخ گشته ایم غرور جمال کو؟
گستاخ گشته ایم غرور جمال کو؟ پیچیده ایم سر ز وفا گوشمال کو؟ تا کی فریب حلم خدا را خدا نه ای آن خوی خشمگین…
فغان که برق عتاب تو آنچنانم سوخت
فغان که برق عتاب تو آنچنانم سوخت که راز در دل و مغز اندر استخوانم سوخت به ذوق خلوت ناز تو خواب گشت تنم قضا…
شکست رنگ تا رسوا نسازد بی قراران را
شکست رنگ تا رسوا نسازد بی قراران را جگر خونست از بیم نگاهت رازداران را ز پیکان های ناوک در دل گرمم نشان نبود به…
ساخت ز راستی به غیر ترک فسونگری گرفت
ساخت ز راستی به غیر ترک فسونگری گرفت زهره به طالع عدو شیوه مشتری گرفت شه به گدا کجا رسد زان که چو فتنه روی…
رشک سخنم چیست؟ نه شهد هوس ست این
رشک سخنم چیست؟ نه شهد هوس ست این تلخابه سر جوش گداز نفس ست این ای ناله جگر در شکن دام میفشان سرمایه آرایش چاک…
دل تاب ضبط ناله ندارد خدای را
دل تاب ضبط ناله ندارد خدای را از ما مجوی گریه بی های های را آید به چشم روشنی ذره آفتاب بر هر زمین که…
در تابم از خیال که دل جلوه گاه کیست؟
در تابم از خیال که دل جلوه گاه کیست؟ داغم ز انتظار که چشمش به راه کیست؟ از ناله خیزی دل سختش در آتشم کاین…
خوشا حالم تن آتش بستر آتش
خوشا حالم تن آتش بستر آتش سپندی کو که افشانم بر آتش ز رشک سینه گرمی که دارم کشد از شعله بر خود خنجر آتش…
چیست به لب خنده از عتاب شکستن
چیست به لب خنده از عتاب شکستن رونق پروین ز آفتاب شکستن گر نه ورق راست ز انتخاب شکستن چیست به رخ طرف آن نقاب…
جلوه معنی به جیب وهم پنهان کرده ایم
جلوه معنی به جیب وهم پنهان کرده ایم یوسفی در چارسوی دهر نقصان کرده ایم پشت بر کوه ست طاقت تکیه تا بر رحمت ست…
تا ز دیوانم که سرمست سخن خواهد شدن؟
تا ز دیوانم که سرمست سخن خواهد شدن؟ این می از قحط خریداری کهن خواهد شدن کوکبم را در عدم اوج قبولی بوده است شهرت…
بی دل نشد ار دل به بت غالیه مو داد
بی دل نشد ار دل به بت غالیه مو داد گویی مگر آن دل که ز من برد به او داد سخته ست دل غیر…
به خلوت مژده نزدیکی یارست پهلو را
به خلوت مژده نزدیکی یارست پهلو را فریب امتحان پاکبازی داده ام او را ز محو پرده محمل، مگو فرهاد را میرم که می خاید…
بتی دارم ز شنگی روزگاران خو، بهاران بر
بتی دارم ز شنگی روزگاران خو، بهاران بر به مستی خویش را گرد آر و گوی از هوشیاران بر خمی از می به ما بفرست…
ای که گفتی غم درون سینه جانفرساست، هست
ای که گفتی غم درون سینه جانفرساست، هست خامشیم اما اگر دانی که حق با ماست، هست این سخن حق بود و گاهی بر زبان…
آنان که وصل یار همی آرزو کنند
آنان که وصل یار همی آرزو کنند باید که خویش را بگدازند و او کنند وقتست کز روانی می ساقیان بزم پیمانه را حباب لب…
اختری خوشتر ازینم به جهان می بایست
اختری خوشتر ازینم به جهان می بایست خرد پیر مرا بخت جوان می بایست به زمینی که به آهنگ غزل بنشینم خاک گلبوی و هوا…
هر که را بینی ز می بیخود، ثنایش می نویس
هر که را بینی ز می بیخود، ثنایش می نویس بهر دفع فتنه حرزی از برایش می نویس ای رقم سنج یمین دوست بیکاری چرا…
ننگ فرهادم به فرسنگ از وفا دور افگند
ننگ فرهادم به فرسنگ از وفا دور افگند عشق کافر شغل جان دادن به مزدور افگند شادم از دشمن که از رشک گدازم در دلش…
منع ز صهبا چرا باده روان پرور است
منع ز صهبا چرا باده روان پرور است خوف ز عصیان عبث خواجه شفاعتگر است پرتو مهر و مه است نور به چشم اندرون گر…
لطفی به تحت هر نگه خشمگین شناس
لطفی به تحت هر نگه خشمگین شناس آرایش جبین شگرفان ز چین شناس بازآ که کار خود به نگاهت سپرده ایم ما را خجل ز…
گفتم ز شادی نبودم گنجیدن آسان در بغل
گفتم ز شادی نبودم گنجیدن آسان در بغل تنگم کشید از سادگی در وصل جانان در بغل نازم خطر ورزیدنش وان هرزه دل لرزیدنش چینی…
غمت در بوته دانش گدازد مغز خامان را
غمت در بوته دانش گدازد مغز خامان را لبت تنگ شکر سازد دهان تلخ کامان را قضا در کارها اندازه هر کس نگه دارد به…
شدم سپاسگزار خود از شکایت شوق
شدم سپاسگزار خود از شکایت شوق زهی ز من به دل بی غمش سرایت شوق به بزم باده گریبان گشودنش نگرید خوشا بهانه مستی خوشا…
ز من گسستی و پیوند مشکل افتاده ست
ز من گسستی و پیوند مشکل افتاده ست مرا مگیر به خونی که در دل افتاده ست رسد دمی که خجالت کشم ز گرمی دوست…