فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات اوحدالدین کرمانی
از آخر عمر اگر کسی یاد کند
از آخر عمر اگر کسی یاد کند شرمش بادا که خانه آباد کند دیدیم به چشم عقل بادست جهان خاکش بر سر که تکیه بر…
ای دل می وصل بی خمارت ندهند
ای دل می وصل بی خمارت ندهند بی زحمت دِی هیچ بهارت ندهند گر با تو هوای سوزنی خواهد بود گر عیسی مریمی که بارت…
بوی دم مقبلان چو گل خوش باشد
بوی دم مقبلان چو گل خوش باشد بدبخت چو خار تیز و سرکش باشد از صحبت گل خار زآتش برهد وز صحبت خار گل در…
چندین گفتم دلا که از خود برخیز
چندین گفتم دلا که از خود برخیز زآن پیش که کاریت بیفتد برخیز کاین منزل پرشور به نزدیک خرد والله که نشستنش نیرزد برخیز اوحدالدین…
در بندگی ات دیو و پری صف زده گیر
در بندگی ات دیو و پری صف زده گیر وندر دل تو هر آنچ رفت آمده گیر چون کار تو بگذشتن و بگذاشتن است کیخسرو…
دنیا کَزِ تست بَهر بیشی و کمی
دنیا کَزِ تست بَهر بیشی و کمی خواهیش به شادی گذ[ر]ان خوه به غمی زین منزلت البته چو می باید رفت خواهی به هزار سال…
فارغ منشین ز راه و اندر ره باش
فارغ منشین ز راه و اندر ره باش غافل زتو نیست کردگار آگه باش آن باش که هستی و جز آنگه باشی (؟) لیکن تو…
میدان فراخ عمر بی تنگی نیست
میدان فراخ عمر بی تنگی نیست رهوار نشاط نیز بی لنگی نیست دشوار توان طلب مدام آسانی کز دهر دورنگ امید یک رنگی نیست اوحدالدین…
اسرار ورا اگر نهان خواهی کرد
اسرار ورا اگر نهان خواهی کرد خود را به ره عشق عیان خواهی کرد دلدار بهای وصل جان خواهد جان بسم الله اگر به ترک…
ای دل زغمش که گفتیت چون خون شو
ای دل زغمش که گفتیت چون خون شو یا ساکن عشوه خانهٔ گردون شو چون دانستی که نیست سامان مقام انگار که در نیامدی بیرون…
پروانگکی به پیش شمعی بپرید
پروانگکی به پیش شمعی بپرید در گوشهٔ شمع گوشهٔ یک تنه دید جان داد به شکرانه در آن حجره خزید بی جان دادن کسی به…
جهدی بکن ای خواجه درین عالم دون
جهدی بکن ای خواجه درین عالم دون بیرون افتی که نیست این جای سکون ور زانک به اختیار بیرون نشوی دست اجلت کند به سیلی…
در باغ وجودم چو گیاهی بنماند
در باغ وجودم چو گیاهی بنماند وز لشکر صبرم چو سپاهی بنماند تا خرمن عمر بود من خفته بدم بیدار کنون شدم که کاهی بنماند…
ره رَو اگر او زراه رَو آگه شد
ره رَو اگر او زراه رَو آگه شد آن کس که زخود برون شد او گمره شد از پای توَست راه تو تا سر تو…
فریاد از آنچ نیست و می خوانندم
فریاد از آنچ نیست و می خوانندم زاهد نیم و بزهد می دانندم گر زانک درون من برون گردانند مستوجب آنم که بسوزانندم اوحدالدین کرمانی
مرد آن نبود که ظاهر آرای بود
مرد آن نبود که ظاهر آرای بود تا در دل و جان مردمش جای بود مردانه درآی و باطن آرایی کن کآن زن باشد که…
اندیشهٔ مرگت زچه بگداخت جگر
اندیشهٔ مرگت زچه بگداخت جگر طبّ تو مزاج مرگ نشناخت مگر انگار که نطفه ای نینداخت پدر پندار که گلخنی نپرداخت قدَر اوحدالدین کرمانی
ای دیده به عیب خویش نابینایی
ای دیده به عیب خویش نابینایی چون است به عیب دیگران بینایی گر عیبهٔ عیب خویش را بگشایی حقّا که نه خود را و نه…
بیگانه و آشنایی خویش توی
بیگانه و آشنایی خویش توی راحت ده رنج و مرهم ریش توی بر کار تو چندانک نظر می فکنم درویش و امیر تو میر و…
جهدی بکنم که دل زجان برگیرم
جهدی بکنم که دل زجان برگیرم راه سرکوی دلستان برگیرم چون پرده میان دل و دلدار منم برخیزم و خود را زمیان برگیرم اوحدالدین کرمانی
خود را تو عظیم کم کسی می شمری
خود را تو عظیم کم کسی می شمری در سرّ خود افسوس که کم می نگری از جملهٔ کاینات مقصود توی دردا و دریغا که…
زآن باده که در مجلس آن شاه دهند
زآن باده که در مجلس آن شاه دهند بی زحمت ساقی به سحرگاه دهند خواهی که کمال معرفت دریابی از خود به درآ تا به…
عمری به غلط سوخته خرمن بودم
عمری به غلط سوخته خرمن بودم در دوستی ات به کام دشمن بودم چون چشم من از خاک درت روشن شد دیدم به یقین حجاب…
من پیرو طبعم این ضلالت زآن است
من پیرو طبعم این ضلالت زآن است بی حاصلم از عمر ملالت زآن است از بی سودی نمی خورم چندین غم سرمایه زیان است خجالت…
آنها که زدام بُت پرستی جستند
آنها که زدام بُت پرستی جستند بردل در نیستی و هستی بستند پا بر سر و روی جمله اسباب زدند وز تنگ دلی و تنگ…
ای نیک نمای بد مسلمان که منم
ای نیک نمای بد مسلمان که منم وای کالبد فساد را جان که منم هر جا که حدیث بد رود در عالم آن من باشم…
تا با خودم از عشق خبر نیست مرا
تا با خودم از عشق خبر نیست مرا جز بر در دل هیچ گذر نیست مرا چون من به میان نیم تُوی حاصل من جز…
چندانک تو در بند علایق باشی
چندانک تو در بند علایق باشی می دان که زجملهٔ خلایق باشی رو ترک علایق و خلایق می کن تا در صف کم زیان تو…
در درد اگر تو از دوا محرومی
در درد اگر تو از دوا محرومی اندیشه مکن تا تو چرا محرومی آکندهٔ حشو شهوتی ای مسکین زان است که از عشق خدا محرومی…
زین گونه که در نهاد زیر و زبری است
زین گونه که در نهاد زیر و زبری است اومید بهی نیست که بیم بتری است دلتنگ به کار خویشتن درنگریست تشویش نهاد او زکوته…
کارت همه در جهان بسامان شده گیر
کارت همه در جهان بسامان شده گیر بر کام هوای خویش سلطان شده گیر پیدا شده دان آنچ مراد دل تست وآنگاه به زیر خاک…
می باید ساختن گرت برگ صفاست
می باید ساختن گرت برگ صفاست با نیک و بد و خرد و بزرگ و کژ و راست با آتش و آب و باد باید…
آن باش که دلها به تو مایل گردد
آن باش که دلها به تو مایل گردد تا هرچ بداست از تو زایل گردد اوصاف ذمیمه را زخود بیرون کن تا روح تو در…
اینجا که منم گر زمنی دور شوم
اینجا که منم گر زمنی دور شوم دانم به حقیقت همگی نور شوم ور پای زنم بر سر هر ناز و هوس در صحن جنان…
تا بستهٔ جان و خستهٔ تن باشم
تا بستهٔ جان و خستهٔ تن باشم در دوستی ات به کام دشمن باشم از خود چو برون شوم تو را می بینم پس پرده…
چون آتش شهوت آبرویت را برد
چون آتش شهوت آبرویت را برد در معرض هر بزرگ ماندی تو چو خرد می کوش که باد نفس را خاک کنی هر زنده که…
در دایرهٔ نقطهٔ پرگار جهان
در دایرهٔ نقطهٔ پرگار جهان کس نیست که هست آگه از کار جهان قصّه چه کنم مرگ زپس غم در پیش احسنت زهی متاع بازار…
زین گلبن عمر تازه گلها چده گیر
زین گلبن عمر تازه گلها چده گیر وین روز گذشته گیر و شب آمده گیر جانی که به زنجیر طبایع بسته است ناگه به دمی…
گر بر دل تو زعشق او خاکی نیست
گر بر دل تو زعشق او خاکی نیست خاکی و کم از تو در جهان ناکی نیست دلمرده مشو که تا ابد زنده شوی گر…
ناساخته کار این جهان ساخته گیر
ناساخته کار این جهان ساخته گیر چون ساخته شد پاک برانداخته گیر چون درنگری آنچ مراد دل تست آورده به دست و باز انداخته گیر…
آنها که مرا بنیک می پندارند
آنها که مرا بنیک می پندارند تخم سره را به جای بد می کارند گر پرده ز روی کار من بردارند در هیچ خرابه ای…
با خلق خدا تصرّف آغاز مکن
با خلق خدا تصرّف آغاز مکن چشم خود را به عیب کس باز مکن سرّ دل هر کسی خدا داند و بس در خود بنگر…
تا دل زعلایق جهان حُر نشود
تا دل زعلایق جهان حُر نشود هرگز شبه وجود ما دُر نشود پر می نشود کاسهٔ سرها زهوس هر کاسه که سرنگون بود پر نشود…
چون می دانی که بودنیها بوده است
چون می دانی که بودنیها بوده است این پرده دریدن کسان بیهوده است فی الجمله هر آن کسی که او پاک تر است چون در…
در راه یقین گمان نباشد کس را
در راه یقین گمان نباشد کس را با شک و یقین امان نباشد کس را دنیاطلبان زآخرت محرومند ای دوست همین و آن نباشد کس…
زین مرتبه و قاعدهٔ بَردابَرد
زین مرتبه و قاعدهٔ بَردابَرد ایمن منشین ز دولت کرداکرد دل شاد بزی به کام دل مردامرد چیزی که کنی کزو شوی مردامرد اوحدالدین کرمانی
کامل زیکی هنر ده و صد بیند
کامل زیکی هنر ده و صد بیند ناقص همه جا معایب خود بیند خلق آینهٔ چشم و دل همدگرند در آینه نیک نیک و بد…
نزدیک کسی که عاقل و هشیار است
نزدیک کسی که عاقل و هشیار است آزردن یک مور و مگس بسیار است آزار کسی مخواه و بی بیم بزی بی بیم بود کسی…
ای خواجَه اگر تو را سَعادت خویش است
ای خواجَه اگر تو را سَعادت خویش است ایمن منشین زآنچ تو را در پیش است زینها که تو مال و ملک می پنداری جز…
این ره نبرد مگر به سر ناپاکی
این ره نبرد مگر به سر ناپاکی شوخی، شنگی، قلندری، بی باکی خاکت بر سر حدیث سر چند کنی آنجا که هزار سر نیرزد خاکی…