ذوق بی‌بادبان

ذوق بی‌بادبان
می‌وزد باد و شاخه می‌جنبد
ذوق بی‌بادبان برآشفته‌ست
می‌کند با خدای خود نجوا:
بیم موج است و ناخدا خفته‌ست

ساحل از ماسه می‌شود خالی
خشم سیلاب صخره‌سا گشته
تک‌درخت بلوط تنهایی
قصه‌ی تلخ بی‌صدا گشته

با سه‌تارِ گسسته تار امشب
می‌نوازد چگونه بیطاری
گلّه رم کرده از نفیر نهیق
نفرت‌آوا بود گرفتاری

نی‌لبک بر لب شبان خاموش
زوزه‌ی گرگ‌های درنّده
برّه‌ای تکٌه‌پاره می‌گردد
می‌رود از لبان نی خنده

بینوا بی‌نواترین گردد
با چماقِ شکسته می‌خواند
بر سر صخره‌ی نشسته به خون
شاعر خسته، خسته می‌خواند:

می‌وزد باد و شاخه می‌جنبد
ذوق بی‌بادبان برآشفته‌ست
می‌کند با خدای خود نجوا:
بیم موج است و ناخدا خفته‌ست
عبدالغفور آرزو
۱۲/ ۴/ ۱۴۰۲خورشیدی
۳ جولای ۲۰۲۳م
هانوفر

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *