هان تا به خرابات حجازی نائی

هان تا به خرابات حجازی نائی تا کار قلندری نسازی نائی کینجا ره مردان سراندازان است جانبازانند تا ببازی نائی مهستی گنجوی

ادامه مطلب

ما را به دم پیر نگه نتوان داشت

ما را به دم پیر نگه نتوان داشت در حجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت آن را که سر زلف چو زنجیر بود در خانه به…

ادامه مطلب

قصه چه کنم که اشتیاق تو چه کرد

قصه چه کنم که اشتیاق تو چه کرد با من دل پر زرق و نفاق تو چه کرد چون زلف دراز تو شبی می‌باید تا…

ادامه مطلب

سرمایهٔ روزگارم از دست بشد

سرمایهٔ روزگارم از دست بشد یعنی سر زلف یارم از دست بشد بر دست حنا نهادم از بهر نگار در خواب شدم نگارم از دست…

ادامه مطلب

دلدار به من گفت که می بر کف نه

دلدار به من گفت که می بر کف نه داد دل خود ز آب انگور بده گفتم که به ناز نقل یا شفتالو سیب زنخش…

ادامه مطلب

در دل همه شرک روی بر خاک چه سود؟

در دل همه شرک روی بر خاک چه سود؟ زهری که به جان رسید تریاک چه سود؟ خود را به میان خلق زاهد کردن با…

ادامه مطلب

چون بند ز نامهٔ تو بگشاد رهی

چون بند ز نامهٔ تو بگشاد رهی بر دستخط تو بوسه‌ها داد رهی شد شاد به وعدهٔ تو دلشاد رهی دیدار تو را دو چشم…

ادامه مطلب

ترکم چو کمان کشید کردم نگهش

ترکم چو کمان کشید کردم نگهش دیدم مه و عقربی به زیر کلهش مه بود رخش عقرب زلف سیهش وز عقرب در قوس همی رفت…

ادامه مطلب

باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت

باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت یار آمد و می در قدح یاران ریخت آن عنبر تر رونق عطاران بُرد و آن نرگس…

ادامه مطلب

ای روی تو ماه را شکست آورده

ای روی تو ماه را شکست آورده و ای قد تو سرو را به پست آورده دانم به سر کار تو در خواهد شد این…

ادامه مطلب

اندر دل من ای بت عیار بچه

اندر دل من ای بت عیار بچه مرغ غم تو نهاده بسیار بچه این پیچش و شورش دل از زلف تو زاد از مار چه…

ادامه مطلب

از من صنما قرار مستان آخر

از من صنما قرار مستان آخر مشکن به جفا و جور پیمان آخر گر نامهٔ من همی نیرزد به جواب این …. و برخوان آخر…

ادامه مطلب

نه مرد سجاده‌ایم و نه مرد گلیم

نه مرد سجاده‌ایم و نه مرد گلیم ما مرد می‌ایم در خرابات مقیم قاضی نخورد می که از آن دارد بیم دُردی خرابات به از…

ادامه مطلب

لعل تو مزیدن آرزو می‌کُنَدَم

لعل تو مزیدن آرزو می‌کُنَدَم می با تو کشیدن آرزو می‌کندم در مستی و مخموری و در هشیاری چنگ تو شنیدن آرزو می‌کندم مهستی گنجوی

ادامه مطلب

کردی به سخن پریرم از هجر آزاد

کردی به سخن پریرم از هجر آزاد بر وعدهٔ بوسه دی دلم کردی شاد گر ز آنچه پریر گفته‌ای ناری یاد باری سخنان دینه بر…

ادامه مطلب

سرمایهٔ خرمی به جز روی تو نیست

سرمایهٔ خرمی به جز روی تو نیست و آرامگه خلق به جز کوی تو نیست آن جفت که طاق است قد و سایهٔ توست وان…

ادامه مطلب

دریای سرشک دیدهٔ پر نم ماست

دریای سرشک دیدهٔ پر نم ماست وان بار که کوه برنتابد غم ماست در حسرت همدمی بشد عمر عزیز ما در غم همدمیم و غم…

ادامه مطلب

در دل نگذارمت که افگار شوی

در دل نگذارمت که افگار شوی در دیده ندارمت که بس خوار شوی در جان کنمت جای نه در دیده و دل تا با نفس…

ادامه مطلب

چون با دل تو نیست … در یک پوست

چون با دل تو نیست … در یک پوست در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست بس بس که شکایت تو ناکرده بهست رو…

ادامه مطلب

تا کی به هوای دل چنین خوار شوی

تا کی به هوای دل چنین خوار شوی در دست ستمگری گرفتار شوی آنگه دانی که دل چه کردست به تو کز غفلت خواب عشق…

ادامه مطلب

با هر که دلم ز عشق تو راز کند

با هر که دلم ز عشق تو راز کند اول سخن از هجر تو آغاز کند از ناز دو چشم خود چنان باز کنی کانده…

ادامه مطلب

ای زلف تو حلقه حلقه و چین بر چین

ای زلف تو حلقه حلقه و چین بر چین طغرای خط تو برزده چین بر چین حور از بر تو گریخت پرچین بر چین زیور…

ادامه مطلب

آن کاتش مهر در دل ما افکند

آن کاتش مهر در دل ما افکند در آب نظر بر رخ زیبا افکند بند سر زلف خویش آشفته بدید پنداشت که کار ماست در…

ادامه مطلب

ابریست که قطره نم فشاند غم تو

ابریست که قطره نم فشاند غم تو در بوالعجبی هم به تو ماند غم تو هر چند بر آتشم نشاند غم تو غمناک شوم گرم…

ادامه مطلب

هر کارد که از کشتهٔ خود برگیرد

هر کارد که از کشتهٔ خود برگیرد و اندر لب و دندان چو شکر گیرد گر باز نهد بر گلوی کشتهٔ خود از ذوق لبش…

ادامه مطلب

گیسو به سر زلف تو در خواهم بست

گیسو به سر زلف تو در خواهم بست تا بنشینی چو دوش نگریزی مست پیش از مستی هر آنچم اندر دل هست میگویم تا باز…

ادامه مطلب

قلّاش و قلندری و عاشق بودن

قلّاش و قلندری و عاشق بودن در مجمع رندان موافق بودن انگشت‌نمای خلق و خالق بودن به زانکه به خرقهٔ منافق بودن مهستی گنجوی

ادامه مطلب

سودازدهٔ جمال تو باز آمد

سودازدهٔ جمال تو باز آمد تشنه شدهٔ وصال تو باز آمد نو کن قفس و دانهٔ لطفی تو بپاش کان مرغ شکسته بال تو باز…

ادامه مطلب

دل در ازل آمد آشیان غم تو

دل در ازل آمد آشیان غم تو جان تا به ابد بود مکان غم تو من جان و دل خویش از آن دارم دوست کین…

ادامه مطلب

در خانهٔ تو آن چه مرا شاید نیست

در خانهٔ تو آن چه مرا شاید نیست بندی ز دل رمیده بگشاید نیست گویی همه چیز دارم از مال و منال آری همه هست…

ادامه مطلب

چون اسب به میدان طرب می‌تازی

چون اسب به میدان طرب می‌تازی از طبع لطیف سحرها می‌سازی فرزین و شه و پیاده فیل و رخ و اسب خوب و سره و…

ادامه مطلب

تا کی ز غم تو رخ به خون شوید دل

تا کی ز غم تو رخ به خون شوید دل و آزرم وصال تو به جان جوید دل رحم آر کز آسمان نمی‌بارد جان بخشای…

ادامه مطلب

با من لب تو چو زلف تو بسته چراست؟

با من لب تو چو زلف تو بسته چراست؟ چشم خوش تو خصم من خسته چراست؟ ابروی کمان مثالت اندر حق من گر نیست جفای…

ادامه مطلب

ای روی تو از تازه گل بربر به

ای روی تو از تازه گل بربر به وز چین و خطا و خلـَّخ و بربر به صد بندهٔ بربری تو را بنده شود بر…

ادامه مطلب

آن دیده که دیدن تو بودی کارش

آن دیده که دیدن تو بودی کارش از گریه تباه می‌شود مگذارش وان دل که بتو بود همه بازارش در حلقهٔ زلف توست نیکو دارش…

ادامه مطلب

ابریست که خون دیده بارد غم تو

ابریست که خون دیده بارد غم تو زهریست که تریاک ندارد غم تو در هر نفسی هزار محنت زده را بی دل کند و ز…

ادامه مطلب

مه بر رخ تو گزیدنم دل ندهد

مه بر رخ تو گزیدنم دل ندهد وز تو صنما بریدنم دل ندهد تا از لب نوش تو چشیدم شکری از هیچ شکر چشیدنم دل…

ادامه مطلب

لاله چو پریر آتش شور انگیخت

لاله چو پریر آتش شور انگیخت دی نرگس آب شرم از دیده بریخت امروز بنفشه عطر با خاک آمیخت فردا سحری باد سمن خواهد بیخت…

ادامه مطلب

قصاب منی و در غمت می‌جوشم

قصاب منی و در غمت می‌جوشم تا کارد به استخوان رسد می‌کوشم رسمی‌ست تو را که چون کشی بفروشی از بهر خدا اگر کشی مفروشم…

ادامه مطلب

سهمی که مرا دلبر خباز دهد

سهمی که مرا دلبر خباز دهد نه از سر کیمخ کز سر ناز دهد در چنگ غمش بمانده‌ام همچو خمیر ترسم که بدست آتشم باز…

ادامه مطلب

دل کو که به نامه شرح غم آغازم

دل کو که به نامه شرح غم آغازم یا جان که ز درد با سخن پردازم از بی‌دلی و بی‌خبری کاغذ و کلک می‌گیرم و…

ادامه مطلب

در دام غم تو بسته‌ای هست چو من

در دام غم تو بسته‌ای هست چو من وز جور تو دل شکسته‌ای هست چو من بر خاستگان عشق تو بسیارند در عهد وفا نشسته‌ای…

ادامه مطلب

چندان که نخواهی غم و رنجوری هست

چندان که نخواهی غم و رنجوری هست در دوستیت آفت مهجوری هست هنگام وداع‌ست چه می‌فرمائی یک ساعته دیدار تو دستوری هست مهستی گنجوی

ادامه مطلب

تا ظن نبری کز پی جان می‌گریم

تا ظن نبری کز پی جان می‌گریم زین سان که پیداو نهان می‌گریم از آب لطیف‌تر نمودی خود را در چشم من آمدی از آن…

ادامه مطلب

با لاله رخان باغ سرو از سر ناز

با لاله رخان باغ سرو از سر ناز می‌کرد ز شرح قد خود قصه دراز از باد صبا چو وصف قدت بشنید ز آوازهٔ قامت…

ادامه مطلب

ای رشته چو قصد لعل کانی کردی

ای رشته چو قصد لعل کانی کردی با مرکب بار هم‌عنانی کردی در سوزن او عمر تو کوتاه چراست نه غسل به آب زندگانی کردی؟…

ادامه مطلب

آن بت که رخش رشک گل و یاسمن است

آن بت که رخش رشک گل و یاسمن است وز غمزهٔ شوخ فتنهٔ مرد و زن است دیدم به رهش ز لطف چون آب روان…

ادامه مطلب

آب ارچه نمی‌رود به جویم با تو

آب ارچه نمی‌رود به جویم با تو جز در ره مردمی نپویم با تو گفتی که چه کرده‌ام نگوئی با من آن چیست نکرده‌ای چه…

ادامه مطلب

مؤذن پسری تازه‌تر از لالهٔ مرو

مؤذن پسری تازه‌تر از لالهٔ مرو رنگ رخش آب برده از خون تذرو آوازهٔ قامت خوشش چون برخاست در حال بباغ در نماز آمد سرو…

ادامه مطلب

گفتی که بدین رخان زیبا که مراست

گفتی که بدین رخان زیبا که مراست چون خلد، وثاق تو بخواهم آراست امروز در این زمانه آن زهره که راست؟ تا گوید کان خلاف…

ادامه مطلب