‍ با خودم حمل می‌کنم یک عمر، شکم گندۀ پُرآبم را

‍ با خودم حمل می‌کنم یک عمر، شکم گندۀ پُرآبم را
حجم سنگین قلب پُراندوه، مغز خالی پُرشتابم را
پُرم از یک سوالِ بیهوده: من برای چه آمدم دنیا؟
دل‌خوشم کرده با سوالاتم، نگرفتم ولی جوابم را
زند‌ه‌گی من و خدا با هم، قصۀ تلخ ماه و خورشید است
در کنار همیم و دور از هم، ماه کَی دیده آفتابم را
زنده‌گی من و خدا شاید، یک حساب و کتاب نامعلوم
مرتکب می‌شوم هزار گناه، می‌شمارد فقط ثوابم را
ما رفیقیم و بی‌غرض با هم، او خدا هست و من نویسنده
می‌نویسد غم جهانم را، می‌نویسم فقط کتابم را
هیچ جای جهان نمی‌لنگد، خنده‌ام لنگ می‌زند؛ اما
می‌مکم خون زنده‌گی‌ام را، آب می‌پاشم التهابم را
عاشقم کرده حال می‌گوید: دوزخم آتشین و پُررنج است
دوزخِ سُرخم و دلم تنگ است، من کشیدم دگر عذابم را
من فدای تو ای خدای بزرگ! ختم کن قصۀ جهانت را
سیرم از آتش درون خودم، سرد کن آهنِ مذابم را!

تمنا توانگر

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *