قصیده هفدهم در مدح اتسز

منت خدای را ، که بتأیید آسمان
آمد بمستقر خلافت خدایگان

فخر ملوک نصرة دین ، خسوری کزوست
هم رامش زمین و هم آرامش زمان

عالی علاء دولت و دین کز علو جاه
در دهر مقتدا شد و در ملک قهرمان

آن شهریار غازی و آن میر کامگار
آن پشت دین تازی و آن روی دودمان

شاهی ، که از لطایف اخلاق فرخش
گردد صمیم بادیه چون صحن بوستان

شاهی ، که حادثات زمانه بخفت خوش
تا بر زمانه حشمت او گشت پاسبان

در چشم جود و جسم کرم طبع و دست او
بایسته تر زدیده و شایسته تر زجان

یابد سگال کوشش او خوف بی رجا
بر نیک خواه بخشش او سود بی زیان

بر حکم چرخ حکمت او گشته مطلع
وز سر فتح خنجر او بوده ترجمان

ای باز کرده از پی مواکب دولت بزیر چنگ
عزم ترا مراکب نصرة بزیر ران

بر باره ای نشسته، که با سیر اوست تنگ
هم شاهراه انجم و هم عرصهٔ جهان

چون بحر با مهابت و چون کوه باشکوه
چون چرخ با صلابت و چون دهر با توان

ثابت بگاه و قفه نمایندهٔ یقین
مسرع بگاه حمله نمایندهٔ گمان

در ظلمت غبار و غا نور جبهتش
تابنده چون ضیا و شرر در دل دخان

اطراف او چو خامه و در سیر طی کند
چون نامه هفت قسم زمین را بیک زمان

تیغی ترا بدست ، که بروی مبینست
از فتح صد امارت و از مرگ صد نشان

با صفوت روان و شود وقت کار زار
با قالب مخالف دین جفت چون روان

از حد او نباشد افلاک را نجات
وز ضرب او نباشد ایام را امان

دارد نهاد و گونهٔ نیلوفری ولیک
خاک مصاف گیر ازو رنگ ارغوان

تو بر چنان براق که دارد شرف دلیل
در کف چنین حسام که دارد ظرف نشان

لشکر کشیده زیر حصاری ، که صحن اوست
هم معدن تجارت و هم جای امتحان

انواع فتنه را شده اطراف او مقر
و اسباب کینه را شده اکناف او مکان

بتوان ازو مشاهده کرد بچشم سر
کیفیفت کواکب و اشکال آسمان

جاسوس اختران شود و ناظر فلک
بر سطح او بمدت نزدیک پاسبان

وانگاه ساخته ز پی انس جان خویش
رزمی که خیره گردد ازو عقل انس و جان

تا زنده گشته همچو دعای ملک سوار
بارنده گشته همچو قضای فلک سنان

اندر مصاف انجمن هیجا شده پدید
وندر غبار انجم گردون شده نهان

از هول پاره گشته ظفر جوی را جگر
وز بیم گنگ گشته سخن گوی را زبان

از عجز گردنان همه چون بی روان بدن
وز ضعف سرکشان همه چون بی بدن روان

همه رخنه گشته خنجر جان سوز از ضراب
هم پاره گشته نیزهٔ دلدوز از طعان

تو در مصاف رانده ز بهر مبارزان
سوفار تیز کوه قرین زه کمان

از تیردان بنصرة حق برکشیده تیر
و آنگه تن مبارز مخاف خود کرده تیردان

بر سینها گماشته زو بین تن گداز
بر فرقها گذاشته شمشیر جان ستان

دلها شده ز حملهٔ یکران تو سبک
سرها شده ز هیبت پیکان تو گران

بس رود بر کرانهٔ دریا شده پدید
از خون دشمنان تو دریای بی کران

جام هلاک داده بحساد ناشتا
عزم رجوع کرده باحباب ناگهان

باز آمدی بمرکز عزت بکام دل
از روزگار خرم و از بخت شادمان

در پای دولت تو ثریا شده بکار
بر دست نصرة تو مجره شده عنان

از کارگاه چرخ سوی بارگاه تو
نگسسته کاروان سعادت ز کاروان

ای بر هلاک دشمن وای بر مراد دوست
چون روزگار چیره و چون چرخ کامران

چشم ظفر قریر شد ایرا که گرز تو
چون سرمه کرد در تن بدخواه استخوان

در محفل اکابر و در مجمع ملوک
دستان دستبرد تو گشتست داستان

خیره شود ز رأی منبر تو مهر و ماه
طیره شود ز کف جواد تو بحر و کان

با سیر بارهٔ تو چه هامون ، چه کوهسار؟
با طعن نیزهٔ تو چه خارا چه پرنیان؟

نه پر نعیم تر ز عطای تو مایده
نه تازه روی تر ز سخای تو میزبان

ماند به خلد صدر تو ، کز اتصال اوست
هم عز با تواتر و هم ناز جاودان

شاها ، تویی که هر چه دهند از هنر خبر
باشد به پیش خاطر میمون تو عیان

دانی و نیک دانی کندر کمان فضل
گردون پیر نیز نبیند چو من جوان

بر کشور سخن چو منی نیست پادشاه
بر لشکر هنر چو منی نیست پهلوان

سرمایهٔ عرب شد و پیرایهٔ عجم
طبعم گه معانی و نطقم گه بیان

در شعر من نیابی مسروق و منتحل
در نظم من نبینی ایطا و شایگان

اشعار پر بدایع دوشیزهٔ منست
بی شایگان و لیک به از گنج شایگان

گر عاقلی بجان بخرد مدحت مرا
ارزان بود هنوز ، چه ارزان ؟ که رایگان

کردم وطن در تو ، که مرغان نیک پی
جز در مکان امن نسازند آشیان

ناگشته بر جماعت اوباش حمد گوی
تا بوده بر ستانهٔ جهال مدح خوان

در خدمت تو بسته هم از اول اعتقاد
بر مدح تو گشاده هم از ابتدا دهان

با مهر حضرت تو قرین کرده جان وتن
وز بهر تو رها کرده خان و مان

بر درگه تو بد نبود مادحی چو من
در وقت نوبهار و بهنگام مهرگان

بودم بسعی بخت خداوند نظم و نثر
گشتم بخدمت تو خداوند نام و نان

شد با تنم بخدمت تو فخر آشنا
شد با دلم بمدحت تو چرخ مهربان

گر من عطا برم زکف تو ، عجب مدار
ور من غنی شوم ز در تو ، عجب مدان

بس کس که بود گرسنه زین پیش و ز سخات
سکبا همی برون دهد اکنون ز ناودان

ای جود جسته با کف کافیت اتحاد
وی فضل کرده با دل صافیت اقتران

حاسد خسی و ناکسی اندر میان نهاد
مردی و مردمی همه برداشت از میان

از قصد این و آن نیم ایمن بجان و سر
نه در میان خانه ، نه در راه نردبان

دانی که بر نیابد شخصی چو من ضعیف
با مکر و با عداوت صد خام قلتبان

در حق من هزار هزاران نظر کنی
گر ظلم این گروه بگویم یکان یکان

در غیبت رکاب تو ضایع شدم ، بلی
ضایع شود رمه ، چو نباشد برو شبان

حقا که می بلرزم بر عمر خویشتن
از کید این گروه ، چو از باد خیزران

نار کفیده شد دل من در غم و کنون
بر رخ همی فتد زره دیده ناردان

مژگان من بدیده در و تن بجامه در
گشت از سهر چو سوزن و از غم چو ریسمان

رویم ز خون چو چشم خروس و نشسته من
بر فرش حادثات چو بر بیضه ماکیان

بر هجو من قلم ببنان اندرون گرفت
آنکس که بینمش چو قلم در خور بنان

غم نیستی ، اگر چو منستی حسود من
از نام نیک و عز تن وصیت خاندان

مرکب چگونه تازد با این و آن بفضل؟
آنکس که بوده باشد مرکوب این و آن

شاها ، روا مدار که از دشمنی خسیس
بیند تن نفیس هوا خواه من هوان

تا خط یار باشد مانند غالیه
تا جعد دوست باشد مانند ضیمران

از کردگار هر چه مرادت بود بیاب
وز روزگار هن چه نشاطت بود بران

گاهی بپای قدر بساط شرف سپر
گاهی بدست جاه نهال کرم نشان

تا بزم و رزم باشد ، از کف و از حسام
در رزم سرفشان کن و در بزم زرفشان

فارغ نباش هیچ همه ساله اینچنین:
یا کشوری عطا ده ، یا عالمی ستان

عیدت خجسته باد و خزانت بهار باد
عید عدو وعید و بهار عدو خزان

خد موافقان تو بادا چو لاله برک
روی مخافان تو بادا چو زعفران

این نظم من بماند تا روز رستخیز
تا نظم من بماند در مملکت بمان

هم خواسته بخنجر و هم یافته بجود
از خصم من تو یرمق و من از تو یرمغان

رشیدالدین وطواط

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *