قصیده چهاردهم در مدح اتسز

زین سینهٔ پر آتش و زین دیدهٔ پر آب
دردا ! که گشت قاعدهٔ عمر من خراب

از بیم غرق و حرق نیابد مرا همی
در سینه هیچ شادی و در دیده هیچ خواب

زردست چهرهٔ من و از شرم دشمنان
هر شب کنم بخون جگر چهره را خضاب

گردون دهد زسفرهٔ حسرت مرا طعام
گیتی دهد زساغر محنت مرا شهاب

زنبور وار بود لعابم زشهد و چرخ
چون زهر مار کرد مرا در دهان لعاب

امثال من مکرم و من سخرهٔ زمان
و اقرام من مرفه و من طعمهٔ ذئاب

گفتم که : در شباب کنم دولتی بدست
نامد بدست دولت و از دست شد شباب

عمرم زکوه چرخ شد و نیست خود مرا
جز اشک همچو سیم و رخ همچو زر ناب

گیرم در حساب من آنچ اختران دهند
وین عمر من که رفت نگیرند در حساب

آن لؤلؤ خوشاب که بارید می زطبع
بارم کنون زدیده همان لؤلؤ خوشاب

هست آفتاب طبع من از روشنی و لیک
در پیش او حجاب شد اندوه چون سحاب

تاریک از آن شدست اقالیم نظم و نثر
کاندر سحاب تیره بماندست آفتاب

بر من شدند خیره شیاطین حادثات
تا شد نهفته از فلک طبع من شهاب

عمر ارخیانتی نکند هم رسم بفضل
از بعد خکشال حوادث بفتح باب

من قانعم هر آنچه رساند بمن فلک
در هیچ حال نیست مرا با فلک حساب

در پیش لعبتان دو دیده دست شرم
سازم ز طیلسان قناعت همی نقاب

از اهل فیض حمل مذلت برای چیز
کاریست ناستوده و شغلیست ناصواب

اعراض کردم از همه آفاق و ساختم
مر درگه خدیو خداوند را مآب

خوارزمشاه اتسز غازی ، که سهم او
افگند در قبایل کفار اضطراب

شاهی که هست اطاعت او والی القلوب
شاهی که هست هیبت او مالک الرقاب

اقبالش از کمان حوادث ببرد تیر
انصافش از دهان نوائب بکند ناب

او شمس طالع و دگران ذرهٔ هوا
او بحر ذاخر و دگران جرعهٔ شراب

ای در فضای جاه تو اسلام را درنگ
وی بر فنای خصم تو ایام را شتاب

هست از ستاره بارهٔ چاه ترا مقام
هست از مجره خیمهٔ عمر ترا طناب

مثل تو خسروی ندهد دست در عنان
شبه تو صفدری ننهد پای در رکاب

شاها ، تویی که لشکر آمال خلق راست
بی فتنهٔ خزاین اموال تو نهاب

بشنو حدیث من ، که بود زاستماع آن
در عاجلت محامد و در آجلت ثواب

آنچ آمدست بر تنم از چرخ ، نامدست
از دودهٔ معاویه بر آل بو تراب

اشکم شد از جفای فلک چون رخ تذور
روزم شد از عنای جهان چون پر غراب

بر صف چرخ از قبل سهم من سهام
در کف صبح از جهت حرب من حراب

آن کس که طاعت تو گزیند رضا دهی
تا بی گناه چرخ رساند بدو عذاب ؟

جستیم ما دو تن : تو باحسان و من بجان
تو در این مدایح و من خاک آن جناب

من در خود و ندانم ، تا چیست مر ترا؟
باری ، مراست خاک جناب تو مشک ناب

از مهر تو نگیرد جان من احتراز
وز مدح تو نجوید طبع من اجتناب

این شش هزار بیت ، که گفتم بمدح تو
از شش هزار عقد جواهر ببرد آب

دارم من انتساب عنایات ایزدی
با انتساب داد مرا فضل اکتساب

لیکن چو هستم از همه اوباش خار تو
چه فخر ز اکتساب و چه راحت ز انتساب؟

تا از تواتر حرکات فلک شود
هر شب جمال چهرهٔ خورشید در حجاب

هر چان نشان و کام بود در جهان بران
هر چان جلال و جاه بود از فلک بیاب

تا آسمان بپاید ، با آسمان بپای ؟
تا مشتری بتابد ، چون مشتری بتاب !

در آخر قصیدهٔ بنده دعای خیر
اندر دوام دولت تو باد مستجاب

رشیدالدین وطواط

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *