منم که سايهٔ من فرش بوريای من است

منم که سايهٔ من فرش بوريای من است
خرابه های جهان جملگی سرای من است
مپرس از سر و برگ من غريب دگر
که بينوايی شام و سحر نوای من است
به پيری هم ز سر من هوای يار نرفت
خيال قد رسايش کنون عصای من است
نشد به هيچ شفاخانهٔ علاج پذير
جهانيان خجل از درد بی دوای من است
بکُش مرا که ديت از تو کس نمی خواهد
نگاه گوشهٔ چشم تو خونبهای من است
گرفت سرمهٔ چشمم گلوی من آخر
به جرم آنکه جهانی پر از صدای من است
به کوهسار از آن ناله ام شود شيرين
که روح زندۀ فرهاد آشنای من است
مرا ز خيل مريدان تو نشمری زاهد
که برهمن پسری پير و پيشوای من است
بها اگر نهمش مفت هم کسی نخرد
ز چوک کهنه فروشی خجل قبای من است
دم خوش ار طلبی رنجه کن قدم سويم
که راحت دو جهان فرش بوريای من است
ز اشک سرخ کف دست می کنم رنگين
خبر دهيد که امشب شب حنای من است
به نزد شيخ سراسر ملامتم صوفي
که طوف کوی بتان کار ناروای من است
به هيچ در به گدايی نرفته ام گاهي
بجز خدا که درش مرجع گدای من است
اميل گردن اغيار دست خويش مکن
به پا فتادن تو عرض انتهای من است
من از کجا اثر نور معرفت يابم
که نان جورۀ هر صبح ناشتای من است
خوش آنکه يار مرا از سر نوازش گفت
که در حق تو جفاهای من وفای من است
تو بودی حاضر و چشمم فتاد سوی دگر
گر از عتاب بسوزی مرا سزای من است
رباب بی سر خود را برو رقيب بسوز
که دلربا سر زانوی دلربای من است
به سنگ و چوب جهان کرده ناله ام تأثير
به هرچه بگيريد های های من است
تمام روی جهان پر از فغان دلم
به ساز هرچه نهی گوش وای وای من است
مهی ز گوشهٔ بامی به عشقری می گفت
که نقد جان عزيز تو رونمای من است
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *