غزلیات بلند اقبال
همچو چهرت کی بود آتش چوزلفت دودکی
همچو چهرت کی بود آتش چوزلفت دودکی ز آتش ودودت جز آب چشم دیده سودکی گه زره سازی در آتش گه به گل بازی کند…
نه همی حسن چهره دارددوست
نه همی حسن چهره دارددوست کآنچه حسن است درجهان با اوست حسن دلبر نباشد از خط و خال چه بری لذت از گل ار بی…
نمیدانم چه شور است این ز عشق دوست در دلها
نمیدانم چه شور است این ز عشق دوست در دلها که شیرینکام از او هستند مجنونها و عاقلها به خود گفتم زعشق آسان شود هر…
من پیرم و دل مرده تو داری به جبین چین
من پیرم و دل مرده تو داری به جبین چین من خون جگر خورده بود لعل تو رنگین دامان من از اشک چو چرخ است…
مردمان بینند کز چشمم همی خون می رود
مردمان بینند کز چشمم همی خون می رود کس نداند از کجا می آید وچون می رود پر شود دامانم از یاقوت و مرجان و…
گفتی دهمت بوسی ودیدی که ندادی
گفتی دهمت بوسی ودیدی که ندادی داغی به دل زارم از این درد نهادی بگشودهر آن عقده که اندر دل ما بود بستی چو به…
گفتم بده بوسی ز لب گفتا زر وسیم توکو
گفتم بده بوسی ز لب گفتا زر وسیم توکو گفتم که جان دارم به کف گفتا که تسلیم توکو گفتم به رویت عاشقم کم جور…
کنی تا کی پریشان چون دل من زلف پر چین را
کنی تا کی پریشان چون دل من زلف پر چین را نمائی چند بی سامان همی دلهای مسکین را به هر سوکامدی از مشک تاتار…
فراق یار چه دانی چه می کندبا من
فراق یار چه دانی چه می کندبا من به جان من زند آتش بر آتشم دامن چنان شود که نماند دگر نم اندر یم ز…
عاشق روی نگارم کفر چه ایمان چه
عاشق روی نگارم کفر چه ایمان چه خاکسار کوی یارم باغ چه بستان چه هر که را یوسف رخی گردد عزیز مصر دل دهر او…
شب از خیال روی توخوابم نمی برد
شب از خیال روی توخوابم نمی برد در حیرتم ز گریه که آبم نمی برد دارم دلی کباب ولی چشمش از غرور مست است ودست…
ساقیا خیز وده از باده به من جامی چند
ساقیا خیز وده از باده به من جامی چند کن مرا هست وز خود بی خبر ایامی چند زاهدان منع من از عشق رخ دوست…
زد سر زلف خود آن دلبر که اکنون دل ببر
زد سر زلف خود آن دلبر که اکنون دل ببر هر که جان دارد به تن از دست اوچون دل ببر دلبری آموخت لیلی از…
روبروی آفتاب آئینه بر رو بسته ای
روبروی آفتاب آئینه بر رو بسته ای یاگرو رخشندگی را با رخ او بسته ای نیست کس را تاب کاندازد نظر بر آفتاب برقع از…
دوشم آن ترک پریچهره به بر آمد ورفت
دوشم آن ترک پریچهره به بر آمد ورفت تندوآهسته تر از باد سحر آمد ورفت زیست نمود دمی تاکه ببینم رخ او چون خیالی که…
دلبران از هرطرف ره بر دل ودین بسته اند
دلبران از هرطرف ره بر دل ودین بسته اند عاشقان هم چشم از آن وهم از این بسته اند هر کجا مرغ دلی باشد اسیر…
دل زخمدار و طره او مشکبو بود
دل زخمدار و طره او مشکبو بود ناسور اگر دلم کند از بوی او بود تا درکنار من بنشیند سهی قدی از چشمه های چشم…
در ودیوار دل از عشق جانان چون خراب آید
در ودیوار دل از عشق جانان چون خراب آید فضای دل هماندم پر زنور آفتاب آید دلم ازآتش عشق پریروئی بود بریان که چون ازدل…
خیمه زدسلطان عشق اندر دلم
خیمه زدسلطان عشق اندر دلم کار بس گردیده مشکل بر دلم گشت خون وز دیده ام آمد برون از غم شوخی پری پیکر دلم آرمش…
چون شانه را به طره طرار می کشی
چون شانه را به طره طرار می کشی خط خطا به صفحه تاتار می کشی بر دوش من گذار چه حمال گشته ای کز مشک…
چه اول مهربان بودی چه آخر کینه جو گشتی
چه اول مهربان بودی چه آخر کینه جو گشتی بسی شیرین زبان بودی چه تندوتلخ گو گشتی ز شرم عارضت خورشید تابان منکسف آمد مگر…
جلوه به پیش قامتت سرو چمن نمی کند
جلوه به پیش قامتت سرو چمن نمی کند وزغم سروفاخته ناله چومن نمی کند بینداگر رخ تورا بلبل بینوا اگر یاد ز گل نیاورد جابه…
توسلیمانی وما مورتوایم
توسلیمانی وما مورتوایم لیک شیریم چومنظور توایم غائب از چشمی و حاضر به خیال تو مپندار که ما دور توایم چه غم از فتنه چشمت…
تا که خود را زبر دوست جدا می بینم
تا که خود را زبر دوست جدا می بینم مبتلای غم ودر بند بلا می بینم دل و جانم اگر از عشق فنا شدغم نیست…
بیاد ابروی تو شد قدم به شکل هلالی
بیاد ابروی تو شد قدم به شکل هلالی نمی شود دل من گاهی از خیال تو خالی مگر که دیده منجم قد و رخ تو…
به پیش یار مرا هیچ اعتباری نیست
به پیش یار مرا هیچ اعتباری نیست ز هیچ راه به کویش مرا گذاری نیست فدای دوست نکردم چرا دل و جان را چو من…
بتا دیر آمدی وزودرفتی
بتا دیر آمدی وزودرفتی چوآتش آمدی چون دودرفتی مگر بخت من وعمر منی تو که هم دیر آمدی هم زودرفتی رود چون آب رود اشک…
ای وجودت مظهر لطف الهی
ای وجودت مظهر لطف الهی در رخت پیدا شکوه پادشاهی نیست دست هیچکس بالای دستت حاکمی و مقتدر کن هر چه خواهی ملک ملک توست…
ای دل اگر یار منی در عشق شو ثابت قدم
ای دل اگر یار منی در عشق شو ثابت قدم ور تو پرستار منی خو کن به درد ورنج وغم از درد وغم گر خون…
آن پری پابست گیسوی گره گیرم نمود
آن پری پابست گیسوی گره گیرم نمود عاقبت دیوانه ام کرد وبه زنجیرم نمود من نمی دادم بدودل نعلی از ابروی خویش اندرآتش بردوسحری کردوتسخیری…
اسیر بند تو در روزگار آزاد است
اسیر بند تو در روزگار آزاد است نصیب هر که شود نعمت خداداداست دلم نمی شود اندر فراق تو غمگین که در فراق هم از…
از بی وفایی یار دارم بسی شکایت
از بی وفایی یار دارم بسی شکایت کومحرمی که گویم در پیش او حکایت ای یار بر من زار رحم ورعایتی کن کز شاه بر…
هرکه را دیدم به دیدار رخت مشتاق بود
هرکه را دیدم به دیدار رخت مشتاق بود حسن رخسار تو از بس شهره آفاق بود ماه چون روی تو بود ار ماه مشکین زلف…
نه همی دین و دل از ما برده ای
نه همی دین و دل از ما برده ای دین ودل از پیر وبرنا برده ای نه همی دل برده ای از بت پرست دل…
نظر در آینه کن تا جمال خویش ببینی
نظر در آینه کن تا جمال خویش ببینی ز حسن خود شوی آگه به روز من بنشینی عدوی پیر وجوانی بلای تاب وتوانی به جلوه…
من چیستم که دم زنم از عشق روی تو
من چیستم که دم زنم از عشق روی تو من کیستم که راه دهندم به کوی تو از هر طرف به سوی تو راه است…
ماه رویت ز بسکه پر نوراست
ماه رویت ز بسکه پر نوراست شد یقینم که مادرت حور است شرح موی توسوره واللیل وصف روی تو آیه نور است موی تو نافه…
گمانم اینکه دل دوست نیست مایل ما
گمانم اینکه دل دوست نیست مایل ما که روزگار نگردد به خواهش دل ما به غیر حسرت و اندوه ودرد ورنج وتعب ز زندگانی دنیا…
گفتم به لاله داغ به دل بهر کیستی
گفتم به لاله داغ به دل بهر کیستی گفت از برای دوست مگر خود تو نیستی گفتم مگر که دوست چه کرده است با دلت…
کند زلف تو گاهی سرکشی گه می کند پستی
کند زلف تو گاهی سرکشی گه می کند پستی بودچشم تومست ومی کند زلف تو بدمستی دل ازدست چو توماهی کجا کی جان برد سالم…
فغان که دل به برم خون شد ازجفای فراق
فغان که دل به برم خون شد ازجفای فراق خدا به داد دل من دهد سزای فراق روای طبیب مده درد سر مرا وبه خویش…
عاشق روی توام با کفر وایمانم چه کار
عاشق روی توام با کفر وایمانم چه کار می پرستم من تو را با این و با آنم چه کار گشته ام از دولت عشقت…
شب شد وشمس منزوی گردید
شب شد وشمس منزوی گردید شبروان وقت شبروی گردید ای خوش آن چاکری که ازخدمت مورد لطف خسروی گردید روخیانت مکن که می ترسم رانده…
زیر سرو و پای گل بنگر صفای لاله را
زیر سرو و پای گل بنگر صفای لاله را زن دوجام می که تا گیرد غم صد ساله را نوعروس باغ را با این سه…
زاهدا کم کن بلنداقبال را تکفیر و رد
زاهدا کم کن بلنداقبال را تکفیر و رد نام او راحرز کن چون قل هوالله احد با گلی ومی اگر گوئی که ما دل بسته…
روا نباشد اگر گویمت که مه روئی
روا نباشد اگر گویمت که مه روئی تو آفتابی وپرتو دهنده اوئی به سیر باغ وگلستان چه حاجت است تو را که سروقامت وگلچهر ویاسمین…
دوش با خونین دل خود گفتگوئی داشتم
دوش با خونین دل خود گفتگوئی داشتم صوفی آسا تا سحرگه های و هوئی داشتم گفتم ای آشفته دل دیشب نمی دیدم ترا گفت جا…
دلبری از زلفوخط وخال نباشد
دلبری از زلفوخط وخال نباشد سلطنت از تاج وتخت ومال نباشد دلبری از چیز دیگر است بتان را سلطنت الا ز ذوالجلال نباشد زهد فروشی…
دل در آن طره ی گره گیر است
دل در آن طره ی گره گیر است جای دیوانه زیر زنجیر است چشم او گر بود غزال اما مژه اش همچوچنگل شیر است تیره…
در شاه نشین دل من یار نشسته
در شاه نشین دل من یار نشسته نوری است فروزنده که در نار نشسته آن تازه گل آمد به کفم عاقبت الامر غم نیست به…