حال دل از دوری دلبر نمی‌دانم چه شد

حال دل از دوری دلبر نمی‌دانم چه شد
ریخت اشکی بر زمین دیگر نمی‌دانم چه شد
از شکست دل نه‌تنها آب و رنگ عیش ریخت
ناله‌ای هم داشت این ساغر نمی‌دانم چه شد
باس هستی برد از صد نیستی انسوبرم
سوختم چندان‌که خاکستر نمی‌دانم چه شد
صفحهٔ آیینه‌، حرت‌جوهر این‌عبرت است
کای حریفان نقش اسکندر نمی‌دانم چه شد
گردش رنگی و چشمکهای اشکی داشتم
این زمان آن چرخ و آن اختر نمی‌دانم چه شد
دو‌ش در طوفان نومیدی تلاطم کرد آه
کشتی دل بود بی‌لنگر نمی‌دانم چه شد
د‌ر رهت از همت افسر طراز آبله
پای من سر شد برتر نمی‌دانم چه‌شد
از دمیدن دانهٔ من ‌کوچه‌گرد بیکسی‌ست
مشت خاکی داشتم بر سر نمی‌دانم چه شد
بیدماغ وحشتم‌، از ساز آرامم مپرس
پهلویی گردانده ام بستر نمی‌دانم چه شد
عرض معراج حقیقت از من بیدل مپرس
قطره‌، دریاگشت‌، پیغمبر نمی‌دانم چه شد
حضرت ابوالمعانی بیدل رح
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *