غزلیات خیالی بخارایی
گهی که جانب آن زلف خم به خم بینیم
گهی که جانب آن زلف خم به خم بینیم هرآنچه بر سر ما آید از ستم بینیم به غم بساز دلا چون قرار ما این…
ماه رخسارِ تو دید و عاشقی بنیاد کرد
ماه رخسارِ تو دید و عاشقی بنیاد کرد گل نسیمت از صبا بشنید و دل برباد کرد نخلِ قدّ دلکشت را بنده چون بسیار شد…
من آن نیَم که گذارم ز دست دامن تو
من آن نیَم که گذارم ز دست دامن تو تو گر ز طوق وفا سرکشی به گردن تو گذار تا به کف آریم دامن زلفت…
هر جفایی که کند روی تو نیکو باشد
هر جفایی که کند روی تو نیکو باشد خاصّه وقتی که خطت بر طرف او باشد گر به چینِ شکن زلف تو از خوش نفسی…
هرکسی گوید که درد عشق را تدبیر چیست
هرکسی گوید که درد عشق را تدبیر چیست ما سرِ تسلیم بنهادیم تا تقدیر چیست ظاهراً با حلقهٔ زلف تو دارد نسبتی ورنه مقصودِ دل…
ار شیخ صومعه ست وگر رندِ دیرِ توست
ار شیخ صومعه ست وگر رندِ دیرِ توست وِرد زبان پیر و جوان ذکر خیرِ توست تا غیرت جمال تو در پرده رخ نمود بر…
افسوس که صورت تُتق چهرهٔ معنی ست
افسوس که صورت تُتق چهرهٔ معنی ست ورنه همه آفاق پر از نور تجلّی ست هر لحظه در این کوی به دیگر صفتی یار در…
آنها که بی تو در دل و جان سقیم ماست
آنها که بی تو در دل و جان سقیم ماست از درد خود بپرس که یار قدیم ماست باغ بهشت بی سر کویت جهنم است…
ای دل از باطن آن فرقه که صاحب قدمند
ای دل از باطن آن فرقه که صاحب قدمند همّتی خواه که این طایفه اهل کرمند آبروی ابد از اشک ندامت بطلب که شهانند کسانی…
ای گل از روی تو آموخته خندان رویی
ای گل از روی تو آموخته خندان رویی دهنت آب شکر برده به شیرین گویی عادت غمزهٔ فتّان تو عاشق کشتن شیوهٔ نرگس جادوی تو…
باشد که ز رخسار ترا پرده برافتد
باشد که ز رخسار ترا پرده برافتد تا بیخبران را سخن عشق در افتد افتاد سرشک از نظر و خوار شد آری این است سرانجام…
تا به روی از دیده اشک لالهگون میآیدم
تا به روی از دیده اشک لالهگون میآیدم دم به دم از گریهٔ خود بوی خون میآیدم گوییا مسکین دلم در قید زنجیر بلاست کز…
تا خرد خیمه سوی عالم جسمانی زد
تا خرد خیمه سوی عالم جسمانی زد عشق در کشور جان رایت سلطانی زد طرّهٔ زلف بتان حلقهٔ رسوایی شد کافر چشم بتان راه مسلمانی…
تا سرو مرا عارض چون یاسمنی هست
تا سرو مرا عارض چون یاسمنی هست در هر چمنی نغمه سرایی چو منی هست سوگند به یاری که هوای دگرم نیست روزی که مرا…
تو را به جز سخن اندر دهن نمیگنجد
تو را به جز سخن اندر دهن نمیگنجد سخن همین شد و دیگر سخن نمیگنجد کمال شوق دهان تو غنچه را در دل به غایتیست…
چون نی اگر چه عمری خوش می نواخت ما را
چون نی اگر چه عمری خوش می نواخت ما را دیگر نمی شناسد آن ناشناخت ما را صرّاف عشق در ما قلبی اگر نمی دید…
دل به یاد لب لعلت سخن از نوش نکرد
دل به یاد لب لعلت سخن از نوش نکرد خون شد و حقّ نمک هیچ فراموش نکرد زلف تو دست به تاراج دل ما نگشاد…
دلا ز لذت مستی گهی خبر یابی
دلا ز لذت مستی گهی خبر یابی که سرّ بیخبران را به رمز دریابی اگر چو لاله بدانی ز بیوفایی عمر بسی ز آتش دل…
ز بس که عشق تو شوری به شهر و کو انداخت
ز بس که عشق تو شوری به شهر و کو انداخت کمند زلف تو از شرم سر فرو انداخت چو عشق خواست که در شهر…
سزد که زلف تو آن رخ پی نظاره نماید
سزد که زلف تو آن رخ پی نظاره نماید چه لازم است مه من که شب ستاره نماید چنین که نیست به جز پرده مانعی…
کجا روم که مرا جز درت پناهی نیست
کجا روم که مرا جز درت پناهی نیست به جز عنایت تو هیچ عذرخواهی نیست سرم فدای رهت باد تا نگویندت که در طریقهٔ عشق…
کسی که خاک درِ دوست نیست افسر او
کسی که خاک درِ دوست نیست افسر او گمان مبر که بوَد ملک وصل در خور او دلی که در خور گنجینهٔ محبّت نیست مقرّر…
گر قدح با لب میگون تو لافی دارد
گر قدح با لب میگون تو لافی دارد زو نرنجی که به غایت دل صافی دارد سینه از زخم فراق تو چنان شد نی را…
گرچه شمار عاشق زنّار زلف یار است
گرچه شمار عاشق زنّار زلف یار است در کوی عشقبازان رسوا شدن چه کار است گفتند بت پرستی ست در اختیار طاعت خود می کند…
لبت جانبخش و دلجو مینماید
لبت جانبخش و دلجو مینماید به چشمم ز آن همه او مینماید ز چشم جانفشان نقش خیالت چو عکس لاله در جو مینماید خطت نقشیست…
ما ز تقصیر عبادت چون پشیمان آمدیم
ما ز تقصیر عبادت چون پشیمان آمدیم گوش بگرفته به درویشی به سلطان آمدیم همچو مورانِ حقیر از غایت تقصیر خویش سر به پیش انداخته…
من که با لعل تو فارغ ز می رنگینم
من که با لعل تو فارغ ز می رنگینم خون دل میخورم و درخور صد چندینم دورم از دولت دیدار تو و نزدیک است که…