تو مهر سخن را خراسان من…
کران تا کران جهان رام تو
به بام زمان میرسد بام تو
چو شعرت به رخش زمان رستم است
سر روزگاران به پایت خم است
چه پایه تو داری که باشد رکاب
سمند خیال ترا آفتاب
تو شاهی و شهنامه اورنگ تو
زمین و زمان جمله در چنگ تو
تو از چرخ گردون از آن برتری
سخن را به باغ خرد پروری
که نامت طلوع خراسان بود
طلوع از خراسان نه آسان بود
نمیری از این پس که توزندهای
که تخم سخن را پراکندهای…
ایا تاجدار دیار سخن!
کمر تا ببستی به کار سخن
ببردی سخن را به اوج برین
که شعر ترا شد زمانه زمین
سخن را همه رنگ و بو رنگ تو
جهان تا جهان زنده فرهنگ تو
کیان را شکوه کیانی تویی
کران تا کران بیکرانی تویی
تو سیمرغ قاف سخن آمدی
بهار خرد را چمن آمدی
جهانآفرین تا جهان آفرید
سخنگوی دانا چو تو کس ندید
چو دانم به فرهنگ و رای و خرد
که نامت ز هفت آسمان بگذرد
ز شهنامه کاخ سخن شد بلند
که از باد و باران نیابد گزند
چه کاخی که هرگز ندارد نظیر
از آن بام گردون بود سایه گیر
چه کاخی که هرگز نگردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
چه کاخی که سنگش ز یاقوت جان
هوایش هوایی ز لاهوت جان
چه کاخی کز اندیشه دارد چراغ
شگفته کنارش ز آیینه باغ
چه کاخی خرد شد بر آن پاسبان
سر سجده آنجا نهاده زمان…
پرتو نادری