غزلیات خیالی بخارایی
هرکسی گوید که درد عشق را تدبیر چیست
هرکسی گوید که درد عشق را تدبیر چیست ما سرِ تسلیم بنهادیم تا تقدیر چیست ظاهراً با حلقهٔ زلف تو دارد نسبتی ورنه مقصودِ دل…
ار شیخ صومعه ست وگر رندِ دیرِ توست
ار شیخ صومعه ست وگر رندِ دیرِ توست وِرد زبان پیر و جوان ذکر خیرِ توست تا غیرت جمال تو در پرده رخ نمود بر…
افسوس که صورت تُتق چهرهٔ معنی ست
افسوس که صورت تُتق چهرهٔ معنی ست ورنه همه آفاق پر از نور تجلّی ست هر لحظه در این کوی به دیگر صفتی یار در…
آنها که بی تو در دل و جان سقیم ماست
آنها که بی تو در دل و جان سقیم ماست از درد خود بپرس که یار قدیم ماست باغ بهشت بی سر کویت جهنم است…
ای دل از باطن آن فرقه که صاحب قدمند
ای دل از باطن آن فرقه که صاحب قدمند همّتی خواه که این طایفه اهل کرمند آبروی ابد از اشک ندامت بطلب که شهانند کسانی…
ای گل از روی تو آموخته خندان رویی
ای گل از روی تو آموخته خندان رویی دهنت آب شکر برده به شیرین گویی عادت غمزهٔ فتّان تو عاشق کشتن شیوهٔ نرگس جادوی تو…
باشد که ز رخسار ترا پرده برافتد
باشد که ز رخسار ترا پرده برافتد تا بیخبران را سخن عشق در افتد افتاد سرشک از نظر و خوار شد آری این است سرانجام…
تا به روی از دیده اشک لالهگون میآیدم
تا به روی از دیده اشک لالهگون میآیدم دم به دم از گریهٔ خود بوی خون میآیدم گوییا مسکین دلم در قید زنجیر بلاست کز…
تا خرد خیمه سوی عالم جسمانی زد
تا خرد خیمه سوی عالم جسمانی زد عشق در کشور جان رایت سلطانی زد طرّهٔ زلف بتان حلقهٔ رسوایی شد کافر چشم بتان راه مسلمانی…
تا سرو مرا عارض چون یاسمنی هست
تا سرو مرا عارض چون یاسمنی هست در هر چمنی نغمه سرایی چو منی هست سوگند به یاری که هوای دگرم نیست روزی که مرا…
تو را به جز سخن اندر دهن نمیگنجد
تو را به جز سخن اندر دهن نمیگنجد سخن همین شد و دیگر سخن نمیگنجد کمال شوق دهان تو غنچه را در دل به غایتیست…
چون نی اگر چه عمری خوش می نواخت ما را
چون نی اگر چه عمری خوش می نواخت ما را دیگر نمی شناسد آن ناشناخت ما را صرّاف عشق در ما قلبی اگر نمی دید…
دل به یاد لب لعلت سخن از نوش نکرد
دل به یاد لب لعلت سخن از نوش نکرد خون شد و حقّ نمک هیچ فراموش نکرد زلف تو دست به تاراج دل ما نگشاد…
دلا ز لذت مستی گهی خبر یابی
دلا ز لذت مستی گهی خبر یابی که سرّ بیخبران را به رمز دریابی اگر چو لاله بدانی ز بیوفایی عمر بسی ز آتش دل…
ز بس که عشق تو شوری به شهر و کو انداخت
ز بس که عشق تو شوری به شهر و کو انداخت کمند زلف تو از شرم سر فرو انداخت چو عشق خواست که در شهر…
سزد که زلف تو آن رخ پی نظاره نماید
سزد که زلف تو آن رخ پی نظاره نماید چه لازم است مه من که شب ستاره نماید چنین که نیست به جز پرده مانعی…
کجا روم که مرا جز درت پناهی نیست
کجا روم که مرا جز درت پناهی نیست به جز عنایت تو هیچ عذرخواهی نیست سرم فدای رهت باد تا نگویندت که در طریقهٔ عشق…
کسی که خاک درِ دوست نیست افسر او
کسی که خاک درِ دوست نیست افسر او گمان مبر که بوَد ملک وصل در خور او دلی که در خور گنجینهٔ محبّت نیست مقرّر…
گر قدح با لب میگون تو لافی دارد
گر قدح با لب میگون تو لافی دارد زو نرنجی که به غایت دل صافی دارد سینه از زخم فراق تو چنان شد نی را…
گرچه شمار عاشق زنّار زلف یار است
گرچه شمار عاشق زنّار زلف یار است در کوی عشقبازان رسوا شدن چه کار است گفتند بت پرستی ست در اختیار طاعت خود می کند…
لبت جانبخش و دلجو مینماید
لبت جانبخش و دلجو مینماید به چشمم ز آن همه او مینماید ز چشم جانفشان نقش خیالت چو عکس لاله در جو مینماید خطت نقشیست…
ما ز تقصیر عبادت چون پشیمان آمدیم
ما ز تقصیر عبادت چون پشیمان آمدیم گوش بگرفته به درویشی به سلطان آمدیم همچو مورانِ حقیر از غایت تقصیر خویش سر به پیش انداخته…
من که با لعل تو فارغ ز می رنگینم
من که با لعل تو فارغ ز می رنگینم خون دل میخورم و درخور صد چندینم دورم از دولت دیدار تو و نزدیک است که…
هردم از غیبم به گوش دل ندایی میرسد
هردم از غیبم به گوش دل ندایی میرسد کز پیِ هر درد تشریف دوایی میرسد پر منال ای دل چو نی از بینوایی هر نفس…
از آتش دل هر کس در سینه غمی دارد
از آتش دل هر کس در سینه غمی دارد چون نی که به سوز خود گرم است و دمی دارد گو تیغ مکش هر دم…
اگر در بند سودا نیست با من زلف مشکینش
اگر در بند سودا نیست با من زلف مشکینش شکست نقد قلب من چرا شد رسم و آیینش منش دیگر نمیگویم مکن چندین جفا آخر…
آه کز زلفت اسیر بند زنّار آمدم
آه کز زلفت اسیر بند زنّار آمدم وز خطت در حلقهٔ سودا گرفتار آمدم می زنم از دست غم بر پای دیوار تو سر وه…
ای به حُسن آفتاب چاکر تو
ای به حُسن آفتاب چاکر تو کیست مه تا شود برابر تو گرنه چشم تو ساحرست چرا عالم حُسن شد مسخّر تو ای سرشک آب…
با رخ خوبت که وَرد بوستان خرّمی ست
با رخ خوبت که وَرد بوستان خرّمی ست حور اگر دعویّ رعنایی کند ناآدمی ست بخت بد بنگر که می پوشد ز من راز تو…
باز آی که خلوتگه جانم حرم توست
باز آی که خلوتگه جانم حرم توست زیرا که تو شمعی و صفا در قدم توست امیّد قبولِ همه بر حاصل خویش است بی حاصلی…
تا به سودای تو دل را عشق و همّت یار شد
تا به سودای تو دل را عشق و همّت یار شد نقد جان بر کف نهاد و بر سر بازار شد ما ز دام خویشتن…
تا دل از سیر و سلوک رهش آگاهی یافت
تا دل از سیر و سلوک رهش آگاهی یافت راه بیرون شدن از ورطهٔ گمراهی یافت هرکه ره یافت بدین در به گدایی روزی منصب…
تا سنبل زلفت خبر از گلشن جان گفت
تا سنبل زلفت خبر از گلشن جان گفت قدّت سخن از راستی سرو روان گفت آنی ست تو را در مه رخسار که نتوان تا…
چشمت که به جز فتنهگری کار ندارد
چشمت که به جز فتنهگری کار ندارد شوخی ست که در شیوهٔ خود یار ندارد ایمن ز دل آزاریِ چشمِ تو عزیز است کآن شوخ…
خشنود بودن از غمِ عشق تو کار ماست
خشنود بودن از غمِ عشق تو کار ماست ز آنرو به غم خوشیم که دیرینه یار ماست ما را چه غم که در عقب ششدر…
دل به زاری دامن زلف جفا کارش گرفت
دل به زاری دامن زلف جفا کارش گرفت چون از او نگشاد کاری پای دیوارش گرفت سرگران دارد ز خواب ناتوانی غمزهاش باز تا خون…
دلا طریقهٔ عشّاق خود پرستی نیست
دلا طریقهٔ عشّاق خود پرستی نیست چرا که شیوهٔ مردان راه هستی نیست چو خاک پست شو ار آبروی می طلبی که میل آب روان…
ز غمزه چشم تو چون تیر در کمان آورد
ز غمزه چشم تو چون تیر در کمان آورد خطت به ریختن خون من نشان آورد کمند زلف تو یارب چه راهزن دزدی ست که…
سنبل باغ رخت غالیه بو افتاده ست
سنبل باغ رخت غالیه بو افتاده ست شیوهٔ چشم تو بر وجه نکو افتاده ست بادهٔ ناب به دور لب لعلت مثَلی ست کاین چنین…
کدامین رسم و آیینی که در رندان مفرّد نیست
کدامین رسم و آیینی که در رندان مفرّد نیست طریقِ سالکانِ راه تجرید مجرّد نیست در این بستان کسی را می رسد دعویّ آزادی که…
که میداند میِ شوق از چه جام است
که میداند میِ شوق از چه جام است به جز چشمت که او مست مدام است شراب ار با تو نو شد دل حلال است…
گر نه با من سر زلفت به جفا پیدا شد
گر نه با من سر زلفت به جفا پیدا شد در سرم این همه سودا زکجا پیدا شد تا نهان شد ز نظر صورت روی…
گل جامه دران بار دگر سر به در آورد
گل جامه دران بار دگر سر به در آورد وز حال رفیقان گذشته خبر آورد رخسارهٔ سروی و خط سبز نگاری ست هر لاله و…
لطفی که می کند به محبّان عذار او
لطفی که می کند به محبّان عذار او معلوم می شود همه از روی کار او از عین مردمی ست که مشغول کار ماست چشمش…
مرا بیتو راحت الم مینماید
مرا بیتو راحت الم مینماید وگر شادمانیست غم مینماید سفالِ سگانِ گدایانِ کویت به چشمم به از جام جم مینماید خیال دهانت به شهر وجودم…
من که از دیدهٔ معنی به رخت مینگرم
من که از دیدهٔ معنی به رخت مینگرم چشم دارم که نرانی چو سرشک از نظرم آه کز حسرت مهر رخ تو می ترسم که…
هرکه از دیدار جانان همچو من مهجور نیست
هرکه از دیدار جانان همچو من مهجور نیست گر خبر ز اندیشهٔ دوری ندارد دور نیست و آن که با سوز محبّت نیست چون پروانه…
آب شد پیش لبت قند چو تر کردیمش
آب شد پیش لبت قند چو تر کردیمش دم زد از روی تو آیینه نظر کردیمش اشک رازِ دل غم دیده به مردم می گفت…
افسوس که جز ناله مرا همنفسی نیست
افسوس که جز ناله مرا همنفسی نیست فریاد که خون شد دل و فریادرسی نیست کس نیست که گوید خبر از منزل مقصود وز هیچ…
آنها که ز آیینهٔ دل زنگ زدودند
آنها که ز آیینهٔ دل زنگ زدودند خود را به تو هر نوع که بودند نمودند اهل نظر از آینهٔ وحدت از آن پیش حیران…