می گفت مرد پیری از داشتن ندارم

می گفت مرد پیری از داشتن ندارم
از روی راستی شوق برخاستن ندارم

از تار عز دوختم صد جامه بر تن عمر
هنگام پیری ام را یک پیرهن ندارم

بازار کار این شهر مملو ز نوجوان ها
دردا که دست ‌و پایی از خواستن ندارم

ای رفته گان منالید از درد دوری کینجا
حتی به میهن خود گویی وطن ندارم

طفلان سنگ گرفتند از بهر من به دامن
رحمی به حال زارم در انجمن ندارم

با این لباس پاره دیوانه ام خطابند
سلسه ای بیارید بر پای من ….ندارم

تابوت آرزو ها بر دوش سخت گران است
خاک بر سرش کنم لیک پول کفن ندارم

ای مرگ نابهنگام هنگامه ای به پا ساز
لطفی نما که دیگر شوق چمن ندارم

آنگاه نوجوانی بنشست کنار و گفتا:
آرام باش که من نیز از داشتن ندارم

ما هردو در روند ظلم و ظلیم چرخیم
تا بادا چنین باد در این زمن… ندارم

از غم بر گریبان خواهم که پنجه گردم
بر پای سرکشیده حتی دمن ندارم

بازوی پر توانم از چه به کارم آید
وقتی که لقمه نانی بر یک دهن ندارم

دیو سیه به هجمه مسخر نموده این شهر
دردا که من روان ی چون تهمتن ندارم

تو پیر لانه بر دوش من نوجوان پیرم
ما هردو با قلوب درهم شکن…ندارم

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *