غزلیات اهلی شیرازی
عالم چو آفتاب پر از نور کردهای
عالم چو آفتاب پر از نور کردهای ما را چو سایه از بر خود دور کردهای ای مست نرگس تو جهانی ز جام عیش ما…
عاشق آشفته دل از طعنه خامی نشود
عاشق آشفته دل از طعنه خامی نشود دامن پاک کس آلوده بجامی نشود می خور و سبحه و سجاده صد پاره بهل مزغ زیرک ز…
شوخی که می نخورده دل خلق خون کند
شوخی که می نخورده دل خلق خون کند وای آنزمان که چهره ز خون لاله گون کند گوید مجوی وصلم و نظاره هم مکن پس…
شدم هلاک و ز من جز دریغ و درد نماند
شدم هلاک و ز من جز دریغ و درد نماند بباد رفت غبارم چنانکه گرد نماند گذشت رقص کنان جان چو کرد از خود یار…
شادم اگرچه خاطرم اندوهگین ازوست
شادم اگرچه خاطرم اندوهگین ازوست کم شادیست این که دل من غمین ازوست آن سرو پاکدامن ازین باغ کم مباد کاین پاک دیده را نظر…
سهل است نقد دین و دل گر صرف شد در کوی تو
سهل است نقد دین و دل گر صرف شد در کوی تو زانها که گوید جان من جانها فدای روی تو در بتپرستی کافرم در…
سرو من برق صفت آمد و چون باد برفت
سرو من برق صفت آمد و چون باد برفت سوخت صد خرمن جان و ز همه آزاد برفت او که هنگام سفر گفت فرامش نکنم…
سجده بت گرچه باشد نامسلمانی مرا
سجده بت گرچه باشد نامسلمانی مرا چون کنم چون این نوشت ایزد به پیشانی مرا تا کی این دزدیده دیدن پرده بردارم زپیش از تو…
زهی ملاحت و خوبی که با تو محبوب است
زهی ملاحت و خوبی که با تو محبوب است که خشم و ناز و وفا هرچه می کنی خوب است بکن هر آنچه تو خواهی…
زاهد بره کعبه رود کاین ره دین است
زاهد بره کعبه رود کاین ره دین است خوش میرود اما ره مقصود نه این است تا بود دل خسته غمی بود ز عشقت هر…
ز بهر کلبه عاشق دلا مجوی چراغ
ز بهر کلبه عاشق دلا مجوی چراغ که شمع مجلس او بس بود فتیله داغ دل از چمن نگشاید اسیر عشق ترا که پیش بلبل…
روز آخر کز جهان با دیده گریان روم
روز آخر کز جهان با دیده گریان روم گر نباشد در دلم مهر تو بی ایمان روم دامن از گلهای خون دل نشویم زان مرا…
رخت که پیر و جوان را بیک نظر سوزد
رخت که پیر و جوان را بیک نظر سوزد چه آتش است ندانم که خشک و تر سوزد حدیث ناله من کآتشی جگر سوزست ترا…
دی شامگه کز پیش من مرکب بتندی تاختی
دی شامگه کز پیش من مرکب بتندی تاختی رفتی چو خورشید از نظر روز مرا شب ساختی چون خون نریزد چشم من کز بعد عمری…
دو ضعیفیم من و سایه در آنراه شدن
دو ضعیفیم من و سایه در آنراه شدن گه منم باز پس از سایه و گه سایه ز من ایکه چون سایه مرا مهر تو…
دل که جای تست چون سازیم جای دیگران
دل که جای تست چون سازیم جای دیگران چون ترا بیرون کنیم از دل برای دیگران ما خود اندر کنج غم سوزان بتاریکی ز بخت…
دل اگر کوه شود عاشق جانباز تو را
دل اگر کوه شود عاشق جانباز تو را به فغان آید اگر بشوند آواز تو را سرو نازی تو و در کشتنم از عشوه گری…
در کوی تو از دست رقیبان گذرم نیست
در کوی تو از دست رقیبان گذرم نیست ورهم گذرم هست مجال نظرم نیست گر تیغ رسد بر سرم از عشق ننالم من عاشق و…
اگرچه از رخ خود چشم بسته یی ما را
اگرچه از رخ خود چشم بسته یی ما را نهان ز چشمی و در دل نشسته یی ما را ز جعد زلف تو هر موی…
اشارت تو بجان دادنم بشارت بس
اشارت تو بجان دادنم بشارت بس مرا به تیغ چه حاجت همین اشارت بس چنان بشارت وصل تو شادمانم کرد که گر تو نیز نیایی…
از صحبت ما درد کشان بازنخیزد
از صحبت ما درد کشان بازنخیزد صد شیشه دل بشکند آواز نخیزد بگذار که دل برکند از مهر تو عاشق کاین مهر گیا گر بکنی…
از تماشای تو کس منع دل ما نکند
از تماشای تو کس منع دل ما نکند صورت خوب که بیند؟ که تماشا نکند پیش ما دار فنا مرتبه معراج است جز شهید غمت…
آتشی دردل من شمع رخت درزده است
آتشی دردل من شمع رخت درزده است که بهر مو زتنم درد دلی سر زده است از پریشانیم ایشوخ چه پرسی که فراق همچو رلف…
در خیال وصل جفا پیشه من است
در خیال وصل جفا پیشه من است فکر محال بین که در اندیشه من است ای آنکه سنگ جور بمستان خود زنی قصدت شکستن دل…
دارد رقیب بهر تو چشم حسد به من
دارد رقیب بهر تو چشم حسد به من کاری مکن که کار کند چشم بد به من گردون ز آستان توام گو مکن جدا زان…
خوش آنکه دل زغم هجر بر کناری بود
خوش آنکه دل زغم هجر بر کناری بود زیمن وصل تو فرخنده روزگاری بود هزار زخم اگر میرسید خوش بودم که مرهم دلم از وصل…
خوبان بگلشن از نظر ما چه میروند؟
خوبان بگلشن از نظر ما چه میروند؟ چون خانه پرگل است بصحرا چه میروند؟ در حیرتم که با خط یا قوت لعل تو گل عارضان…
خرم دلی که ره بسر کار خویش برد
خرم دلی که ره بسر کار خویش برد گوی مراد تا بتوانست پیش برد قارون چه کرد با همه گنج زری که داشت نادان مشقت…
چون مرغ بسملم خبر ار ترک سر نشد
چون مرغ بسملم خبر ار ترک سر نشد تیغ تو ریخت خونم و هیچم خبر شد یعقوب هم بباخت دل و چشم بهر دوست چشم…
چون شمع اگرچه آنمه مهرش گداخت ما را
چون شمع اگرچه آنمه مهرش گداخت ما را برق چراغ حسنش جان تازه ساخت ما را ما را ز در سگ او گر راند ازو…
چو سوختم از عشق و شستم از جان دست
چو سوختم از عشق و شستم از جان دست هنوز گریه نمی داردم ز دامان دست به خاک پای تو ساقی که مردم از حسرت…
چه عقل و دانش و هوشیست بر کمال مرا
چه عقل و دانش و هوشیست بر کمال مرا که ی برد دگر آن خط برون ز حال مرا شراب کوثر اگر ساقیش نه دوست…
چند آن می لب عاشق مخمور ببیند
چند آن می لب عاشق مخمور ببیند چند آب خضر تشنهلب از دور ببیند از روی تو کی سیر شود عاشق اگر هم از صبح…
چراغ چشم دل آن دلربا بر افروزد
چراغ چشم دل آن دلربا بر افروزد که تا نگاه کنی از حیا بر افروزد خوش است آتش مجنون و شان خرمن سوز نه آتشی…
جان من مسکین که گرفتار غم اوست
جان من مسکین که گرفتار غم اوست موقوف بیک گوشه چشم کرم اوست ما مست جفاییم و نخواهیم زساقی هر جرعه که بی چاشنی زهر…