هر که میبینی اسیر طبع خود کام است و بس – مخمس میر هوتک خان پوپل زایی افغان بر غزل حضرت ابوالمعانی بیدل رح

هر که میبینی اسیر طبع خود کام است و بس – مخمس میر هوتک خان پوپل زایی افغان بر غزل حضرت ابوالمعانی بیدل رح

هر که میبینی اسیر طبع خود کام است و بس
حاصل صبح امید زندگی شام است و بس
گشتن عنقا غرض از وضع ایام است و بس
ذوق شهرت ها دلیل فطرت خام است و بس
صورت نقش نگین خمیازه نام است و بس

حلقه زنجیر دل جز دیده نتوان یافتن
مصدر تفسیر دل جز دیده نتوان یافتن
منزل شبگیر دل جز دیده نتوان یافتن
مرکز تسخیر دل جز دیده نتوان یافتن
گوش مینا حلقه ای گر دارد از جام است و بس

از طمع گر دیده خلقی پایمال احتیاج
هیچ سر خالی نباشد از خیال احتیاج
میزنم تا زندگانی فال احتیاج
تا نفس باقیست نتوان بست بال احتیاج
این غناهای که ما داریم ابرام است و بس

همچو مجنون عمر ها شد خاک راه وحشتم
پایمال لشکر نصرت پناه وحشتم
برده است از خود شرر آسانگاه وحشتم
وادی امکان ندارد دستگاه وحشتم
هر طرف جولان کند نظاره یک گام است و بس

ای که در دانش گزینی صورتم نقاش صنع
باز در سحر آفرینی صورتم نقاش صنع
بنگر از باریک بینی صورتم نقاش صنع
بسته است از موی چینی صورتم نقاش صنع
صبح ایجادم همان گل کردن شام است و بس

هستیم رنگ عدم گل کرده اثباتم خطاست
بارگاه زندگانی یک قلم حسرت بناست
بسمل وحشت عنان را فکر آسودن خطاست
دستگاه ما و من چون صبح بر باد فناست
صبح این کاشانه ها یکسر لب بام است و بس

وا اگر موج غبارم بر نمی آمد ز سنگ
برق درد بیقرارم بر نمی آمد ز سنگ
موج رنگ انتظارم بر نمی آمد ز سنگ
کاش از خجلت شرارم بر نمی آمد ز سنگ
سوختم از شرم آغازی که انجام است و بس

کس به اوج کنه خود نتوان رسانیدن کمند
بر جهان یعنی دگر تا میتوانی دل مبند
ز اعتبار این و آن و گفتگوی چون و چند
بر سر عنقا تو هر رنگی که میخواهی ببند
جوهر آیینه ای هستی همین نام است و بس

باد خواهم سال ها یارب قوی بنیاد دل
کرده در ظلمت گهی تن نور ها ایجاد دل
تیره روزت می کند آخر چو شد برباد دل
نوحه کن بر خویش اگر مغلوب جسم افتاد دل
آفتاب آنجا که زیر خاک شد شام است و بس

گرچه دارد کاروان زندگی شور کمال
کیست کو گردد ز اوج دهر مسرور کمال
کس نگردیده است در آفاق منظور کمال
از قبول عام نتوان زیست مغرور کمال
آنچه تحسین دیده ای زین قوم دشنام است و بس

جلوه سامانان که هر سو رنگ حیرت چیده اند
در خرام از نقش پا دیگر قیامت چیده اند
هر طرف از دلبری نقش محبت چیده اند
گلرخان دام وفا از صید الفت چیده اند
گردش چشمی که هوشم می برد جام است و بس

مشرب دل اختلاط آرای عرض حسرت است
موج عشرت انبساط آرای عرض حسرت است
آنچه گل کرده نشاط آرای عرض حسرت است
هرچه می بینی بساط آرای عرض حسرت است
این گلستان سر به سر یک نخل بادام است و بس

هستیم موج بهار و عرض رنگم مدعاست
ناخن تدبیر سعیم عقده ای مشکل کشاست
داند افغان هرکه در عالم به معنی آشناست
فطرت بیدل همان آیینه ای معجز نماست
هر سخن کز خامه ام می جوشد الهام است و بس

نویسنده: میر هوتک خان پوپل زایی افغان
به کوشش: فهیم هنرور
عشق آباد، ترکمنستان
برای ویبسایت شعرستان

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *