رفتنات بود
و تا مرز کوری گریستم آنشب
چراکه تفاوت هولناکی بود میان شنیدن و دیدن
چراکه باید چشمهایم را فراموش میکردم
و بر دو چاه تلنبار از خاطره سرپوش میگذاشتم
چشمهایم را بستم امّا
نگاهم به درون باز شد
و دیدم چگونه زنی در تمام گوشههای تاریکم مویه میکرد
و دهانش
هنگام ادای آخرین «دوستت دارم» فلج شده بود
صبح
زیر شانهاش را گرفتم
تا نردههای سبز بدرقهاش کردم
و سپردم هر هشت ساعت تلقینش دهند
که «هرجیبی سوراخی دارد اندازۀ افتادنِ یک کلید»
جملهایکه از شنیدنش
زارزار
زیر خنده زد
کلید خانهام از سوراخ جیبی مردی افتاده است
سالهاست بیرونِ خودم ایستادهام
و از سوراخ کلید، زنی را نگاه میکنم
که در تمام گوشههای تاریکم کز کرده است
و هر هشت ساعت
قاهقاه
گریه میکند.
لیلا کردبچه