عسکر جدا؛ دشمن جدا در جنگ میمیرد
از دشت میآمد کسی، فریاد زد آهای…
اینجا زنی در زیر صد من سنگ میمیرد
گاهی به عزراییل هم اصلٱ نیازی نیست
یک آدم تنها خودش دلتنگ میمیرد
از بعدِ توفان آخرین «قو» روی دریاچه
دور از همه در یک غروب تنگ میمیرد
در جنگها عسکر بلاگردان فرماندهست
سرباز اگر تسلیم شد سرهنگ میمیرد
پیغمبران رفتند و شاعرها گریزاناند
وقتی که آدم خر شود فرهنگ میمیرد
* ـ یکرنگ ــ به اصطلاح متعارف یعنی پشتِسرهم، بدون وقفه، زود زود…
یحیا جواهری