قصیده چهل و یکم در مدح اتسز

همه کار گیتی بود برقرار
چو با دین و دانش بود شهریار

بعدلست هر سلطنت را ثبات
بعلمست هر مملکت را مدار

جهان را بعدل و هدی را بعلم
بود حسن حال و بود نظم کار

هر آن کس که در دست فرمان او
زمام خلایق دهد کردگار

همان به که کوشد بنام نکو
که آن ماند از خسروان یادگار

سزد ملک اندر کنار کسی
که باشد تهی از حرامش کنار

منزه بود سیرت او ز فسق
مبرا بود دامن او ز عار

تو اصلاح گیتی در آن کس مجوی
که بر نفس خود نیستش اقتدار

مشو غره ، ای یافته مملکت
برین عالم پر ز نقش و نگار

برین مملکت زایل مدار اعتماد
برین دار فانی مکن افتخار

تو ملک دعا و ثنا کن طلب
که این ملک ماند همی پایدار

ثنا و دعایی ، که از عدل و علم
که در سلک یک دیگرند این چهار

بعدل فراوان و علم تمام
ندیدست از خسروان روزگار

چو شاه عدو بند خوارزمشاه
چراغ ملوک و پناه تبار

خداوند گیتی ،ملک اتسز، آنک
بدو گشت بنیاد دین استوار

سر افراز شاهی ، که شمشیر او
بر آورد از جان دشمن دمار

باقبال او اختران را مسیر
بتأیید او آسمان را مدار

نژادست گیتی چنو یک جواد
ندیدست گردون چنو یک سوار

ازو قالب عدل گشته سمین
بدو پیکر ملک مانده نزار

ز عدلست بر خاتم او نگین
ز علمست بر ساعد او سوار

ز عصمت مرورا نهاد و سرشت
ز عفت مرورا شعار و دثار

مقالات فضلش برون از قیاس
مقامات عزمش فزون از شمار

شود کوه از هیبت او چو کاه
شود مور از رحمت او چو مار

همه صفدران و همه سرکشان
گرفته ز شمشیر او اعتبار

ایا شهریاری، که در ظل تست
ز آفات اسلام را زینهار

تویی عالم علم و ذات کرم
تویی مایهٔ حلم و اصل و قار

جمع دعا و بکسب ثنا
یمین تو دارد فراوان یسار

هزاران سحابی گه مکرمت
هزاران سپاهی گه کارزار

بانصاف تو شیر و آهو بهم
وطن ساخته در یکی مرغزار

بدآنجا که خطبه بنامت کنند
سعادت کند دست گردون نثار

بلادی که در تحت امر تو شد
شود در خوشی همچو دارالقرار

سموم اندر آن بقعه گردد نسیم
خزان اندر آن خطه گردد بهار

ولایت بیارامد از اضطراب
رایت بر آساید از اضطرار

ز خوارزم باید گرفتن قیاس
که در عهد تو گشت چون قندهار

نه از آفت ظلم در وی نشان
نه از آتش فتنه در وی شرار

ز عدل تو در بیشه شیر ژیان
نیارد همی کردن آهو شکار

بشادی گل از دولت ملک تو
همی گل دمد در مه دی ز خار

ز عدلت کنون ، ای یل شیر گیر
ز خلقت کنون ، ای شه کامگار

سمرقند گردد بخوشی سمر
بخارا شود جمله مشکین بخار

تو صاحب قرانی و امروز هست
علامات اقبال تو آشکار

بدین دیده ها چرخ از دیر باز
همی کرد ملک ترا انتظار

تو خواهی گرفتن بحار و جبال
تو خواهی گرفتن بلاد و دیار

همی تا بود تیغ یار قلم
همی تا بود خمر جفت خمار

بهر بیش و کم باد نیکیت جفت
بهر نیک و بد باد یزدانت یار

نکو خواه تو روز و شب شادمان
بد اندیش تو سال و مه سوگوار

مباد از مصایب تن تو نژند
مبادا از نوایب دل تو فگار

زملک زمان و زملک زمین
همه نام نیکوت باد اختیار

رشیدالدین وطواط

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *