ابیات منتسب – صائب تبریزی
افتادگی گزین که دهد فیض بیشتر
افتادگی گزین که دهد فیض بیشتر پهلوی خویش هر که نهد چون سبو به خاک
تشنه معنی تازه است مرا ساغر گوش
تشنه معنی تازه است مرا ساغر گوش نتوان کرد مرا خواب به افسانه خط
دلبر چه زود خط به رخ دلستان کشید
دلبر چه زود خط به رخ دلستان کشید خطی چنان لطیف به ماهی توان کشید
نکند هیچ یتیم به عسس ساخته ای
نکند هیچ یتیم به عسس ساخته ای می کند آنچه در گوش تو در سایه زلف
از رمیدن ها خیال چشم آن وحشی غزال
از رمیدن ها خیال چشم آن وحشی غزال سینه تنگ مرا دامان محشر کرده است
تلاش بیهده ای می کند سر خورشید
تلاش بیهده ای می کند سر خورشید ستاده (فتاده؟) است بلند، آستان حضرت دوست
روز محشر سرخ رویی از خدا دارم امید
روز محشر سرخ رویی از خدا دارم امید نامه اعمال من صائب به مهر کربلاست
فتاده است مرا کار با خودآرایی
فتاده است مرا کار با خودآرایی کز آب آینه از چشم کرد خواب برون
نیست سودی که زیانش نبود در دنبال
نیست سودی که زیانش نبود در دنبال بار می بندم ازان شهر که بازاری نیست
افزود شوق بوسه مرا از لبان تو
افزود شوق بوسه مرا از لبان تو صفرای من زیاده شد از ناردان تو
جمعی که زیر چرخ شبی روز کرده اند
جمعی که زیر چرخ شبی روز کرده اند چون شمع، دل خنک به نسیم سحر کنند
ز ابرو یک سر و گردن بلند افتاده مژگانش
ز ابرو یک سر و گردن بلند افتاده مژگانش کمان پرزور چون افتد خدنگ او رسا باشد
نیست هر چند از لباس گل جدایی رنگ را
نیست هر چند از لباس گل جدایی رنگ را جامه گلرنگ بر اندام او زیبنده است
اگر این رنگ دارد خنده های شرم بیزارش
اگر این رنگ دارد خنده های شرم بیزارش گل این باغ خواهد بر دماغ باغبان خوردن
چاک در پیرهن یوسف عقل افکندن
چاک در پیرهن یوسف عقل افکندن چشمه کاری است که در دست زلیخای دل است
ز شوخی ها به برق نوبهاران نسبتی دارد
ز شوخی ها به برق نوبهاران نسبتی دارد که می ریزد چو باران خون و خندان است شمشیرش
فیضی که گوشه گیر ز عزلت نیافته است
فیضی که گوشه گیر ز عزلت نیافته است از گوشه های چشم سیاه تو یافتم
هر کسی چیزی ز اسباب جهان برداشته است
هر کسی چیزی ز اسباب جهان برداشته است من همین دل را ز اسباب جهان برداشتم
از حباب آموز همت را که با صد احتیاج
از حباب آموز همت را که با صد احتیاج خالی از دریا برون آرد سبوی خویش را
چراغ زندگی را می کند مستغنی از روغن
چراغ زندگی را می کند مستغنی از روغن زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدن
ز برگ پان لب جانان عقیق پیما شد
ز برگ پان لب جانان عقیق پیما شد حنای عیدمی (ظ: من) از بهر بوسه پیدا شد
کاکل چه گنه دارد، دستش ز قفا واکن
کاکل چه گنه دارد، دستش ز قفا واکن هر فتنه که می بینم در زیر سرزلف است
همه تن شانه صفت پنجه گیرا شده ام
همه تن شانه صفت پنجه گیرا شده ام به امیدی که فتد زلف تو در چنگ مرا
باغبان بیرون کن این گستاخ بادآورده را
باغبان بیرون کن این گستاخ بادآورده را خوش نمی آید به گل این هایهای عندلیب
چسان در حلقه آغوش گیرم شوخ چشمی را
چسان در حلقه آغوش گیرم شوخ چشمی را که از شوخی نگین را از نگین دان می کند بیرون
ز بعد مرگ، کسی خط به قبر ما نکشید
ز بعد مرگ، کسی خط به قبر ما نکشید ز بهر آن که نبودیم در حساب کسی
گر به این عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد
گر به این عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد خنده سوفار گردد غنچه پیکان او
آرزوی بوسه شسته است از دلم پیغام تلخ
آرزوی بوسه شسته است از دلم پیغام تلخ زان قناعت کرده ام از بوسه با دشنام تلخ
بر سینه نعل و داغم بس لاله و گل من
بر سینه نعل و داغم بس لاله و گل من تا کی نگه چرانم در باغ و راغ مردم؟
چو داغ لاله مرا در حدیقه هستی
چو داغ لاله مرا در حدیقه هستی به پاره دل و لخت جگر مدار گذشت
گر چه هر گوشه ای از کنج دهانش گیر است
گر چه هر گوشه ای از کنج دهانش گیر است بوسه را چشم به جایی است که من می دانم
آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد
آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد ورنه با شعله خوی تو که بس می آید؟
اینجا به خواب غفلت و آنجا به خواب مرگ
اینجا به خواب غفلت و آنجا به خواب مرگ چون مخمل دوخوابه به روی نهالی ام
چشم خود را داده بود از آب حیوان خضر آب
چشم خود را داده بود از آب حیوان خضر آب تا غرور آیینه را از دست اسکندر گرفت
شمع نیلوفر ماتم زده از شعله به سر
شمع نیلوفر ماتم زده از شعله به سر ظلمت اندوخت شبم بس که ز هجران کسی
گر نباشد در میان روی تو، از یک آه گرم
گر نباشد در میان روی تو، از یک آه گرم آب را در دیده آیینه خاکستر کنم
آن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرا
آن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرا بارها شیرازه دیوان محشر کرده است
چه حاجت است به می لعل سیررنگ ترا؟
چه حاجت است به می لعل سیررنگ ترا؟ نظر به پرتو خورشید نیست سنگ ترا
شکسته رنگی من با طبیب در جنگ است
شکسته رنگی من با طبیب در جنگ است علاج دردسرم حسن صندلی رنگ است
مرغ حسن از قفس خط سیه تنگ آمد
مرغ حسن از قفس خط سیه تنگ آمد پر برآورد (و) کنون شوق پریدن دارد
به فریاد کس از خواب صبوحی برنمی خیزد
به فریاد کس از خواب صبوحی برنمی خیزد مگر بر دست و پای آن پریرو آفتاب افتد
خضر نتواند به آب زندگی از ما خرید
خضر نتواند به آب زندگی از ما خرید منصب میرابی سرچشمه آیینه را
شد سیه روز من از چشم کبود او، که هست
شد سیه روز من از چشم کبود او، که هست شعله نیلوفری از شعله ها جانسوزتر
لنگر نکرده ایم چو گوهر درین محیط
لنگر نکرده ایم چو گوهر درین محیط از بوستان دهر چو شبنم گذشته ایم
دانش آن راست مسلم که به تردستی شرم
دانش آن راست مسلم که به تردستی شرم گرد خجلت ز جبین پاک کند آینه را
سیه گر کرد روزم چشم او، خود هم کشید آخر
سیه گر کرد روزم چشم او، خود هم کشید آخر مکافات عمل را در لباس سرمه دید آخر