آتش به جان فکنده رخت آفتاب را

آتش به جان فکنده رخت آفتاب را

زلف تو کرده خون به جگر مشک ناب را

امروز چیزی از نسپاری به خویشتن

روز جزاکس از تو نخواهد حساب را

دایم ز درد نقص دل من بر آتش است

اینجاست سیخ از رگ خامی کباب را

مستوفی حساب شب و روزت ار شوی

دانی زمان طاعتت اوقاف خواب را

کیفیت بهار چو رند سیاه مست

دامن کشان به جلوه ای آرد سحاب را

جویای تبریزی

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *