مختارنامه – عطار نیشابوری
تاکی شوم از زمانه پست ای ساقی
تاکی شوم از زمانه پست ای ساقی زین پس من و آن زلف خوش است ای ساقی زلف تو به دست باتو دستی بزنیم زان…
تا مرغ دل تو بال وپر نگشاید
تا مرغ دل تو بال وپر نگشاید این واقعه بر جان تو در نگشاید از عقل عقیله جوی، بیزاری جوی کاین عقده به عقل مختصر…
تا کی خود را ز هجر دلبند کشم
تا کی خود را ز هجر دلبند کشم غم در دل و جان آرزومند کشم دردی که فلک ز تاب آن خم دارد چون دل…
تا عالِمِ جهل خود نگردی به نخست
تا عالِمِ جهل خود نگردی به نخست هر اصل که در علم نهی نیست درست ای بس که دلم دست به خونابه بشست در حسرت…
تا در بُنِ بحر عشق غرقاب شدیم
تا در بُنِ بحر عشق غرقاب شدیم گُم گشتهتر از ذرّهٔ سیماب شدیم افسانهٔ کارِ عشق چون برگوییم کافسانهٔ تو دراز ودر خواب شدیم
تا چند زنی ای دلِ برخاسته جوش
تا چند زنی ای دلِ برخاسته جوش در پردهٔ خون نشین و خونی مینوش بگشای نظر ببین که یک یک ذرّه چون میگریند و جمله…
تا چند ازین غرور بسیار تو را
تا چند ازین غرور بسیار تو را تا کی ز خیال این نمودار تو را سبحان الله کار تو کاری عجب است تو هیچ نهای…
تا با سگ نفس همنشین خواهم بود
تا با سگ نفس همنشین خواهم بود در خرمن شرک خوشه چین خواهم بود بسیار بکوشیدم و بِهْ مینشود تا آخر عمر همچنین خواهم بود
پیوسته به جان و تن ترا خواهم خواست
پیوسته به جان و تن ترا خواهم خواست در پیرهن و کفن ترا خواهم خواست گر خواهم و گرنه از توام نیست گزیر گر خواهی…
پروانه به شمع گفت چندی سوزم
پروانه به شمع گفت چندی سوزم شمعش گفتا سوختنت آموزم تو پر سوزی به یکدم و من همه شب میسوزم و میگریم و میافروزم
بی عشق نفس زدن حرام است مرا
بی عشق نفس زدن حرام است مرا کان دم که نه عشقِ اوست دام است مرا با قربتِ معشوق مرا کاری نیست اندیشهٔ فکر او…
بهتر ز گشادگی گرفتاری من
بهتر ز گشادگی گرفتاری من برتر ز هزار عزت این خواری من گر دیدهوری ببین که بُردست سبق از قدر همه جهان نگونساری من
بشکفت به صد هزار خوبی گل مست
بشکفت به صد هزار خوبی گل مست وز رعنایی جلوه گری در پیوست وآخر چو ندید در جهان جای نشست ننشست ز پای و میبشد…
بس دُرِّ یقین که میبسفتم با تو
بس دُرِّ یقین که میبسفتم با تو آگاه شوی که من نخفتم با تو مگذر به گزاف سرسری از سر این باری بندیش تا چه…
بر شاخِ دل شکسته یک برگم نیست
بر شاخِ دل شکسته یک برگم نیست کز بی برگی بتر ز صد مرگم نیست بی دانه چگونه برگ باشد آخر بی دانهٔ نارِ لبِ…
بر باطل نیست گر دلم دیوانه است
بر باطل نیست گر دلم دیوانه است زیرا که تو شمعی و دلم پروانه است قصّه چکنم که هر که بودند همه در تو نرسیدند…
با کس بنسازی همه بی کس باشی
با کس بنسازی همه بی کس باشی آری چه کنی نمد چو اطلس باشی بنگر که ز کائنات دیار نماند کُشتی همه را و زنده…
با اینهمه اختلاف و تمییز که هست
با اینهمه اختلاف و تمییز که هست ماییم همه جز همه آن نیز که هست اسرارِ وجود ماست هرچیز که بود اطوارِ شهود ماست هرچیز…
این سودایی که میدواند ما را
این سودایی که میدواند ما را هرگز نتوان نشاند این سودا را گویند که خویش را فرود آر آخر دربند چگونه آورم دریا را
ای هر نفسی جلوهگری افزونت
ای هر نفسی جلوهگری افزونت گه رد خاکست جلوه، گه در خونت همچون متحیری فرو ماندهام از لطف حجابهای گوناگونت
ای مانده به جان این جهانی زنده
ای مانده به جان این جهانی زنده تا کی باشی به زندگانی زنده چون زیستن تو مرگ تو خواهد بود نامرده بمیر تا بمانی زنده
ای عقلِ تو کرده مبتلای خویشت
ای عقلِ تو کرده مبتلای خویشت از عقل، عَقیله هر زمانی بیشت هر لحظه ز عقل، عَقْبَهای در پیشت فریاد ز عقلِ مصلحت اندیشت
ای صبح مرو دم پراکنده مزن
ای صبح مرو دم پراکنده مزن گر تیغ کشی بر من افکنده مزن از هر مژه سیلی دگرم میریزی آبت ببرد گریهٔ من، خنده مزن
ای شمع! چو تو هیچ کس آشفته ندید
ای شمع! چو تو هیچ کس آشفته ندید در سوز یکی مست جگر تفته ندید هرگز چشمی در همه آفاق چو تو یک سوختهٔ ز…
ای روی چو آفتابِ تو پشت سیاه
ای روی چو آفتابِ تو پشت سیاه بی پشتی تو مه ننهد روی به راه از روی توآفتاب را پشت شکست وز روی تو پشتِ…
ای دل شب و روز چند جوشی، بنشین
ای دل شب و روز چند جوشی، بنشین تا چند چخی و چند کوشی، بنشین چون راز تو در گفت نخواهد آمد در قعر دلت…
ای دل به امید هم نفس چند روی
ای دل به امید هم نفس چند روی تو هیچ نیی درین هوس چند روی او خورشیدست از آسمان میتابد تو سایهٔ بر زمین سپس…
ای خلق دو کون ذکر گویندهٔ تو
ای خلق دو کون ذکر گویندهٔ تو ای جملهٔ کاینات پویندهٔ تو هرچند به کوشش نتوان در تو رسید تو با همهای و همه جویندهٔ…
ای ترک قلندری شرابی در ده
ای ترک قلندری شرابی در ده جامی دو، می، از بهر خرابی در ده وین بستهٔ حرص عالم فانی را زان پیش که خاک گردد…
ای بس که ز شوق چرخ دوّار بگشت
ای بس که ز شوق چرخ دوّار بگشت سرگشته شب و روز چو پرگار بگشت آن گشتن او چه سود چون پیوسته بر یک جایست…
ای آن که دل زندهٔ تو مُرد از تو
ای آن که دل زندهٔ تو مُرد از تو ناخورده ز صافِ عشق یک دُرد از تو عمری است که علمِ شمع میآموزی چه سود…
ای آتشِ شمع بر تنِ لاغرِ او
ای آتشِ شمع بر تنِ لاغرِ او رحمت کن و بگریز ز چشمِ ترِ او وی داده طلاق او و زو ببریده امشب نتوانی که…
آه از غم آن که زود برگشت و برفت
آه از غم آن که زود برگشت و برفت بگذشت چنانکه باد بر دشت و برفت چون گل به جوانی و جهان نادیده بگذاشت هزار…
آنجا که فنای نامداران باید
آنجا که فنای نامداران باید بر باقی نفس، تیرباران باید یک ذرّه گرت منی بود دوزخ تو از هفت چه آید که هزاران باید
آن ماه که بر هر دو جهان میتابد
آن ماه که بر هر دو جهان میتابد در مغزِ زمین و آسمان میتابد یک ذرّه بود در او همه روی زمین ماهیست کز آسمانِ…
آن راه که راه عالم عرفان است
آن راه که راه عالم عرفان است بر هر گامی هزار دل حیران است تا پیش نیایدت بنتوان دانست بر هر قدمی هزار سرگردان است
آن دل که نشان غمگساری میجست
آن دل که نشان غمگساری میجست خون گشت و نیافت، روزگاری میجست وان خون همه در کنار من ریخت ز چشم کو نیز ز چشم…
آن جوهر پوشیده به هر جان نرسد
آن جوهر پوشیده به هر جان نرسد دشوار به دست آید وآسان نرسد سر در ره باز و دست از پای بدار کاین راه به…
امشب به صفت شمع دلفروزم من
امشب به صفت شمع دلفروزم من میگریم و میخندم و میسوزم من ای صبح بدم که عمر شب خوش کندم زیرا که چو شمع زنده…
آمد دلم و کام روا کرد و برفت
آمد دلم و کام روا کرد و برفت از نقل جهان طعم جدا کرد و برفت طعم همه چیزها به تنهایی خورد پس نقل به…
از نادره، نادر جهانیم امروز
از نادره، نادر جهانیم امروز اعجوبهٔ آخر الزّمانیم امروز سلطان سخن نشسته بر مسند فقر ماییم که صاحب قرانیم امروز
از عمر گذشته عبرتی بیش نماند
از عمر گذشته عبرتی بیش نماند وز مانده نیز حیرتی بیش نماند عمری که ازو دمی به جان میارزید چون باد گذشت و حسرتی بیش…
از دفترِ عشقم ورقی بنهادم
از دفترِ عشقم ورقی بنهادم وز درس وجودم سبقی بنهادم هر چند که آفتاب در دل دارم همچون گردون بر طبقی بنهادم
از پس منشین یک دم و در پیش مباش
از پس منشین یک دم و در پیش مباش در بند رضای نفس بد کیش مباش تا کی گویی که من چه خواهم کردن تو…
از آه دلم کام و زبان میسوزد
از آه دلم کام و زبان میسوزد چه کام و زبان همه جهان میسوزد ای شمع! اگر بسوزدت تن سهل است زیرا که مرا جملهٔ…
یک همنفسی کو که برو گریم من
یک همنفسی کو که برو گریم من گر هم نفسی بود نکو گریم من در روی همه زمین نمییابم باز خاکی که برو سیر فرو…
یارب چه نهان چه آشکارا که تویی
یارب چه نهان چه آشکارا که تویی نه عقل رسد نه علم آنجا که تویی آخر بگشای بر دل بسته دری تا غرقه شوم در…
وقتست که بیزحمت جان بنشینم
وقتست که بیزحمت جان بنشینم برخیزم و بی هر دو جهان بنشینم از عالم هست و نیست آزاد آیم وانگاه برون این و آن بنشینم
هم عقل طلسم جسم و جان باز نیافت
هم عقل طلسم جسم و جان باز نیافت هم گنج زمین و آسمان باز نیافت خورشید هزار قرن بر پهلو گشت یک ذرّه سراپای جهان…
هم بادیهٔ عشق تو بی پایان است
هم بادیهٔ عشق تو بی پایان است هم درد محبّتِ تو بی درمان است آن کیست که در راه تو سرگردان نیست هر کو ره…