فی خصال الحمیده عن العقل و العلم و ما یحذو جذو هذا النمط اوحدالدین کرمانی
آن را که حقیقت تو معلوم شود
آن را که حقیقت تو معلوم شود علم همه انبیاش مفهوم شود سلطان وجود خویش آنگه باشد کز جمله مشوّشات معدوم شود اوحدالدین کرمانی
در راه تواضع ار سرافکنده شوی
در راه تواضع ار سرافکنده شوی سردار سلاطین شوی اربنده شوی گر زنده دلی به دستت افتد روزی در پاش بمیر تا مگر زنده شوی…
مردم زفروتنی قرین می گردد
مردم زفروتنی قرین می گردد در خاتم انبیا نگین می گردد گر آدمیی کبر زسر بیرون کن کز کبر فرشته ای لعین می گردد اوحدالدین…
آن چیست زهستی به جهان در که جز اوست
آن چیست زهستی به جهان در که جز اوست یا کیست نه نیست لطفش از دشمن و دوست اندر ره معرفت تو بی چشم کسی…
در عالم اگر زاهد اگر رهبانند
در عالم اگر زاهد اگر رهبانند در مسجد و در دیر تو را می خوانند کس بر سر رشتهٔ حقیقت نرسید وآنها که رسیده اند…
گفتم که یکی روز بپرسم خبرش
گفتم که یکی روز بپرسم خبرش تابوک برون رود تکبّر زسرش چون گشت کرشمه هر زمان افزونش اکنون من و زاری و شفیعان درش اوحدالدین…
ای دوست من از هیچ مشوّش گردم
ای دوست من از هیچ مشوّش گردم وز نیمهٔ نیم ذرّه دلخوش گردم از آب لطیف تر مزاجی دارم دریاب مرا وگرنه آتش گردم اوحدالدین…
درویشان را کم آمدن افزونی است
درویشان را کم آمدن افزونی است با ناموزون بساختن موزونی است دریا صفت آی تا مکدّر نشوی دون القلتینی همه جای دونی است اوحدالدین کرمانی
گفتم که شود به عقل پیدا حالم
گفتم که شود به عقل پیدا حالم تا من به زبان حال بَر وی نالم آنجا که رسید عقل گفتا زنهار گر بیشترک روم بسوزد…
تا بتوانی خسته مگردان کس را
تا بتوانی خسته مگردان کس را بر آتش خشم خویش منشان کس را گر راحت جاوید طمع می داری می رنج همیشه و مرنجان کس…
در عشق حمول و حمله کش می باشم
در عشق حمول و حمله کش می باشم وندر صف عاشقان کش می باشم با نیک و بد جهان مرا کاری نیست با آنک خوش…
نقاش ازل چو نقش ما انشا کرد
نقاش ازل چو نقش ما انشا کرد بر ما زنخست درس عشق املا کرد وآنگاه قراضه ریزهٔ عقل مَرا مفتاح در خزینهٔ معنی کرد اوحدالدین…
پاک آمده ای در طلب پاکی باش
پاک آمده ای در طلب پاکی باش رَوشاد بزی بر سرِ غمناکی باش تو آتش و باد را به خود راه مده خواهی که تو…
شادی طلبی برو گدای همه باش
شادی طلبی برو گدای همه باش بیگانه خویش و آشنای همه باش خواهی که تو را چو دیده بر سر دارند دست همه بوس و…
ناجسته دوای درد خویش ار مردی
ناجسته دوای درد خویش ار مردی داغی چه نهی بر دل صاحب دردی جان از بر تو چو گرد برخیزد به زان کز تو نشیند…
با اهل خیال اگر در آویزد عقل
با اهل خیال اگر در آویزد عقل شاید که همیشه خون جان ریزد عقل با عاشق گرم رو کجا دارد پای چون رخت نهاد عشق…
زین گونه که نعمت تو فرماید کرد
زین گونه که نعمت تو فرماید کرد هر لحظه هزار شکر می باید کرد بر هر مویی هزار نعمت دارم آن شکر بدین زمان کجا…
هر کس که زمام نفس محکم گیرد
هر کس که زمام نفس محکم گیرد باید که شراب وصل آن دم گیرد آن کس که بزرگ جمع خواهد خود را باید که زجمله…
این راه طریقت نه به پای عقل است
این راه طریقت نه به پای عقل است خاک قدم عشق ورای عقل است سرّی که زسر فرشته زان بی خبر است ای عقلک بی…
شکرانهٔ آنک خواجهٔ بنده نئی
شکرانهٔ آنک خواجهٔ بنده نئی وندر پی رزق خود پراکنده نئی چون خواهندت بده که ملکی است عظیم آخر تو چو او نیز تو خواهنده…
هر چند به قدرت و به علم او با ماست
هر چند به قدرت و به علم او با ماست دانم که به ذات از همهٔ خلق جداست خواهی که تو حق را به سخن…
ثابت قدمان راه صحبت پیوست
ثابت قدمان راه صحبت پیوست از دوست نشویند به هر گردی دست از خطّهٔ آب و خاک یک شخص نخاست تا بر رخ او گرد…
صاحب نظران آینهٔ یکدیگرند
صاحب نظران آینهٔ یکدیگرند در منزل خود چو آینه بی خبرند گر روشنیی می طلبی آینه وار در خود منگر تا همه در تو نگرند…
هرگز نبود که در دلم جان نشوی
هرگز نبود که در دلم جان نشوی از گریهٔ زار من تو خندان نشوی آری پس از این جهان جهانی دگر است با دوست چنان…
این علم حقیقتی به جز حرفی نیست
این علم حقیقتی به جز حرفی نیست وین عالم بی خودی به جز طرفی نیست زان علم که در مدرسه ها می خوانند در مدرسهٔ…
ظلم از دل وز دین ببرد نیرو را
ظلم از دل وز دین ببرد نیرو را عدل است که او قوی کند بازو را با معدلت ارچه کافری بدکاری تا حشر به طبع…
اجداد من از صدور ایران بودند
اجداد من از صدور ایران بودند تقدیر که هر یکی سلیمان بودند باید که به نفس خود کسی باشم من ما را چه از آن…
جان گرچه که نیست حضرتت را درخورد
جان گرچه که نیست حضرتت را درخورد دام کرمت شیفتگان را پرورد حال من و تو قصّهٔ آن مورچه ای ست کاو پای ملخ نزد…
دلداری کن اگر دلی داری تو
دلداری کن اگر دلی داری تو هر دل که به تو رسد نگه داری تو صد سال اگر طواف آن کعبه کنی زان به نبود…
ابناء زمانه سخت نامعلومند
ابناء زمانه سخت نامعلومند از عیش حقیقتی از آن محرومند بوی گل دل جمله جهان بگرفت است افسوس که این مدّعیان مزکومند اوحدالدین کرمانی
چون باد به کوی دوست تازان می باش
چون باد به کوی دوست تازان می باش در آتش عشق او گدازان می باش خواهی که به اثر پای یاران برسی خاک کف پای…
علمی است که از لاو لَمت برهاند
علمی است که از لاو لَمت برهاند وز درد سر معلّمت برهاند یک منع به توجیه بکن نفست را تا از لَم و لا نسلّمت…
و آنها که به دستار سر افراخته اند
و آنها که به دستار سر افراخته اند علم و عمل از مکتب آموخته اند ترتیب ادب چو خرس دارند از آنک زیرا که به…
در جُستن راه شرع عقل اولی تر
در جُستن راه شرع عقل اولی تر وز منزل طبع خویش نقل اولی تر شک نیست که چون رسد ودادی باشد شاهد باشد ولیک عقل…
عدل است که ملک برقرار آید ازو
عدل است که ملک برقرار آید ازو حصن دل و دولت استوار آید ازو در دامن عدل دست زن ظلم مکن تا سروری تو پایدار…
ار پیش روی زکبر محروم شوی
ار پیش روی زکبر محروم شوی حاکم گردی اگر تو محکوم شوی ای خادم مخدوم صفت خدمت کن کز خدمت خادمانه مخدوم شوی اوحدالدین کرمانی
دانش نه برای نفس خود باید و بس
دانش نه برای نفس خود باید و بس نه از بهر معلمی هر دون و دنس زینهار مزن با کس ازین علم هوس کی قوّت…
علم علما زشرع و سنّت باشد
علم علما زشرع و سنّت باشد حکم حکما بیان و حجّت باشد لیکن سخنان اولیای ملکوت از کشف و عیان و نور حضرت باشد اوحدالدین…
از علم همه حلم و تواضع زاید
از علم همه حلم و تواضع زاید وز جهل همه گَند دماغ افزاید بگذار دماغ اگر که علمت باید پوسیده دماغ علم را کی شاید…
آنها که به عقل راه او می سپرند
آنها که به عقل راه او می سپرند شرط است کز آشیان هستی بپرند زنهار در آن راه تو پرواز مکن کانجا مگسانند که سیمرغ…
در خون جگر اگر در آغشته منم
در خون جگر اگر در آغشته منم از کس بنرنجم چو سررشته منم از من بحلی گرچه ستمکاره توی وز تو خجلم گرچه به غم…
کوچک بودن بزرگ را کوچک نیست
کوچک بودن بزرگ را کوچک نیست آن کوچکی از کمال باشد شک نیست گر زانک پدر زبان کودک گوید عاقل داند که آن پدر کودک…
از علم اگر دل تو را هست چراغ
از علم اگر دل تو را هست چراغ هان تا ننهند علم تو را بر دل داغ چون علم آمد دماغ لایق نبود از خود…
آن را که دل از راهِ صفا پر نور است
آن را که دل از راهِ صفا پر نور است از طبع و هوا و خشم و خشیت دور است وَر از سبکی کند کسی…
در دهر هر آنک تخم خدمت پاشد
در دهر هر آنک تخم خدمت پاشد رخسار دلش به خار غم نخراشد مخدوم شدی از آنک خادم بودی مخدوم شود کسی که خادم باشد…
علمی که ازو گره گشاید بطلب
علمی که ازو گره گشاید بطلب زان پیش که جان و تن برآید بطلب این نیست که هست می نماید بگذار وان هست که نیست…
از مهر تو بر پای دلم قَید شدَه
از مهر تو بر پای دلم قَید شدَه مپسند مرا اسیر هر کید شده دریابم از آن پیش که چون دریابی دامی بینی دریده و…
ای دل اگرت بصیرت حق بین است
ای دل اگرت بصیرت حق بین است پیوسته براق همّتت در زین است چون مور میان ببند در خدمت خلق کان ملک سلیمان که شنیدی…
در دیدهٔ خود اگر نکوهیده شوی
در دیدهٔ خود اگر نکوهیده شوی در دیدهٔ دیگران پسندیده شوی در آتش حلم (چو) شمع جان سوخته شو تا دیدهٔ نور و نور هر…
گر بر عملند خلق اگر معزولند
گر بر عملند خلق اگر معزولند در می نگرم جمله بدو مشغولند آن مذهب تست به گزینی کردن زینجا که منم جمله جهان مقبولند اوحدالدین…