رباعیات مهستی گنجوی
هان تا به خرابات حجازی نائی
هان تا به خرابات حجازی نائی تا کار قلندری نسازی نائی کینجا ره مردان سراندازان است جانبازانند تا ببازی نائی مهستی گنجوی
ما را به دم پیر نگه نتوان داشت
ما را به دم پیر نگه نتوان داشت در حجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت آن را که سر زلف چو زنجیر بود در خانه به…
قصه چه کنم که اشتیاق تو چه کرد
قصه چه کنم که اشتیاق تو چه کرد با من دل پر زرق و نفاق تو چه کرد چون زلف دراز تو شبی میباید تا…
سرمایهٔ روزگارم از دست بشد
سرمایهٔ روزگارم از دست بشد یعنی سر زلف یارم از دست بشد بر دست حنا نهادم از بهر نگار در خواب شدم نگارم از دست…
دلدار به من گفت که می بر کف نه
دلدار به من گفت که می بر کف نه داد دل خود ز آب انگور بده گفتم که به ناز نقل یا شفتالو سیب زنخش…
در دل همه شرک روی بر خاک چه سود؟
در دل همه شرک روی بر خاک چه سود؟ زهری که به جان رسید تریاک چه سود؟ خود را به میان خلق زاهد کردن با…
چون بند ز نامهٔ تو بگشاد رهی
چون بند ز نامهٔ تو بگشاد رهی بر دستخط تو بوسهها داد رهی شد شاد به وعدهٔ تو دلشاد رهی دیدار تو را دو چشم…
ترکم چو کمان کشید کردم نگهش
ترکم چو کمان کشید کردم نگهش دیدم مه و عقربی به زیر کلهش مه بود رخش عقرب زلف سیهش وز عقرب در قوس همی رفت…
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت یار آمد و می در قدح یاران ریخت آن عنبر تر رونق عطاران بُرد و آن نرگس…
ای روی تو ماه را شکست آورده
ای روی تو ماه را شکست آورده و ای قد تو سرو را به پست آورده دانم به سر کار تو در خواهد شد این…
اندر دل من ای بت عیار بچه
اندر دل من ای بت عیار بچه مرغ غم تو نهاده بسیار بچه این پیچش و شورش دل از زلف تو زاد از مار چه…
از من صنما قرار مستان آخر
از من صنما قرار مستان آخر مشکن به جفا و جور پیمان آخر گر نامهٔ من همی نیرزد به جواب این …. و برخوان آخر…
نه مرد سجادهایم و نه مرد گلیم
نه مرد سجادهایم و نه مرد گلیم ما مرد میایم در خرابات مقیم قاضی نخورد می که از آن دارد بیم دُردی خرابات به از…
لعل تو مزیدن آرزو میکُنَدَم
لعل تو مزیدن آرزو میکُنَدَم می با تو کشیدن آرزو میکندم در مستی و مخموری و در هشیاری چنگ تو شنیدن آرزو میکندم مهستی گنجوی
کردی به سخن پریرم از هجر آزاد
کردی به سخن پریرم از هجر آزاد بر وعدهٔ بوسه دی دلم کردی شاد گر ز آنچه پریر گفتهای ناری یاد باری سخنان دینه بر…
سرمایهٔ خرمی به جز روی تو نیست
سرمایهٔ خرمی به جز روی تو نیست و آرامگه خلق به جز کوی تو نیست آن جفت که طاق است قد و سایهٔ توست وان…
دریای سرشک دیدهٔ پر نم ماست
دریای سرشک دیدهٔ پر نم ماست وان بار که کوه برنتابد غم ماست در حسرت همدمی بشد عمر عزیز ما در غم همدمیم و غم…
در دل نگذارمت که افگار شوی
در دل نگذارمت که افگار شوی در دیده ندارمت که بس خوار شوی در جان کنمت جای نه در دیده و دل تا با نفس…
چون با دل تو نیست … در یک پوست
چون با دل تو نیست … در یک پوست در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست بس بس که شکایت تو ناکرده بهست رو…
تا کی به هوای دل چنین خوار شوی
تا کی به هوای دل چنین خوار شوی در دست ستمگری گرفتار شوی آنگه دانی که دل چه کردست به تو کز غفلت خواب عشق…
با هر که دلم ز عشق تو راز کند
با هر که دلم ز عشق تو راز کند اول سخن از هجر تو آغاز کند از ناز دو چشم خود چنان باز کنی کانده…
ای زلف تو حلقه حلقه و چین بر چین
ای زلف تو حلقه حلقه و چین بر چین طغرای خط تو برزده چین بر چین حور از بر تو گریخت پرچین بر چین زیور…
آن کاتش مهر در دل ما افکند
آن کاتش مهر در دل ما افکند در آب نظر بر رخ زیبا افکند بند سر زلف خویش آشفته بدید پنداشت که کار ماست در…
ابریست که قطره نم فشاند غم تو
ابریست که قطره نم فشاند غم تو در بوالعجبی هم به تو ماند غم تو هر چند بر آتشم نشاند غم تو غمناک شوم گرم…
هر کارد که از کشتهٔ خود برگیرد
هر کارد که از کشتهٔ خود برگیرد و اندر لب و دندان چو شکر گیرد گر باز نهد بر گلوی کشتهٔ خود از ذوق لبش…
گیسو به سر زلف تو در خواهم بست
گیسو به سر زلف تو در خواهم بست تا بنشینی چو دوش نگریزی مست پیش از مستی هر آنچم اندر دل هست میگویم تا باز…
قلّاش و قلندری و عاشق بودن
قلّاش و قلندری و عاشق بودن در مجمع رندان موافق بودن انگشتنمای خلق و خالق بودن به زانکه به خرقهٔ منافق بودن مهستی گنجوی
سودازدهٔ جمال تو باز آمد
سودازدهٔ جمال تو باز آمد تشنه شدهٔ وصال تو باز آمد نو کن قفس و دانهٔ لطفی تو بپاش کان مرغ شکسته بال تو باز…
دل در ازل آمد آشیان غم تو
دل در ازل آمد آشیان غم تو جان تا به ابد بود مکان غم تو من جان و دل خویش از آن دارم دوست کین…
در خانهٔ تو آن چه مرا شاید نیست
در خانهٔ تو آن چه مرا شاید نیست بندی ز دل رمیده بگشاید نیست گویی همه چیز دارم از مال و منال آری همه هست…
چون اسب به میدان طرب میتازی
چون اسب به میدان طرب میتازی از طبع لطیف سحرها میسازی فرزین و شه و پیاده فیل و رخ و اسب خوب و سره و…
تا کی ز غم تو رخ به خون شوید دل
تا کی ز غم تو رخ به خون شوید دل و آزرم وصال تو به جان جوید دل رحم آر کز آسمان نمیبارد جان بخشای…
با من لب تو چو زلف تو بسته چراست؟
با من لب تو چو زلف تو بسته چراست؟ چشم خوش تو خصم من خسته چراست؟ ابروی کمان مثالت اندر حق من گر نیست جفای…
ای روی تو از تازه گل بربر به
ای روی تو از تازه گل بربر به وز چین و خطا و خلـَّخ و بربر به صد بندهٔ بربری تو را بنده شود بر…
آن دیده که دیدن تو بودی کارش
آن دیده که دیدن تو بودی کارش از گریه تباه میشود مگذارش وان دل که بتو بود همه بازارش در حلقهٔ زلف توست نیکو دارش…
ابریست که خون دیده بارد غم تو
ابریست که خون دیده بارد غم تو زهریست که تریاک ندارد غم تو در هر نفسی هزار محنت زده را بی دل کند و ز…
مه بر رخ تو گزیدنم دل ندهد
مه بر رخ تو گزیدنم دل ندهد وز تو صنما بریدنم دل ندهد تا از لب نوش تو چشیدم شکری از هیچ شکر چشیدنم دل…
لاله چو پریر آتش شور انگیخت
لاله چو پریر آتش شور انگیخت دی نرگس آب شرم از دیده بریخت امروز بنفشه عطر با خاک آمیخت فردا سحری باد سمن خواهد بیخت…
قصاب منی و در غمت میجوشم
قصاب منی و در غمت میجوشم تا کارد به استخوان رسد میکوشم رسمیست تو را که چون کشی بفروشی از بهر خدا اگر کشی مفروشم…
سهمی که مرا دلبر خباز دهد
سهمی که مرا دلبر خباز دهد نه از سر کیمخ کز سر ناز دهد در چنگ غمش بماندهام همچو خمیر ترسم که بدست آتشم باز…
دل کو که به نامه شرح غم آغازم
دل کو که به نامه شرح غم آغازم یا جان که ز درد با سخن پردازم از بیدلی و بیخبری کاغذ و کلک میگیرم و…
در دام غم تو بستهای هست چو من
در دام غم تو بستهای هست چو من وز جور تو دل شکستهای هست چو من بر خاستگان عشق تو بسیارند در عهد وفا نشستهای…
چندان که نخواهی غم و رنجوری هست
چندان که نخواهی غم و رنجوری هست در دوستیت آفت مهجوری هست هنگام وداعست چه میفرمائی یک ساعته دیدار تو دستوری هست مهستی گنجوی
تا ظن نبری کز پی جان میگریم
تا ظن نبری کز پی جان میگریم زین سان که پیداو نهان میگریم از آب لطیفتر نمودی خود را در چشم من آمدی از آن…
با لاله رخان باغ سرو از سر ناز
با لاله رخان باغ سرو از سر ناز میکرد ز شرح قد خود قصه دراز از باد صبا چو وصف قدت بشنید ز آوازهٔ قامت…
ای رشته چو قصد لعل کانی کردی
ای رشته چو قصد لعل کانی کردی با مرکب بار همعنانی کردی در سوزن او عمر تو کوتاه چراست نه غسل به آب زندگانی کردی؟…
آن بت که رخش رشک گل و یاسمن است
آن بت که رخش رشک گل و یاسمن است وز غمزهٔ شوخ فتنهٔ مرد و زن است دیدم به رهش ز لطف چون آب روان…
آب ارچه نمیرود به جویم با تو
آب ارچه نمیرود به جویم با تو جز در ره مردمی نپویم با تو گفتی که چه کردهام نگوئی با من آن چیست نکردهای چه…
مؤذن پسری تازهتر از لالهٔ مرو
مؤذن پسری تازهتر از لالهٔ مرو رنگ رخش آب برده از خون تذرو آوازهٔ قامت خوشش چون برخاست در حال بباغ در نماز آمد سرو…
گفتی که بدین رخان زیبا که مراست
گفتی که بدین رخان زیبا که مراست چون خلد، وثاق تو بخواهم آراست امروز در این زمانه آن زهره که راست؟ تا گوید کان خلاف…