رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
آواز ترا طبع دل ما بادا
آواز ترا طبع دل ما بادا اندر شب و روز شاد و گویا بادا آواز خسته تو گر خسته شود خسته شویم آواز تو چون…
آنها که به پیش دلستان میکردم
آنها که به پیش دلستان میکردم چون بد مستان دست فشان میکردم هرچند ز روی لطف او خوش خندید آخر بچه روی آنچنان میکردم
آنرا که ز عشق دوست بیداد رسد
آنرا که ز عشق دوست بیداد رسد از رحمت و فضل اوش امداد رسد کوتاهی عمر بین به وصلم دریاب تا پیش از اجل مرا…
اندر دل من درون و بیرون همه او است
اندر دل من درون و بیرون همه او است اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد…
آن میوه توئی که نادر ایامی
آن میوه توئی که نادر ایامی بتوان خوردن هزار من در خامی بر ما مپسند هجر و دشمن کامی کاخر به تو باز گردد این…
آن کس که ترا بیند و خندان نشود
آن کس که ترا بیند و خندان نشود وز حیرت تو گشاده دندان نشود چندانکه بود هزار چندان نشود جز کاهگل و کلوخ زندان نشود
آن شاه که هست عقل دیوانهٔ او
آن شاه که هست عقل دیوانهٔ او وز عشق دلم شده است همخانهٔ او پروانه فرستاد که من آن توام صد شمع به نور شد…
آن روز که جان خرقهٔ قالب پوشید
آن روز که جان خرقهٔ قالب پوشید دریای عنایت از کرم میجوشید سرنای دل از بسکه می لب نوشید هم بر لب تو مست شد…
آن دل که شد او قابل انوار خدا
آن دل که شد او قابل انوار خدا پر باشد جان او ز اسرار خدا زنهار تن مرا چو شمع تنها مشمر کو جمله به…
از آدمیی دمی بجائی ارزد
از آدمیی دمی بجائی ارزد یک موی کز اوفتد بکانی ارزد هم آدمیی بود که از صحبت او نادیدن او ملک جهانی ارزد
امشب هردل که همچو مه در طلب است
امشب هردل که همچو مه در طلب است مانندهٔ زهره او حریف طرب است از آرزوی لبش مرا جان بلب است ایزد داند خموش کاین…
امشب ز برای دل اصحاب مخسب
امشب ز برای دل اصحاب مخسب گوش شب را بگیر و برتاب مخسب گویند که فتنه خفته بهتر باشد بیدار بهی تو فتنه مشتاب مخسب
امروز خوش است هر که او جان دارد
امروز خوش است هر که او جان دارد رو بر کف پای میر خوبان دارد چون بلبل مست داغ هجران دارد مسکن شب و روز…
العین لفقدکم کثیرالعبرات
العین لفقدکم کثیرالعبرات والقلب لذکرکم کثیرالحسرات هل یرجع من زماننا ما قدفات هیهات و هل فات زمان هیهات
استاد مرا بگفتم اندر مستی
استاد مرا بگفتم اندر مستی کگاهم کن ز نیستی و هستی او داد مرا جواب و گفتا که برو گر رنج ز خلق دور داری…
از عشق خدا نه بر زیان خواهی شد
از عشق خدا نه بر زیان خواهی شد بیجان ز کجا شوی که جان خواهی شد اول به زمین از آسمان آمدهای آخر ز زمین…
از روز شریفتر شد از وی شب من
از روز شریفتر شد از وی شب من وز روح لطیفتر این قالب من رفت این لب من تا لب او را بوسد از شهد…
از خویشتن بجستن آرزو میکندم
از خویشتن بجستن آرزو میکندم آزاد نشستن آرزو میکندم در بند مقامات همی بودم من وان بند گسستن آرزو میکندم
ای هیزم تو خشک نگردد روزی
ای هیزم تو خشک نگردد روزی تا تو فتد ز آتش دلسوزی تا خرقهٔ تن دری تو بیدل سوزی عشق آموزی ز جان عشق آموزی
این تنهائی هزار جان بیش ارزد
این تنهائی هزار جان بیش ارزد این آزادی ملک جهان بیش ارزد در خلوت یک زمانه با حق بودن از جان و جهان و این…
این غمزه که میرنی ز نوری دگر است
این غمزه که میرنی ز نوری دگر است و اندیشه که میکنی عبوری دگر است هر چند دهن زدن ز شیرینی اوست این دست که…
با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت
با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت با تو سخن مرگ نمیشاید گفت جان طالب منزلست و منزل مرگست اما خر تو میانهٔ راه…
با عشق کلاه بر کمر دوز خوش است
با عشق کلاه بر کمر دوز خوش است با نالهٔ سرنای جگرسوز خوش است ای مطرب چنگ و نای را تا بسحر بنواز بر این…
با یار به گلزار شدم رهگذری
با یار به گلزار شدم رهگذری بر گل نظری فکندم از بیخبری دلدار به من گفت که شرمت بادا رخسار من اینجا و تو بر…
بالا منشین که هست پستی خوشتر
بالا منشین که هست پستی خوشتر هشیار مشو که هست مستی خوشتر در هستی دوست نیست گردان خود را کان نیستی از هزار هستی خوشتر
بر شاه حبش زنیم و بر قیصر روم
بر شاه حبش زنیم و بر قیصر روم پیشانی شیر برنویسیم رقوم ما آهن لشکر سلیمان خودیم جز در کف داود نگردیم چو موم
برخیز و طواف کن بر آن قطب نجات
برخیز و طواف کن بر آن قطب نجات مانندهٔ حاجیان به کعبه و به عرفات چه چسبیدی تو بر زمین چون گل تر آخر حرکات…
بهر تو زنم نوا چو نی برگیرم
بهر تو زنم نوا چو نی برگیرم کوی تو گذر کنم چو پی برگیرم چندین کرم و لطف که با من کردی اندر دو جهان…
بیخود باشی هزار رحمت بینی
بیخود باشی هزار رحمت بینی با خود باشی هزار زحمت بینی همچون فرعون ریش را شانه مکن گر شانه کنی سزای سبلت بینی
بیمن به زبان من سخن میآید
بیمن به زبان من سخن میآید من بیخبرم از آنکه میفرماید زهر و شکر آرزوی من میآید ز آینده که داند چه کرا میشاید
پرسیدم از آن کسی که برهان داند
پرسیدم از آن کسی که برهان داند کان کیست که او حقیقت جان داند خوش خوش به جواب گفت کای سودائی این منطق طیر است…
تا با خودی دوری ارچه هستی با من
تا با خودی دوری ارچه هستی با من ای بس دوری که از تو باشد تا من در من نرسی تا نشوی یکتا من اندر…
تا خواستهام از تو ترا خواستهام
تا خواستهام از تو ترا خواستهام از عشق تو خوان عشق آراستهام خوابی دیدم و دوش فراموشم شد این میدانم که مست برخاستهام
تا ظن نبری که از غمانت رستم
تا ظن نبری که از غمانت رستم یا بیتو صبور گشتم و بنشستم من شربت عشق تو چنان خوردستم کز روز ازل تا با بد…
ترکی که دلم شاد کند خندهٔ او
ترکی که دلم شاد کند خندهٔ او دارد به غمم زلف پراکندهٔ او بستد ز من او خطی به آزادی خویش آورد خطی که من…
تو هیچ نهای و هیچ توبه ز وجود
تو هیچ نهای و هیچ توبه ز وجود تو غرق زیانی و زیانت همه سود گوئیکه مرا نیست بجز خاک بدست ای بر سر خاک…
جان روی به عالم همایون آورد
جان روی به عالم همایون آورد وز چون و چگونه دل به بیچون آورد آن راز که تاکنون همی بود نهان از زیر هزار پرده…
جانی دارم لجوج و سرمست و فضول
جانی دارم لجوج و سرمست و فضول وانگه یاری لطیف و بیصبر و ملول از من سوی یار من رسولست خدای وز یار بسوی من…
چشم تو ز روزگار خونریزتر است
چشم تو ز روزگار خونریزتر است تیر مژهٔ تو از سنان تیزتر است رازی که بگفتهای بگوشم واگوی زانروی که گوش من گرانخیزتر است
چون جوشش خنب عشق دیدم ز تو من
چون جوشش خنب عشق دیدم ز تو من چون می به قوام خود رسیدم ز تو من نی نی غلطم که تو می و من…
چون رنگ بدزدید گل از رخسارش
چون رنگ بدزدید گل از رخسارش آویخت صبا چو رهزنان بردارش بسیار بگفت بلبل و سود نداشت تا بو که صباا به جان دهد زنهارش
چون نیستی تو محض اقرار بود
چون نیستی تو محض اقرار بود هستی تو سرمایهٔ انکار بود هرکس که ز نیستی ندارد بوئی کافر میرد اگرچه دیندار بود
حیف است که پیش کر زنی طنبوری
حیف است که پیش کر زنی طنبوری یا یوسف همخانه کنی با کوری یا قند نهی در دو لب رنجوری یا جفت شود مخنثی با…
خود را به خیل درافکنم مست آنجا
خود را به خیل درافکنم مست آنجا تا بنگرم آن جان جهان هست آنجا یا پای رساندم به مقصود و مراد یا سر بدهم همچو…
خویی به جهان خوبتر از خوی تو نیست
خویی به جهان خوبتر از خوی تو نیست دل نیست که او معتکف کوی تو نیست موی سر چیست جمله سرهای جهان چون مینگرم فدای…
در باغ آیید و سبز پوشان نگرید
در باغ آیید و سبز پوشان نگرید هر گوشه دکان گل فروشان نگرید میخندد گل به بلبلان میگوید خاموش شوید و در خموشان نگرید
در چشم آمد خیال آن در خوشاب
در چشم آمد خیال آن در خوشاب آن لحظه کزو اشک همی رفت شتاب پنهان گفتم براز در گوش دو چشم مهمان عزیز است بیفزای…
در دور سپهر و مهر ساقی مائیم
در دور سپهر و مهر ساقی مائیم سرمست مدام اشتیاقی مائیم در آینه وجود کردیم نگاه مائیم و نمائیم که باقی مائیم
در سینهٔ هر که ذرهای دل باشد
در سینهٔ هر که ذرهای دل باشد بیمهر تو زندگیش مشکل باشد با زلف چو زنجیر گره بر گرهت دیوانه کسی بود که عاقل باشد
در عشق توام وفا قرین میباید
در عشق توام وفا قرین میباید وصل تو گمانست و یقین میباید کار من و دل خاصه در حضرت تو بد نیست و لیکن به…