غرور نيکبختان

غرور نيکبختان
ز دامي ديد گنجشگي همائي
همايون طالعي، فرخنده رائي
نه پايش مانده اندر حلقه دام
نه يکشب در قفس بگرفته آرام
نه ديده خواري افتادگان را
نه بندي گشتن آزادگان را
نه فکريش از براي آب و دانه
نه اندوهيش بهر آشيانه
نه غافل گشته هيچ از رسم و رفتار
نه با صيادش افتاده سر و کار
نه تيري بر پر و بالش نشسته
نه سنگ فتنه، اندامش شکسته
بکرد آن صيد مسکين، ناله آغاز
که اي اقبال بخش تند پرواز
مرا بين و رها کن خودپرستي
خمار من نگر، بگذار مستي
چنان در بند سختم بسته صياد
که مي نتوانم از دل کرد فرياد
چنان تيره است در چشم من اين دام
که نشناسم صباح روشن از شام
چنان دلتنگم ازين محبس تنگ
که گوئي بسته ام در حصني از سنگ
نه دارم دست دام از هم گسستن
نه کارآگاهي از دام جستن
مشوش گشته از محنت، خيالم
شده ژوليده ز انده، پر و بالم
غبار آلوده ام، از پاي تا سر
بخون آغشته ام، از پنجه تا پر
ز اوج آسمان، لختي فرود آي
بتدبيري ز پايم بند بگشاي
بگفت، اي پست طالع، ما همائيم
کجا با تيره روزان آشنائيم
سحرگه، چون گذر زان ره فتادش
پريشان صيد، باز آواز دادش
که، اي پيرو شده آز و هوي را
درين بيچارگي، درياب ما را
از آن ميترسم، اي يار دلفروز
که گردم کشته تا پايان امروز
مرا هم هست اميد رهيدن
بمانند تو، در گردون پريدن
نشستن در درون خانه، خرسند
ز کوي و بام، چيدن دانه اي چند
چو کبکان، گر که نتوانم خرامي
توانم جستن از بامي ببامي
ندانم گر چه با شاهين ستيزي
توانم کرد کوته جست و خيزي
توانم خفت بر شاخي به گلزار
توانم برد خاشاکي بمنقار
بگفت اکنون زمان سير باغ است
نه وقت کار، هنگام فراغ است
چو روزي و شبي بگذشت زين کار
بيامد طائر دولت دگر بار
خريده دل براي مهرباني
گشوده پر براي سايباني
فرامش کرده آن گردن فرازي
شده آماده بهر چاره سازي
ز برق آرزو، خاکستري ديد
پراکنده بهر سوئي، پري ديد
بناي شوق را بنياد رفته
هوسها جملگي بر باد رفته
رسيده آن سيه کاري بانجام
گسسته رشته هاي محکم دام
از آن کشتيت افتادست در آب
که برهاني غريقي را ز غرقاب
از آنت هست چشم دل، فروزان
که بفروزي چراغي تيره روزان
بگلشن، سرو از آن بفراشت پايه
که بر گلهاي باغ افکند سايه
بپرس از ناتوانان تا تواني
بترس از روزگار ناتواني
ز مهر، آموز رسم تابناکي
که بخشد نور بر آبي و خاکي
نکوکار آنکه همراهي روا داشت
نوائي داد تا برگ و نوا داشت
خوش آنکو گمرهي را جستجو کرد
به نيکي، پارگيها را رفو کرد
متاب، اي دوست، بر بيچارگان روي
مبادا بر تو گردون تابد ابروي
اگر بر دامن کيوان نشستيم
چو خير کس نميخواهيم، پستيم
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *