رباعیات سعدی شیرازی
هر وقت که بر من آن پسر میگذرد
هر وقت که بر من آن پسر میگذرد دانی که ز شوقم چه به سر میگذرد؟ گو هر سخن تلخ که خواهی فرمای آخر به…
یک روز به اتفاق صحرا من و تو
یک روز به اتفاق صحرا من و تو از شهر برون شویم تنها من و تو دانی که من و تو کی به هم خوش…
آهو بره را که شیر در پی باشد
آهو بره را که شیر در پی باشد بیچاره چه اعتماد بر وی باشد؟ این ملح در آب چند بتواند بود وین برف در آفتاب…
ای مایهٔ درمان نفسی ننشینی
ای مایهٔ درمان نفسی ننشینی تا صورت حال دردمندان بینی گر من به تو فرهاد صفت شیفتهام عیبم مکن ای جان که تو بس شیرینی
چون صورت خویشتن در آیینه بدید
چون صورت خویشتن در آیینه بدید وان کام و دهان و لب و دندان لذیذ میگفت چنانکه میتوانست شنید بس جان به لب آمد که…
روزی نظرش بر من درویش آمد
روزی نظرش بر من درویش آمد دیدم که معلم بداندیش آمد نگذاشت که آفتاب بر من تابد آن سایه گران چو ابر در پیش آمد
کی دانستم که بیخطا برگردی؟
کی دانستم که بیخطا برگردی؟ برگشتی و خون مستمندان خوردی بالله اگر آنکه خط کشتن دارد آن جور پسندد که تو بیخط کردی
گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم
گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم صوفی شوم و گوش به منکر نکنم دیدم که خلاف طبع موزون من است توبت کردم که توبه…
من چاکر آنم که دلی برباید
من چاکر آنم که دلی برباید یا دل به کسی دهد که جان آساید آن کس که نه عاشق و نه معشوق کسیست در ملک…
هرگز بود آدمی بدین زیبایی؟
هرگز بود آدمی بدین زیبایی؟ یا سرو بدین بلند و خوش بالایی؟ مسکین دل آنکه از برش برخیزی خرم تن آنکه از درش بازآیی
امشب نه بیاض روز برمیآید
امشب نه بیاض روز برمیآید نه نالهٔ مرغان سحر میآید بیدار همه شب و نظر بر سر کوه تا صبح کی از سنگ به در…
ای باد چو عزم آن زمین خواهی کرد
ای باد چو عزم آن زمین خواهی کرد رخ در رخ یار نازنین خواهی کرد از ماش بسی دعا و خدمت برسان گو یاد ز…
ای مطرب ازان حریف پیغامی ده
ای مطرب ازان حریف پیغامی ده وین دلشده را به عشوه آرامی ده ای ساقی ازان دور وفا جامی ده ور رشک برد حسود، گو…
خالی که مرا عاجز و محتال بکرد
خالی که مرا عاجز و محتال بکرد خطی برسید و دفع آن خال بکرد خال سیهش بود که خونم میریخت ریش آمد و رویش همه…
روی تو به فال دارم ای حور نژاد
روی تو به فال دارم ای حور نژاد زیرا که بدو بوسه همی نتوان داد فرخنده کسی که فال گیرد ز رخت تا لاجرم از…
گر بر رگ جان ز شستت آید تیرم
گر بر رگ جان ز شستت آید تیرم چه خوشتر ازان که پیش دستت میرم دل با تو خصومت آرزو میکندم تا صلح کنیم و…
گویند مرو در پی آن سرو بلند
گویند مرو در پی آن سرو بلند انگشت نمای خلق بودن تا چند؟ بیفایده پندم مده ای دانشمند من چون نروم که میبرندم به کمند؟
من خاک درش به دیده خواهم رفتن
من خاک درش به دیده خواهم رفتن ای خصم بگوی هرچه خواهی گفتن چون پای مگس که در عسل سخت شود چندانکه برانی نتواند رفتن
هرچند که هست عالم از خوبان پر
هرچند که هست عالم از خوبان پر شیرازی و کازرونی و دشتی و لر مولای منست آن عربیزادهٔ حر کاخر به دهان حلو میگوید مر
آن خال حسن که دیدمی خالی شد
آن خال حسن که دیدمی خالی شد وان لعبت با جمال جمالی شد چال زنخش که جان درو میآسود تا ریش برآورد سیه چالی شد
ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی
ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی سرمست هوی و پایبند هوسی ترسم که به یاران عزیزت نرسی کز دست و زبان خویشتن در قفسی
این ریش تو سخت زود برمیآید
این ریش تو سخت زود برمیآید گرچه نه مراد بود برمیآید بر آتش رخسار تو دلهای کباب از بس که بسوخت دود برمیآید
خورشید رخا من به کمند تو درم
خورشید رخا من به کمند تو درم بارت بکشم به جان و جورت ببرم گر سیم و زرم خواهی و گر جان و سرم خود…
رویی که نخواستم که بیند همه کس
رویی که نخواستم که بیند همه کس الا شب و روز پیش من باشد و بس پیوست به دیگران و از من ببرید یارب تو…
گر باد ز گل حسن شبابش ببرد
گر باد ز گل حسن شبابش ببرد بلبل نه حریفست که خوابش ببرد گل وقت رسیدن آب عطار ببرد عطار به وقت رفتن آبش ببرد
گویند رها کنش که یاری بدخوست
گویند رها کنش که یاری بدخوست خوبیش نیرزد به درشتی که دروست بالله بگذارید میان من و دوست نیک و بد و رنج و راحت…
من دوش قضا یار و قدر پشتم بود
من دوش قضا یار و قدر پشتم بود نارنج زنخدان تو در مشتم بود دیدم که همی گزم لب شیرینش بیدار چو گشتم سر انگشتم…
هشیار سری بود ز سودای تو مست
هشیار سری بود ز سودای تو مست خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست بیتو همه هیچ نیست در ملک وجود ور هیچ نباشد…
آن درد ندارم که طبیبان دانند
آن درد ندارم که طبیبان دانند دردیست محبت که حبیبان دانند ما را غم روی آشنایی کشتست این حال نباید که غریبان دانند
ای بیتو فراخای جهان بر ما تنگ
ای بیتو فراخای جهان بر ما تنگ ما را به تو فخرست و تو را از ما ننگ ما با تو به صلحیم و تو…
با دوست به گرمابه درم خلوت بود
با دوست به گرمابه درم خلوت بود وانروی گلینش گل حمام آلود گفتا دگر این روی کسی دارد دوست؟ گفتم به گل آفتاب نتوان اندود
خود را به مقام شیر میدانستم
خود را به مقام شیر میدانستم چون خصم آمد به روبهی مانستم گفتم من و صبر اگر بود روز فراق چون واقعه افتاد بنتوانستم
سرو از قدت اندازهٔ بالا بردست
سرو از قدت اندازهٔ بالا بردست بحر از دهنت لؤلؤ لالا بردست هر جا که بنفشهای ببینم گویم مویی ز سرت باد به صحرا بردست
کس عیب نظر باختن ما نکند
کس عیب نظر باختن ما نکند زیرا که نظر داعی تنها نکند بیکار بهیمهای و کژ طبع کسی کو فرق میان زشت و زیبا نکند
گویند مرا صوابرایان به هوش
گویند مرا صوابرایان به هوش چون دست نمیرسد به خرسندی کوش صبر از متعذر چه کنم گر نکنم گر خواهم و گر نخواهم از نرمهٔ…
من گر سگکی زان تو باشم چه شود؟
من گر سگکی زان تو باشم چه شود؟ خاری ز گلستان تو باشم چه شود؟ شیران جهان روبه درگاه تواند گر من سگ دربان تو…
همسایه که میل طبع بینی سویش
همسایه که میل طبع بینی سویش فردوس برین بود سرا در کویش وآن را که نخواهی که ببینی رویش دوزخ باشد بهشت در پهلویش
آن دوست که آرام دل ما باشد
آن دوست که آرام دل ما باشد گویند که زشتست بهل تا باشد شاید که به چشم کس نه زیبا باشد تا یاری از آن…
ای پیش تو لعبتان چینی حبشی
ای پیش تو لعبتان چینی حبشی کس چون تو صنوبر نخرامد به کشی گر روی بگردانی و گر سر بکشی ما با تو خوشیم گر…
بگذشت بر آب چشم همچون جویم
بگذشت بر آب چشم همچون جویم پنداشت کزو مرحمتی میجویم من قصهٔ خویشتن بدو چون گویم؟ ترکست و به چوگان بزند چون گویم
خیزم بروم چو صبر نامحتملست
خیزم بروم چو صبر نامحتملست جان در قدمش کنم که آرام دلست و اقرار کنم برابر دشمن و دوست کانکس که مرا بکشت از من…
شبها گذرد که دیده نتوانم بست
شبها گذرد که دیده نتوانم بست مردم همه از خواب و من از فکر تو مست باشد که به دست خویش خونم ریزی تا جان…
گر بیخبران و عیبگویان از پس
گر بیخبران و عیبگویان از پس منسوب کنندم به هوی و به هوس آخر نه گناهیست که من کردم و بس منظور ملیح دوست دارد…
گویند هوای فصل آزار خوشست
گویند هوای فصل آزار خوشست بوی گل و بانگ مرغ گلزار خوشست ابریشم زیر ونالهٔ زار خوشست ای بیخبران اینهمه با یار خوشست
منعم که به عیش میرود روز و شبش
منعم که به عیش میرود روز و شبش نالیدن درویش نداند سببش بس آب که میرود به جیحون و فرات در بادیه تشنگان به جان…
میآیی و لطف و کرمت میبینم
میآیی و لطف و کرمت میبینم آسایش جان در قدمت میبینم وآن وقت که غایبی همت میبینم هر جا که نگه میکنمت میبینم
وقت گل و روز شادمانی آمد
وقت گل و روز شادمانی آمد آن شد که به سرما نتوانی آمد رفت آنکه دلت به مهر ما گرم نبود سرما شد و وقت…
آن دوست که دیدنش بیارید چشم
آن دوست که دیدنش بیارید چشم بیدیدنش از دیده نیاساید چشم ما را ز برای دیدنش باید چشم ور دوست نبینی به چه کار آید…
ای بیرخ تو چو لالهزارم دیده
ای بیرخ تو چو لالهزارم دیده گرینده چو ابر نوبهارم دیده روزی بینی در آرزوی رخ تو چون اشک چکیده در کنارم دیده
با دوست چنانکه اوست میباید داشت
با دوست چنانکه اوست میباید داشت خونابه درون پوست میباید داشت دشمن که نمیتوانمش دید به چشم از بهر دل تو دوست میباید داشت