هر وقت که بر من آن پسر می‌گذرد

هر وقت که بر من آن پسر می‌گذرد دانی که ز شوقم چه به سر می‌گذرد؟ گو هر سخن تلخ که خواهی فرمای آخر به…

ادامه مطلب

یک روز به اتفاق صحرا من و تو

یک روز به اتفاق صحرا من و تو از شهر برون شویم تنها من و تو دانی که من و تو کی به هم خوش…

ادامه مطلب

آهو بره را که شیر در پی باشد

آهو بره را که شیر در پی باشد بیچاره چه اعتماد بر وی باشد؟ این ملح در آب چند بتواند بود وین برف در آفتاب…

ادامه مطلب

ای مایهٔ درمان نفسی ننشینی

ای مایهٔ درمان نفسی ننشینی تا صورت حال دردمندان بینی گر من به تو فرهاد صفت شیفته‌ام عیبم مکن ای جان که تو بس شیرینی

ادامه مطلب

چون صورت خویشتن در آیینه بدید

چون صورت خویشتن در آیینه بدید وان کام و دهان و لب و دندان لذیذ می‌گفت چنانکه می‌توانست شنید بس جان به لب آمد که…

ادامه مطلب

روزی نظرش بر من درویش آمد

روزی نظرش بر من درویش آمد دیدم که معلم بداندیش آمد نگذاشت که آفتاب بر من تابد آن سایه گران چو ابر در پیش آمد

ادامه مطلب

کی دانستم که بیخطا برگردی؟

کی دانستم که بیخطا برگردی؟ برگشتی و خون مستمندان خوردی بالله اگر آنکه خط کشتن دارد آن جور پسندد که تو بی‌خط کردی

ادامه مطلب

گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم

گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم صوفی شوم و گوش به منکر نکنم دیدم که خلاف طبع موزون من است توبت کردم که توبه…

ادامه مطلب

من چاکر آنم که دلی برباید

من چاکر آنم که دلی برباید یا دل به کسی دهد که جان آساید آن کس که نه عاشق و نه معشوق کسیست در ملک…

ادامه مطلب

هرگز بود آدمی بدین زیبایی؟

هرگز بود آدمی بدین زیبایی؟ یا سرو بدین بلند و خوش بالایی؟ مسکین دل آنکه از برش برخیزی خرم تن آنکه از درش بازآیی

ادامه مطلب

امشب نه بیاض روز برمی‌آید

امشب نه بیاض روز برمی‌آید نه نالهٔ مرغان سحر می‌آید بیدار همه شب و نظر بر سر کوه تا صبح کی از سنگ به در…

ادامه مطلب

ای باد چو عزم آن زمین خواهی کرد

ای باد چو عزم آن زمین خواهی کرد رخ در رخ یار نازنین خواهی کرد از ماش بسی دعا و خدمت برسان گو یاد ز…

ادامه مطلب

ای مطرب ازان حریف پیغامی ده

ای مطرب ازان حریف پیغامی ده وین دلشده را به عشوه آرامی ده ای ساقی ازان دور وفا جامی ده ور رشک برد حسود، گو…

ادامه مطلب

خالی که مرا عاجز و محتال بکرد

خالی که مرا عاجز و محتال بکرد خطی برسید و دفع آن خال بکرد خال سیهش بود که خونم می‌ریخت ریش آمد و رویش همه…

ادامه مطلب

روی تو به فال دارم ای حور نژاد

روی تو به فال دارم ای حور نژاد زیرا که بدو بوسه همی نتوان داد فرخنده کسی که فال گیرد ز رخت تا لاجرم از…

ادامه مطلب

گر بر رگ جان ز شستت آید تیرم

گر بر رگ جان ز شستت آید تیرم چه خوشتر ازان که پیش دستت میرم دل با تو خصومت آرزو می‌کندم تا صلح کنیم و…

ادامه مطلب

گویند مرو در پی آن سرو بلند

گویند مرو در پی آن سرو بلند انگشت نمای خلق بودن تا چند؟ بی‌فایده پندم مده ای دانشمند من چون نروم که می‌برندم به کمند؟

ادامه مطلب

من خاک درش به دیده خواهم رفتن

من خاک درش به دیده خواهم رفتن ای خصم بگوی هرچه خواهی گفتن چون پای مگس که در عسل سخت شود چندانکه برانی نتواند رفتن

ادامه مطلب

هرچند که هست عالم از خوبان پر

هرچند که هست عالم از خوبان پر شیرازی و کازرونی و دشتی و لر مولای منست آن عربی‌زادهٔ حر کاخر به دهان حلو می‌گوید مر

ادامه مطلب

آن خال حسن که دیدمی خالی شد

آن خال حسن که دیدمی خالی شد وان لعبت با جمال جمالی شد چال زنخش که جان درو می‌آسود تا ریش برآورد سیه چالی شد

ادامه مطلب

ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی

ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی سرمست هوی و پای‌بند هوسی ترسم که به یاران عزیزت نرسی کز دست و زبان خویشتن در قفسی

ادامه مطلب

این ریش تو سخت زود برمی‌آید

این ریش تو سخت زود برمی‌آید گرچه نه مراد بود برمی‌آید بر آتش رخسار تو دلهای کباب از بس که بسوخت دود برمی‌آید

ادامه مطلب

خورشید رخا من به کمند تو درم

خورشید رخا من به کمند تو درم بارت بکشم به جان و جورت ببرم گر سیم و زرم خواهی و گر جان و سرم خود…

ادامه مطلب

رویی که نخواستم که بیند همه کس

رویی که نخواستم که بیند همه کس الا شب و روز پیش من باشد و بس پیوست به دیگران و از من ببرید یارب تو…

ادامه مطلب

گر باد ز گل حسن شبابش ببرد

گر باد ز گل حسن شبابش ببرد بلبل نه حریفست که خوابش ببرد گل وقت رسیدن آب عطار ببرد عطار به وقت رفتن آبش ببرد

ادامه مطلب

گویند رها کنش که یاری بدخوست

گویند رها کنش که یاری بدخوست خوبیش نیرزد به درشتی که دروست بالله بگذارید میان من و دوست نیک و بد و رنج و راحت…

ادامه مطلب

من دوش قضا یار و قدر پشتم بود

من دوش قضا یار و قدر پشتم بود نارنج زنخدان تو در مشتم بود دیدم که همی گزم لب شیرینش بیدار چو گشتم سر انگشتم…

ادامه مطلب

هشیار سری بود ز سودای تو مست

هشیار سری بود ز سودای تو مست خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست بی‌تو همه هیچ نیست در ملک وجود ور هیچ نباشد…

ادامه مطلب

آن درد ندارم که طبیبان دانند

آن درد ندارم که طبیبان دانند دردیست محبت که حبیبان دانند ما را غم روی آشنایی کشتست این حال نباید که غریبان دانند

ادامه مطلب

ای بی‌تو فراخای جهان بر ما تنگ

ای بی‌تو فراخای جهان بر ما تنگ ما را به تو فخرست و تو را از ما ننگ ما با تو به صلحیم و تو…

ادامه مطلب

با دوست به گرمابه درم خلوت بود

با دوست به گرمابه درم خلوت بود وانروی گلینش گل حمام آلود گفتا دگر این روی کسی دارد دوست؟ گفتم به گل آفتاب نتوان اندود

ادامه مطلب

خود را به مقام شیر می‌دانستم

خود را به مقام شیر می‌دانستم چون خصم آمد به روبهی مانستم گفتم من و صبر اگر بود روز فراق چون واقعه افتاد بنتوانستم

ادامه مطلب

سرو از قدت اندازهٔ بالا بردست

سرو از قدت اندازهٔ بالا بردست بحر از دهنت لؤلؤ لالا بردست هر جا که بنفشه‌ای ببینم گویم مویی ز سرت باد به صحرا بردست

ادامه مطلب

کس عیب نظر باختن ما نکند

کس عیب نظر باختن ما نکند زیرا که نظر داعی تنها نکند بیکار بهیمه‌ای و کژ طبع کسی کو فرق میان زشت و زیبا نکند

ادامه مطلب

گویند مرا صوابرایان به هوش

گویند مرا صوابرایان به هوش چون دست نمی‌رسد به خرسندی کوش صبر از متعذر چه کنم گر نکنم گر خواهم و گر نخواهم از نرمهٔ…

ادامه مطلب

من گر سگکی زان تو باشم چه شود؟

من گر سگکی زان تو باشم چه شود؟ خاری ز گلستان تو باشم چه شود؟ شیران جهان روبه درگاه تواند گر من سگ دربان تو…

ادامه مطلب

همسایه که میل طبع بینی سویش

همسایه که میل طبع بینی سویش فردوس برین بود سرا در کویش وآن را که نخواهی که ببینی رویش دوزخ باشد بهشت در پهلویش

ادامه مطلب

آن دوست که آرام دل ما باشد

آن دوست که آرام دل ما باشد گویند که زشتست بهل تا باشد شاید که به چشم کس نه زیبا باشد تا یاری از آن…

ادامه مطلب

ای پیش تو لعبتان چینی حبشی

ای پیش تو لعبتان چینی حبشی کس چون تو صنوبر نخرامد به کشی گر روی بگردانی و گر سر بکشی ما با تو خوشیم گر…

ادامه مطلب

بگذشت بر آب چشم همچون جویم

بگذشت بر آب چشم همچون جویم پنداشت کزو مرحمتی می‌جویم من قصهٔ خویشتن بدو چون گویم؟ ترکست و به چوگان بزند چون گویم

ادامه مطلب

خیزم بروم چو صبر نامحتملست

خیزم بروم چو صبر نامحتملست جان در قدمش کنم که آرام دلست و اقرار کنم برابر دشمن و دوست کانکس که مرا بکشت از من…

ادامه مطلب

شبها گذرد که دیده نتوانم بست

شبها گذرد که دیده نتوانم بست مردم همه از خواب و من از فکر تو مست باشد که به دست خویش خونم ریزی تا جان…

ادامه مطلب

گر بیخبران و عیبگویان از پس

گر بیخبران و عیبگویان از پس منسوب کنندم به هوی و به هوس آخر نه گناهیست که من کردم و بس منظور ملیح دوست دارد…

ادامه مطلب

گویند هوای فصل آزار خوشست

گویند هوای فصل آزار خوشست بوی گل و بانگ مرغ گلزار خوشست ابریشم زیر ونالهٔ زار خوشست ای بیخبران اینهمه با یار خوشست

ادامه مطلب

منعم که به عیش می‌رود روز و شبش

منعم که به عیش می‌رود روز و شبش نالیدن درویش نداند سببش بس آب که می‌رود به جیحون و فرات در بادیه تشنگان به جان…

ادامه مطلب

می‌آیی و لطف و کرمت می‌بینم

می‌آیی و لطف و کرمت می‌بینم آسایش جان در قدمت می‌بینم وآن وقت که غایبی همت می‌بینم هر جا که نگه می‌کنمت می‌بینم

ادامه مطلب

وقت گل و روز شادمانی آمد

وقت گل و روز شادمانی آمد آن شد که به سرما نتوانی آمد رفت آنکه دلت به مهر ما گرم نبود سرما شد و وقت…

ادامه مطلب

آن دوست که دیدنش بیارید چشم

آن دوست که دیدنش بیارید چشم بی‌دیدنش از دیده نیاساید چشم ما را ز برای دیدنش باید چشم ور دوست نبینی به چه کار آید…

ادامه مطلب

ای بی‌رخ تو چو لاله‌زارم دیده

ای بی‌رخ تو چو لاله‌زارم دیده گرینده چو ابر نوبهارم دیده روزی بینی در آرزوی رخ تو چون اشک چکیده در کنارم دیده

ادامه مطلب

با دوست چنانکه اوست می‌باید داشت

با دوست چنانکه اوست می‌باید داشت خونابه درون پوست می‌باید داشت دشمن که نمی‌توانمش دید به چشم از بهر دل تو دوست می‌باید داشت

ادامه مطلب