مختارنامه – عطار نیشابوری
با دل گفتم که راه دلبر گیرم
با دل گفتم که راه دلبر گیرم چون راه به پای شد ز سر درگیرم واکنون که چو شمع ره به پای آوردم در سوز…
این شیوه مصیبت که مرا اکنون است
این شیوه مصیبت که مرا اکنون است چون شرح توان داد که حالم چونست هر اشک که ازدیدهٔ من میریزد گر بشکافی هزار دریا خونست
ای یادِ تو مرهم دل خستهٔ من
ای یادِ تو مرهم دل خستهٔ من هردم غم تو همدم پیوستهٔ من گر تونکنی یاد به لطفی که تراست که بازگشاید این درِ بستهٔ…
ای محرم من کیست کنون محرم تو
ای محرم من کیست کنون محرم تو بیم است که خود را بکشم از غم تو خود از دل ماتم زده چتوانم گفت کو ماتم…
ای کاش هزار موی بشکافتمی
ای کاش هزار موی بشکافتمی وز تو سرِ یک موی خبر یافتمی گر عشق رخِ تو نیستی آتشِ صِرف چون شمع کی از سوزِ تو…
ای صبح! مدم، مخند و مپسند آخر
ای صبح! مدم، مخند و مپسند آخر یک روز لب از خنده فرو بند آخر من میگریم که امشبی روز مشو تو بر دَمِ بامداد…
ای صبح اگر دم به هوس خواهی زد
ای صبح اگر دم به هوس خواهی زد از همدمی کدام کس خواهی زد عمریست که تا همنفسی یافتهای آن هم برود تاکه نفس خواهی…
ای شمع چگل! تاتو برفتی ز برم
ای شمع چگل! تاتو برفتی ز برم من کُشتهٔ هجر تو چو شمع سحرم دور از تو چنان شدم که در روی زمین گر بازآیی…
ای دل! دیدی که هرچه دیدی هیچ است
ای دل! دیدی که هرچه دیدی هیچ است هر قصّهٔ دوران که شنیدی هیچ است چندین که ز هر سوی دویدی هیچ است و امروز…
ای دل دانی که کار دنیا گذریست
ای دل دانی که کار دنیا گذریست وقت تو گذشت رو که وقت دگریست بر خاک مرو به کبر و بر خاک نشین کاین خاک…
ای در طلب گره گشائی مرده
ای در طلب گره گشائی مرده در وصل بزاده در جدائی مرده ای بر لب بحر، تشنه، با خاک شده وی بر سر گنج در…
ای جانِ شریف! ترک این دنیی گیر
ای جانِ شریف! ترک این دنیی گیر وز جسم ره عالم پر معنی گیر ای جوهر پاک! قیمت خود بشناس بگذر ز ملا و ملأِ…
ای بیخبران دلی به جان دربندید
ای بیخبران دلی به جان دربندید وز نیک و بد خلق زبان دربندید چون کار فتاد بر کناری مروید این کار شگرف را میان دربندید
ای باد به سوی زلفِ آن یار بتاز
ای باد به سوی زلفِ آن یار بتاز کوتاه مکن دست از آن زلف دراز آهم به سرِ زلفِ درازش برسان بوی جگر سوخته در…
ای آن که به قدر برتر از افلاکی
ای آن که به قدر برتر از افلاکی میپنداری کانچه تویی از خاکی در خویش غلط مکن بیندیش و بدانک ذاتی عجبی و جوهری بس…
اوّل دل من بر سر غوغا بنشست
اوّل دل من بر سر غوغا بنشست هر دم به هزار گونه سودا بنشست و آخر چو بدید کان همه هیچ نبود از جمله طمع…
آنرا که نظر در آن جهان باید کرد
آنرا که نظر در آن جهان باید کرد پرواز ورای آسمان باید کرد هرگاه که دولتی بدو آرد روی در حال ز خویشتن نهان باید…
آن نقد نگر که در میان دارد گل
آن نقد نگر که در میان دارد گل یعنی که کنار زرفشان دارد گل گل میخندد که زعفران خورد بسی شک نیست در آن که…
آن قطره که آب جمله از دریا خورد
آن قطره که آب جمله از دریا خورد پنهان شد اگرچه عالمی پیدا خورد جانم که نفس مینزند جز بادوست در هر نفسی هر دو…
آن را که کلید مشکلی میباید
آن را که کلید مشکلی میباید از عمرِ دراز حاصلی میباید برتر ز دو کون عاقلی گر یابی ای مرده دلان زنده دلی میباید
آن دل که ز دست من کنون خواهی برد
آن دل که ز دست من کنون خواهی برد خونی است که در میانِ خون خواهی برد باری چو برون میبری از تن دل من…
آن بحر که در یگانگی اوست یکی
آن بحر که در یگانگی اوست یکی یک قطره در آن بحر نسنجد فلکی گر هژده هزار عالم افتد در وی حقّا که از او…
امروز چو جمله عمر ضایع کردی
امروز چو جمله عمر ضایع کردی فردا چکنی به خاک و خون میگردی چون پرده براوفتد هویدا شودت چیزی که به زیر پرده میپروردی
اسرار تو در حروف نتواند بود
اسرار تو در حروف نتواند بود و اعداد تو در اُلوف نتواند بود جاوید همی هیچ کسی را هرگز برحکمت تو وقوف نتواند بود
از گریهٔ زار ابر، گل تازه و پاک
از گریهٔ زار ابر، گل تازه و پاک خندان بدمید دامن خود زده چاک زان میگریم چو ابر بر خاک تو زار تا بو که…
از شرم رخت سرخی گل میبشود
از شرم رخت سرخی گل میبشود وز شور لبت تلخی مل میبشود چون با تو به پل برون نمیشد آبم خون میگریم اگر به پل…
از چشم خوشت بسی شکایت دارم
از چشم خوشت بسی شکایت دارم وز لعل لبت بسی حمایت دارم چون من بندانم که بداند آخر تا با تو ز تو من چه…
از بس که دلم بسوخت زین کاردرشت
از بس که دلم بسوخت زین کاردرشت روزی صد ره به دست خود خود را کشت جامی دو، می مغانه خواه از زردشت تا باز…
آخر ره دورت به کناری برسد
آخر ره دورت به کناری برسد با تو بد و نیک را شماری برسد هرچند که هست بینهایت کاری چون تو برسیدی همه کاری برسد
یک ذره چو آن حکم دگرگون نشود
یک ذره چو آن حکم دگرگون نشود بیمرگ کسی به راه بیرون نشود خون گشت دلمْ ز خوف این وادی صعب سنگی بود آن دل…
یا رب چو به صد زاری زار آمدهایم
یا رب چو به صد زاری زار آمدهایم گر عفو کنی امیدوار آمدهایم وز بی شرمی خویشتن پیش درت تشویرْ خوران و شرمسار آمدهایم
هم هر ساعت در ره تاریکتری
هم هر ساعت در ره تاریکتری هم هر روزی به دیده باریکتری هرگز چو به وصلش نرسد هیچ کسی چندانکه روی به هیچ نزدیکتری
هم شیوهٔ سودای تو نتوان دانست
هم شیوهٔ سودای تو نتوان دانست هم وعدهٔ فردای تو نتوان دانست میباید بود تا ابد بی سر و پا چون ره به سر و…
هرگز ره دین براستی نسپردیم
هرگز ره دین براستی نسپردیم هرگز به مراد دل دمی نشمردیم دردا که زغفلت شبانروزی خویش رفتیم وبسی خصم و خصومت بردیم
هر لحظه ز عشق در سجودی دگرم
هر لحظه ز عشق در سجودی دگرم وندر پس پرده غرق جودی دگرم دیرست که از وجود خود زندهنیم گر زندهام اکنون به وجودی دگرم
هر روز مرا غمی دگر پیش آید
هر روز مرا غمی دگر پیش آید کان غم ز غم همه جهان بیش آید گر دل به چنین صبر نه درویش آید تسلیم کند…
هر دم سگ نفس با دلم باز نهد
هر دم سگ نفس با دلم باز نهد با سوز دلم ستیزهای ساز نهد هر شب به هزار حیلتش بندم راست چون روز در آید…
هر دل که ره چنان جمالی یابد
هر دل که ره چنان جمالی یابد گر خورشیدی بود زوالی یابد با هجر بساختم که پروانه ز شمع ناکام بسوزد چو وصالی یابد
هر چند که رنج بیشتر خواهی برد
هر چند که رنج بیشتر خواهی برد هر پی که بری تو بیخبر خواهی برد گاهی سر او داری و گاهی سر خود چون با…
هر جان که به بحر رهنمون اندوزد
هر جان که به بحر رهنمون اندوزد بیرون رود از خویش درون اندوزد یک ذرّه شود دو کون در دیدهٔ او وان ذرّه ز ذرّگی…
نه مرد و نه نامرد توام میدانی
نه مرد و نه نامرد توام میدانی زیرا که نه در خورد توام میدانی دلسوختهٔ عشق توام میبینی ماتم زدهٔ درد توام میدانی
نه در بتری نه در بهی میمیرم
نه در بتری نه در بهی میمیرم نه مبتدی ونه منتهی میمیرم در من نگر،ای هر دو جهان خاکِ درت کز هر دوجهان، دست تهی…
میپنداری که حق هویدا گردد
میپنداری که حق هویدا گردد یا پنهانیست کاشکارا گردد چون پیدا اوست و غیر او پیدا نیست چون غیری نیست بر که پیدا گردد
موج سخنم ز اوج پروین بگذشت
موج سخنم ز اوج پروین بگذشت وین گوهر من زطشت زرین بگذشت نتوان کردن چنین سخن را تحسین کاین شیوه سخن ز حد تحسین بگذشت
معنی چو ز کل به جزو بیرون آید
معنی چو ز کل به جزو بیرون آید هر جزوی از آن جزو دگرگون آید تا کی گویی «جزو ز کل آید» «چون» نتوان گفت،…
مائیم و نصیب جز جگر خواری نه
مائیم و نصیب جز جگر خواری نه وز هیچ کسی به ذرهای یاری نه از مستی جهل امید هشیاری نه وز رفتن و آمدن خبرداری…
ماهی که چو برق کم بقا آمده بود
ماهی که چو برق کم بقا آمده بود چون رفت چنین زود چرا آمده بود هر کس گوید کجا شد آن دُرِّ یتیم من میگویم…
ما جوهر پاک خویش بشناختهایم
ما جوهر پاک خویش بشناختهایم پیش از اجل این خانه بپرداختهایم از پوست برون رفتن و مرگ آزادیم کاین پوست به زندگانی انداختهایم
گه در وصف دین یگانهای میجویی
گه در وصف دین یگانهای میجویی گاه از کف کفر دانهای میجویی چون از سر خویش بر نمیدانی خاست ای تر دامن! بهانهای میجویی
گل گفت که رفتنم یقین افتادست
گل گفت که رفتنم یقین افتادست یک یک ورقم فرا زمین افتادست از عمرِ عزیز اگرچه صد برگم من بی برگ فتادهام، چنین افتادست