شب که آن دلبر مرا با خویشتن دمساز کرد

شب که آن دلبر مرا با خویشتن دمساز کرد
چشم‌شوخیّ و به اندازهٔ نیازم ناز کرد
باغبانِ حُسن، سَروِ قامتِ نازِ تو را
در میانِ نونهالانِ چمن ممتاز کرد
در حریمِ بزمِ وصلت، رخصتِ نظّاره نیست
گر به روی مهر نتوان چشم حیرت باز کرد
از شکستِ ساغرِ دل ناله‌ای آمد به گوش
چینیِ فغفور هم نتواند این آواز کرد
در دمِ پیری هم از جورِ فلک غافل مباش
باز در انجام سازد آنچه در آغاز کرد
بهر او خود را «سپندی» سوختم چندان که چرخ
صدهزار آینه از خاکسترم پرداز کرد

سپندی سمرقندی

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *