زلف تودگر ز دست نگذارم من

زلف تودگر ز دست نگذارم من تا بو که دل از شست برون آرم من گویم که دلِ مرا چراندهی باز گوئی که برو دلِ…

ادامه مطلب

زان روز که حسنت علم عشق افراخت

زان روز که حسنت علم عشق افراخت هر چیز که دید پردهٔ روی تو ساخت دادی همه را به یکدگر مشغولی تا با تو کسی…

ادامه مطلب

روزی که به دریای فنا در تازم

روزی که به دریای فنا در تازم خود را به بُنِ قعر فرو اندازم ای دوست مرا سیر ببین اینجا در کانجا هرگز کسی نیابد…

ادامه مطلب

رازی که دل من است سرگشتهٔ آن

رازی که دل من است سرگشتهٔ آن وز خون دو دیده گشتم آغشتهٔ آن تا کی به سر سوزن فکرت کاوم سِرّی که کسی نیافت…

ادامه مطلب

دوشم غم تو وداع جان میفرمود

دوشم غم تو وداع جان میفرمود برکندن دل ازین جهان میفرمود پا بر زبر جهان و جان بنهادم یعنی که غم توام چنان میفرمود

ادامه مطلب

دل، مست بتی عهدشکن دارم من

دل، مست بتی عهدشکن دارم من با او به یکی بوسه سخن دارم من گفتم «شکری» گفت که تعجیل مکن بشنو سخنی که در دهن…

ادامه مطلب

دل شیوهٔ عشق یک نفس باز نیافت

دل شیوهٔ عشق یک نفس باز نیافت دل خون شد و راه این هوس باز نیافت سرگشتهٔ عشق شد که در عالم عشق سررشتهٔ عشق…

ادامه مطلب

دل را ز غمت بی سر و پا میدارم

دل را ز غمت بی سر و پا میدارم وز خلق جهان چشم ترا میدارم در شادی و غم چون به غمم شادی تو هر…

ادامه مطلب

دل خستهٔ سال و بستهٔ ماه نماند

دل خستهٔ سال و بستهٔ ماه نماند فانی شد و از نیک و بد آگاه نماند از بس که فرو رفت به اندیشهٔ تو اندیشهٔ…

ادامه مطلب

درویشی را به هر چه خواهی ندهم

درویشی را به هر چه خواهی ندهم وین ملک به ماه تا به ماهی ندهم چون صحت و امن و لذت علمم هست تنهای را…

ادامه مطلب

دردا که ز بی نشان نشانم نرسید

دردا که ز بی نشان نشانم نرسید وز بحر عیان عین عیانم نرسید عمری من تشنه بر لب دریایی بنشستم و قطرهای به جانم نرسید

ادامه مطلب

در واقعهای سخت عجب افتادم

در واقعهای سخت عجب افتادم گه می مردم صریح و گه میزادم دانی ز چه خاست این همه فریادم کامد یادم آنچه نیاید یادم

ادامه مطلب

در قرب تو گر هست دل دیوانهست

در قرب تو گر هست دل دیوانهست جان را طمع وصال تو افسانهست چون هرچه که هست در تو میباید باخت سبحان الله! این چه…

ادامه مطلب

در عشق رخت چون رخ تو بیشم نیست

در عشق رخت چون رخ تو بیشم نیست قربان تو گردم که جز این کیشم نیست بردی دل من به زلف و بندش کردی زانست…

ادامه مطلب

در عشقِ تو عقل و سمع میباید باخت

در عشقِ تو عقل و سمع میباید باخت مردانه میان جمع میباید باخت من غرقهٔ خون چو لالهٔ سیر آبی سر در آتش چو شمع…

ادامه مطلب

در عشق تو از نفع و ضرر نندیشم

در عشق تو از نفع و ضرر نندیشم چون شمع ز سوزِ پا و سر نندیشم چون هیچ دگر نیست مرا جز غم تو تا…

ادامه مطلب

در راه طلب مرد بهمت باید

در راه طلب مرد بهمت باید یک یک جزوش نقطهٔ حکمت باید ور روی نمایدش جمالی که مپرس چشمش به ادب دلش به حرمت باید

ادامه مطلب

در حبسِ وجود از چه افتادم من

در حبسِ وجود از چه افتادم من کز ننگِ وجود خود بیفتادم من چون من مردم به صد هزاران زاری از مادرِ خویشتن چرا زادم…

ادامه مطلب

در آرزوی چشمهٔ حیوان مردم

در آرزوی چشمهٔ حیوان مردم وز استسقا درین بیابان مردم چون دانستم که زندگی دردسرست خود راکشتم به درد و حیران مردم

ادامه مطلب

خوش خوش بربود نیکوئی تو مرا

خوش خوش بربود نیکوئی تو مرا در کار کشید بدخوئی تو مرا تلخی تو نیست شوربختی من است شیرینی آن ترش روئی تو مرا

ادامه مطلب

خواهی که ز پرده محرم آیی بیرون،

خواهی که ز پرده محرم آیی بیرون، در پرده نشینی و کم آیی بیرون، چون موی که از خمیر بیرون آید، از هژده هزار عالم…

ادامه مطلب

چون وصل نیامد به کسی اولیتر

چون وصل نیامد به کسی اولیتر بی همنفسی هر نفسی اولیتر چون نیست به وصل او رسیدن ممکن در هجر گریختن بسی اولیتر

ادامه مطلب

چون هر مویم نوحه گر آید بی تو

چون هر مویم نوحه گر آید بی تو وز هر سویم ناله برآید بی تو گلگون سرشکم که همی تازد تیز ای بس که به…

ادامه مطلب

چون نیست امید غمگسارم نفسی

چون نیست امید غمگسارم نفسی پس من چکنم با که برآرم نفسی تا دور فتادهام ازان شمع چو گل چون شمع سرِ خویش ندارم نفسی

ادامه مطلب

چون مرغ دلم به دام هستی در شد

چون مرغ دلم به دام هستی در شد چندانکه طپید بند محکم تر شد وز بی صبری و بی قراری جانم از بس که بسوخت…

ادامه مطلب

چون کس بنداند آنچه من دانم ازو

چون کس بنداند آنچه من دانم ازو خواهم که کنم حیله و نتوانم ازو صد گونه بلا اگر به رویم بارد آن روی ندارم که…

ادامه مطلب

چون شمع ز سوختن دمی دم نزنم

چون شمع ز سوختن دمی دم نزنم تا دست در آن کمند پُر خم نزنم ور توبه کنم ز عشقِ تو ننشینم تا همچو سر‍…

ادامه مطلب

چون دوست به دست روح، پیغامم داد

چون دوست به دست روح، پیغامم داد بالای دو کون برد و آرامم داد کاری که درون پرده انجامم داد از لطف برون پرده هم…

ادامه مطلب

چون حاضر غایبی فغان بر چه نهم

چون حاضر غایبی فغان بر چه نهم چون از تو نشان نیست نشان بر چه نهم آخر چو تو با منی و من با تو…

ادامه مطلب

چون بیخبرم که چیست تقدیر مرا

چون بیخبرم که چیست تقدیر مرا دیوانگی آورد به زنجیر مرا چون کار به علّت نکنی با بد و نیک ترکِ بد و نیک گیر…

ادامه مطلب

چندین در بسته بی کلیدست چه سود

چندین در بسته بی کلیدست چه سود کس نام گشادن نشنیدست چه سود پیراهن یوسف است یک یک ذرّه یوسف ز میانه ناپدیدست چه سود

ادامه مطلب

چندان که ز عالم پس و پیشش دیدم

چندان که ز عالم پس و پیشش دیدم آن خویش ندیدمش که خویشش دیدم در عمر دراز آن چه بدیدم یک بار گویی که هزار…

ادامه مطلب

جز بیذاتی لایق درویشان نیست

جز بیذاتی لایق درویشان نیست جز بیصفتی در صفت ایشان نیست تو نیز ز هر دو کون درویش بباش کاین راه رهِ عاقبت اندیشان نیست

ادامه مطلب

جانی است درین راه خطرناک شده

جانی است درین راه خطرناک شده تن زیر زمین ز نیک و بد پاک شده بس رهگذری که بگذرد بر من و تو ما بیخبر…

ادامه مطلب

جانا! غم تو فکند در کوی مرا

جانا! غم تو فکند در کوی مرا چون گوی روان کرد به هر سوی مرا گر آه برآرم ازدل پرخونم خونی بچکد از بن هر…

ادامه مطلب

جانا ز میانِ من و تو دست کراست

جانا ز میانِ من و تو دست کراست گر شرح دهم چنین نمیآید راست گر من منم، از چه میندانم خود را ور من نه…

ادامه مطلب

جان نتواند ز عشق بر جای بُدن

جان نتواند ز عشق بر جای بُدن تن نتواند زعشق بر پای بُدن کاری عجب اوفتاد ما را با تو نه روی گریختن نه یارای…

ادامه مطلب

جان دردو جهان کسی بجای تو نداشت

جان دردو جهان کسی بجای تو نداشت دل دیده براه، جز برای تو نداشت یا رب سگ نفس را به صد درد بسوز کاین ناکس…

ادامه مطلب

تن، سایهٔ جان رنج پروردهٔ ماست

تن، سایهٔ جان رنج پروردهٔ ماست جان، گنج تن بهم برآوردهٔ ماست از سایهٔ خویش در حجابیم همه کز ما ما را سایهٔ ما پردهٔ…

ادامه مطلب

تاکی بی تو زاری پیوست کنم

تاکی بی تو زاری پیوست کنم جان را ز شراب عشق تو مست کنم گاهی خود را نیست و گهی هست کنم وقت است که…

ادامه مطلب

تا کی هنر خویش پدیدار کنی

تا کی هنر خویش پدیدار کنی بنشینی و پوستین اغیار کنی چون در قدمی هزار انکار کنی تنها بنشین که سود بسیار کنی

ادامه مطلب

تا کی بینم به هر دمی تیماری

تا کی بینم به هر دمی تیماری تا چند کشم به هر زمانی باری چون عمر شد و ز من نیامد کاری آخر در گیرد…

ادامه مطلب

تا شد دلم از بوی می عشق تو مست

تا شد دلم از بوی می عشق تو مست هم پرده دریده گشت و هم توبه شکست امروز منم هر نفسی دست به دست از…

ادامه مطلب

تا در بُنهٔ خویش مقام است ترا

تا در بُنهٔ خویش مقام است ترا سودا چه پزی که کارخام است ترا تا صاف نگردد دلت از هر دوجهان دُردی خرابات حرام است…

ادامه مطلب

تا چند ز نیستی و هستی ای دل

تا چند ز نیستی و هستی ای دل در هر دویکی مقام ورستی ای دل در بُعد، اگر رونده خواهی بودن به زانکه به قُرب…

ادامه مطلب

تا چشم ز دیدارِ جهان در بستیم

تا چشم ز دیدارِ جهان در بستیم وز بهرِ گریختن میان دربستیم خوردیم غمِ عشق و فغان دربستیم چون اهل ندیدیم زبان دربستیم

ادامه مطلب

تا با تو، تویی بود، کجا گیری تو

تا با تو، تویی بود، کجا گیری تو از کس سخنی به صدق نپذیری تو هر لحظه که بیحضور او خواهی بود کافر میری آن…

ادامه مطلب

پیمانهٔ خاک گشت آن چشمهٔ نوش

پیمانهٔ خاک گشت آن چشمهٔ نوش وان چشمهٔ خورشید باستاد زجوش مانندهٔ مرغ نیم بسمل بدریغ لختی بطپید و عاقبت گشت خموش

ادامه مطلب

پروانه به شمع گفت چند افروزی

پروانه به شمع گفت چند افروزی خوش سوزی اگر سوز ز من آموزی هر لحظه سری دگر برآری در سوز ای شمع برو که سرسری…

ادامه مطلب

بی عشق تو زیستن دریغم آید

بی عشق تو زیستن دریغم آید جز از تو گریستن دریغم آید چون نیست ز نازکی ترا تاب نظر در تو نگریستن دریغم آید

ادامه مطلب