صائب ز فکرهای گلوسوز من نماند

صائب ز فکرهای گلوسوز من نماند جا در بیاض گردن خوبان روزگار

ادامه مطلب

نکند هیچ یتیم به عسس ساخته ای

نکند هیچ یتیم به عسس ساخته ای می کند آنچه در گوش تو در سایه زلف

ادامه مطلب

از رمیدن ها خیال چشم آن وحشی غزال

از رمیدن ها خیال چشم آن وحشی غزال سینه تنگ مرا دامان محشر کرده است

ادامه مطلب

تلاش بیهده ای می کند سر خورشید

تلاش بیهده ای می کند سر خورشید ستاده (فتاده؟) است بلند، آستان حضرت دوست

ادامه مطلب

روز محشر سرخ رویی از خدا دارم امید

روز محشر سرخ رویی از خدا دارم امید نامه اعمال من صائب به مهر کربلاست

ادامه مطلب

فتاده است مرا کار با خودآرایی

فتاده است مرا کار با خودآرایی کز آب آینه از چشم کرد خواب برون

ادامه مطلب

نیست سودی که زیانش نبود در دنبال

نیست سودی که زیانش نبود در دنبال بار می بندم ازان شهر که بازاری نیست

ادامه مطلب

افزود شوق بوسه مرا از لبان تو

افزود شوق بوسه مرا از لبان تو صفرای من زیاده شد از ناردان تو

ادامه مطلب

جمعی که زیر چرخ شبی روز کرده اند

جمعی که زیر چرخ شبی روز کرده اند چون شمع، دل خنک به نسیم سحر کنند

ادامه مطلب

ز ابرو یک سر و گردن بلند افتاده مژگانش

ز ابرو یک سر و گردن بلند افتاده مژگانش کمان پرزور چون افتد خدنگ او رسا باشد

ادامه مطلب

فزود تیرگی خاطر از ایاغ مرا

فزود تیرگی خاطر از ایاغ مرا بنفشه گل کند از لاله چراغ مرا

ادامه مطلب

نیست هر چند از لباس گل جدایی رنگ را

نیست هر چند از لباس گل جدایی رنگ را جامه گلرنگ بر اندام او زیبنده است

ادامه مطلب

اگر این رنگ دارد خنده های شرم بیزارش

اگر این رنگ دارد خنده های شرم بیزارش گل این باغ خواهد بر دماغ باغبان خوردن

ادامه مطلب

چاک در پیرهن یوسف عقل افکندن

چاک در پیرهن یوسف عقل افکندن چشمه کاری است که در دست زلیخای دل است

ادامه مطلب

ز شوخی ها به برق نوبهاران نسبتی دارد

ز شوخی ها به برق نوبهاران نسبتی دارد که می ریزد چو باران خون و خندان است شمشیرش

ادامه مطلب

فیضی که گوشه گیر ز عزلت نیافته است

فیضی که گوشه گیر ز عزلت نیافته است از گوشه های چشم سیاه تو یافتم

ادامه مطلب

هر کسی چیزی ز اسباب جهان برداشته است

هر کسی چیزی ز اسباب جهان برداشته است من همین دل را ز اسباب جهان برداشتم

ادامه مطلب

از حباب آموز همت را که با صد احتیاج

از حباب آموز همت را که با صد احتیاج خالی از دریا برون آرد سبوی خویش را

ادامه مطلب

چراغ زندگی را می کند مستغنی از روغن

چراغ زندگی را می کند مستغنی از روغن زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدن

ادامه مطلب

ز برگ پان لب جانان عقیق پیما شد

ز برگ پان لب جانان عقیق پیما شد حنای عیدمی (ظ: من) از بهر بوسه پیدا شد

ادامه مطلب

کاکل چه گنه دارد، دستش ز قفا واکن

کاکل چه گنه دارد، دستش ز قفا واکن هر فتنه که می بینم در زیر سرزلف است

ادامه مطلب

همه تن شانه صفت پنجه گیرا شده ام

همه تن شانه صفت پنجه گیرا شده ام به امیدی که فتد زلف تو در چنگ مرا

ادامه مطلب