‎شمع صبحدم

‎شمع صبحدم
‎بعد از اين خواهم كه ترك دفتر و ديوان كنم
‎خويشتن را از نگاهِ نيك و بد پنهان كنم
‎گفتنى هايى كه محصول دماغ نارساست
‎يك سرش در آتش اندازم، چو خود بريان كنم
‎سخت رويى گر كند، ديگر نرنجم از جهان
‎زندگى يا مرگ را بارى به خود آسان كنم
‎در عزاى زهرخند تلخ ابناى زمان
‎ابر را مانم كه هر جايى رسم، گريان كنم
‎بحر جوشم از غبار خود به كردار سحاب
‎سيل گردم در بيابان طلب توفان كنم
‎چون صدف فيضي چنان از عالم بالا برم
‎ عيب گوهرناشناسان را چنين عريان كنم
‎هر كجا بينم هواى برق آتش بار را
‎گريه ها بر خرمن بيحاصل دهقان كنم
‎ همچو شمع صبحدم نيم نفس دارم به لب
‎اى سحر! بى پرده شو تا خويش را قربان كنم
‎اين چنين گر برق لبخندش زند آتش به جان
‎از هجوم داغ هر شب كلبه را تابان كنم
‎همچو بوى گل ضيا! در پرده ها پنهان شوم
‎تا دماغ جستجو را خوب سر گردان كنم
استاد احمد ضيا قاري زاده
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *