آتشم در جان و در دل حسرت جامست و بس

آتشم در جان و در دل حسرت جامست و بس
حاصل عمرم همین اندیشهٔ خامست و بس
جام یاقوت و شراب لعل خاصان را رسد
بی‌نوایان را نظر بر رحمت عامست و بس
صد سخن در ضمن هر یک نکتهٔ شیرین اوست
اضطراب دل نه از شادی پیغماست و بس
نشئهٔ خاصی‌ست در هر برگ این عشرت‌سرا
غیر پندارد که مستی در می و جامست و بس
پی به مقصد برکه نبود بی‌مسمیٰ هیچ اسم
اینکه می‌گویند عَنقایی همین نامست و بس
از زبان راست قولی، نکته‌ای کردم سؤال
گفت دم درکش که خاموشی سرانجامست و بس
درد می‌باید فغانی نه همین درس و دعا
ورد عاشق آه صبح و گریه شامست و بس
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *